شهید روز عید قربان

شهدای بسیاری در روزهای پرالتهاب جنگ رشادت‌ها کردند، شنیدن این دلیری و شجاعت‌ها از زبان همرزم شهیدان، لطف دیگری دارد.

تاشهدا؛ تا لمسش نکرده باشی، نمی دانی چیست، تفاوت دارد با تمام قصه ها و غصه ها، گلوله های داغ شوخی ندارند، موشک ها و خمپاره‌ها فرق نمی گذارند بین سربازان با زنان و بچه ها، بمب های لعنتی، یکسان می بارند روی سر همه و جانبازِ شیمیایی، یادگاری می گذارند برای همسران شان، نمی‌توانی خودت را بتکانی، جِر بزنی و بگویی از اول! هر قدمی که روی خاکریزها بر می داری ممکن است آخرینش باشد، شاید دیگر پایی نباشد که بلند کنی، بایستی و با تمام وجود بدوی سوی سنگر. جگر می خواهد بروی جنگ، کم نبوده اند کسانی که کُپ کرده اند از صدای توپ و تفنگ، وقتی لوله تانک چرخیده سمت شان، قفل شده اند انگار.

در مقابل اما بچه هایی بودند که پشت لب سبزشان سبز نشده، صف می بستند جلوی مسجدها، التماس می کردند برای رفتن، مادرانِ گریان شان را قسم می دادند و راضی شان می کردند آب و دعایی بدرقه راه‌شان کنند. تنِ انقلاب گرم بود، مردم نفس‌های شان چاق نشده بود هنوز، تنها دو سال گذشته بود از دورانِ بعد از شاه، صدام اما نگذاشت مردم ایران رنگ آرامش را ببینند، جنگی راه انداخت خونین؛ طولانی ترین جنگ متعارف قرن بیستم، دومین جنگ طولانی قرن بعد از فاجعه ویتنام، مردِ مغرورِ عراقی می خواست چند هفته ای تهران را بگیرد، نقشه اش را هم کشید، حساب یک چیز را نکرد اما، جوانانی که اگر پای وطن و ناموس شان در میان باشد، می شوند سربازانی جان بر کف، خیلی از فرماندهان ایرانی، موهای شقیقه شان هم سفید نشده بود، نه ژنرال بودند و نه سردار، ولی کاری کردند کارستان، برای ثبت در تاریخ، خیلی های شان را شاید مردم به قیافه نشناسند، عکس شان را نشان عابران کوچه و خیابان دهی، ندانند بازیگر است یا فرمانده جنگ، ولی نام شان روی کوچه ها، خیابان ها و میدان ها به یادگار مانده؛ از باکری و همت بگیر تا چمران و خرازی. 29 مرداد سال 1367، جنگ تحمیلی، غم سیصد و اندی هزار شهید و رنج 8 ساله تمام شد، دیگر آژیر قرمزی به صدا در نیامد و کسی نخزید توی پناهگاه. دقیقا سی سال گذشته اما یادشان کمرنگ نمی شود، حساب شان هم جداست از تمام آنهایی که فراموش شان کردند و ثمره خون شان را خوردند و بردند؛ میراثی که سوز داشت نه دود!

امیر سرلشکر حسن آبشناسان با خستگی، انس و الفتی نداشت

چریک پیر، چریک با شکوه

مادر به کمک یک قابله به دنیا آوردش. ممکن بود از دست برود. قابله بند ناف را طوری از جفت جدا کرد که کودک در اثر همین مسئله کبود شد. با این وجود توسل های مادر کار خودش را کرد و حسن زنده ماند. آخر آن روزها مصادف بود با تولد امام حسن (ع) و مادر در خواب دید که مردی نورانی به دیدار فرزندش آمده است: «آقا آمدند دستی به ملاطفت بر سر بچه ام کشیدند و بعد از آن حالش خوب شد. از خواب برخواستم و دیگر نشانی از آن کبودی ها ندیدم. آنقدر خوشحال شده بودم که نامش را حسن گذاشتم.» تقدیر این بود که حس آبشناسان زنده بماند. ایران سال ها بعد به حضور او احتیاج فراوانی داشت.

«دوازده ساله بودم که برای اولین باز ایشان را دیدم. بعدا آشنایی بیشتر ما وقتی می خواست به دانشکده افسری برود، شکل گرفت. همه خانواده ما در آن سال ها به عنوان یک انسان آزاده و برگزیده به او عشق می ورزیدند». به نظر همسر شهید آبشناسان، او هم چابکی یک ورزشکار حرفه ای را داشت و هم تعهدات اخلاقی¬اش را به خوبی به جا می آورد.

پسرش خاطرات جالبی از مردانگی و روحیه مثال زدنی پدر در ذهن دارد. از همان روزها که داشتن آمادگی جسمانی را به فرزندانش توصیه می کرد و مردانگی و ساده زیستی را هم به آنها درس می داد: «یک سبد بسکتبال برای خانه خرید و ما را به باشگاه فرستاد. روز اول که وارد باشگاه شدم دیدم کفش بقیه بچه ها با کفش من فرق دارد. به فکر فرو رفتم و آمدم خانه. از گفتن این ماجرا به پدر خجالت می کشیدم اما به مادر گفتم آن روز چه اتفاقی افتاده. پدر که آمد خانه گفت برویم داخل حیاط، بسکتبال. از وضعم در باشگاه پرسید و من هم حکایت کفش ها را بازگو کردم. قدری سکوت کردو بعد گفت: ما قهرمان هایی داشته ایم که با پای برهنه کارشان را آغاز کرده اند. باید آنقدر خوب باشی که بدون کفش هم از دیگران بیشتر بپری».

در روزهای پر التهاب جنگ هم آبشناسان رشادت ها کرد. شنیدن این دلیری و شجاعت از زبان هم‌رزم شهید، لطف دیگری دارد: «صدام اعلام کرد یک گردان مخصوص در دشت عباس آمده. ما 25 نفر بودیم. فرمانده هایی که زیر دستش بودند می گفتند جناب سرهنگ شما بیایید در قرارگاه تا ما برویم عملیات انجام دهیم. همیشه به دشمن نزدیک بود. خاطرم هست یک بار و ظرف دو ساعت تمام عراقی هایی که در آن منطقه بودند را شناسایی کرد. بعد به قرارگاه آمد و با فرماندهان دیگر برای طرح ریزی برنامه های دیگر حرف زد». لقب «شیر صحرا» برازنده اش بود.

سرِ پرشور دوران کودکی همراهش اش می کرد. پسری که سال هاست پدر را ندیده جزئیات کاملی از باورهای مستحکم «ببر کردستان» را به یاد می آورد: «شهید آبشناسان برای آنکه شناسایی نشود هیچوقت پلاک به گردن نمی انداخت. اعتقادش این بود که یک رنجر نمی تواند خودش را تسلیم کند. او تا لحظه مرگ باید مبارزه کند. به همین دلیل هم می گفت: «حتی جسد رنجر هم باید به سختی به دست دشمن بیفتد». 

حسن خرمی روزی را به یاد می آورد که آبشناسان جراحت شدیدی بر تن داشت: «جناب سرهنگ صدایم زدند و گفتند خرمی آرام باش و به کسی چیزی نگو. ببین کمرم چه شد؟» جراحت شدید بود اما آبشناسان رزمنده بسیجی را آرام کرد و از او قول گرفت به کسی چیزی نگوید. اُورکت را روی دوشش گذاشت و تمام تلاشش را کرد تا هم‌رزمان از زخم هایی که بر تنش نشسته بود خبردار نشوند. خیلی ها اصرار کردند به عقب برگردد و در دزفول درمان شود. او اما می خواست بماند و گفته بود اگر کسی اصراری دارد، پزشک بیاورد همین جا. پزشکان با هلیکوپتر آمدند، زخم هایش را پانسمان کردند و رفتند.

سپهبد صیاد شیرازی گفته بود: «این مرد تا عمق 25 تا 30 کیلومتری به دل دشمن می زد و می رفت برای شناسایی.»

برای سرش جایزه گذاشته بودند. «صیاد دل ها» نامش را گذاشته بود «چریک پیر». او برای این نامگذاری دلایلی داشت: «موهایش سپید بود اما قدش استوار بود و هر سرباز و افسری که در لشکر 23 چشمش به آن قد و قامت می افتاد از رو به رو شدن با آن چهره، استوار می شد».

آبشناسان پرکار بود و معنای خستگی را نمی دانست. آموزش نیروهای سپاه مستقر در کاخ سعدآباد را به عهده داشت. فرمانده قرارگاه شمال غرب بود و در ستاد جنگ‌های نامنظم لشکر ۲۱ حمزه عضویت داشت. 
فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء بود و تلفیق نیروهای سپاه و ارتش جهت عملیات را هم انجام داد. فرمانده لشکر ۲۳ نیروهای ویژه هوابرد بود و در عمق خاک عراق قرارگاه کمیل را تشکیل داد. طراحی عملیات قادر و اجرای آن را هم در کارنامه افتخارات او ثبت کرده اند.

ببر کردستان در ۸ مهر ۱۳۶۴ در جریان درگیری مستقیم با دشمن در منطقه سرسول کلاشین عراق بر اثر برخورد ترکش موشک های گراد به شهادت رسید.

تا زمانی که جانی در بدنش بود راه رفت. وقتی خبر شهادت آبشناسان را به خانواده می دهند، امین (پسر شهید) احساس می کند حالا پدر آرام است. خستگی هایش پایان یافته و راحت است.

عباس بابایی، شهید روز عید قربان

کم حرف اما عملگرا

پسرک لاغر با سری که موزر، موهایش را کوتاه کوتاه کرده بود، هر روز صبح از دیوار مدرسه دهخدای قزوین بالا می رفت؛ جاروی سرایدار را بر می داشت و قبل از آنکه دانش آموزان پای‌شان را به حیاط مدرسه بگذارند، حیاط را آب و جارو می کرد. کمر سرایدار درد می کرد و پسرک لاغر اندام دلشوره داشت. فکر به اینکه نکند مدیر مدرسه یا مسئول ناحیه، سرایدار را از کار بیکار نکنند، سختی گرفتن آن جاروی بزرگ در دستانش را آسان می کرد. چند سال بعد جوان سربه زیری توی اتاق فرمانده پایگاه هوایی رِیس در تگزاس آمریکا نشسته بود، تا فرمانده با تایید پرونده ای که با نوک خودکار در حال مرور جزئیاتش بود، پای حکم خلبانی اش را امضا کند. عباس همان کودک لاغر اندامی بود که سال ها بعد دوره آموزش خلبانی هواپیمای شکاری در پایگاه هوایی رِیس آمریکا را پشت سر گذاشت؛ عباس بابایی. پدرش دوست داشت پزشک شود. با وجود آنکه در آزمون پرشکی هم پذیرفته شد، علاقه اش به خلبانی باعث شد وارد دوره آموزش خلبانی شود. از سال 1348 تا 1351 در آمریکا اقامت داشت تا بتواند دوره های لازم را پشت سر بگذارد. خلبان جوان در آن سال با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول خدمت شد. آبان سال 1355 همان زمانی بود که هواپیماهای پیشرفته F14 وارد ایران شد. عباس بابایی یکی از خلبان هایی بود که برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد. او حالا به پایگاه هوایی اصفهان رفته بود.

خاطره خلیل صراف که یکی از خلبان های بازنشسته است گواه این موضوع است که در بهمن 57 بابایی سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان شد: «بچه های انقلابی و مومنی که به نوعی نقشی در انقلاب داشتند با تشکیل سمیناری که در همان روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب برگزار شد، با هم آشنا شدند».

هفتم مرداد 1360 عباس بابایی سرهنگ دوم شد و فرماندهی پایگاه هوایی اصفهان را به عهده گرفت. با این حال هیچ تغییری در رفتارهای بی تکلفش ایجاد نشد. حسین چیت فروش سرتیپ خلبان از لیاقت های موجود در فعالیت حرفه ای بابایی یاد می کند: «اگر طرح های شهید بابایی در آن روزها نبود، ما امروز در این سطح و درجه کیفی نبودیم و مشکلات فراوانی پیش روی مان بود.» شهید بابایی در سال هایی که در اصفهان بود بالاترین رکوردها را شکسته بود. در هواپیمای تست، پرواز طولانی رکوردها را می شکند. بعد از آن است که خلبان های دیگر پیدا می شوند و به این رکوردها نزدیک می شوند.

دو سال بعد در آذرماه 1362 عباس بابایی درجه سرهنگ تمامی اش را گرفت و بعد به عنوان عملیات فرمانده نیروی هوایی انتخاب شد. خرمشهر که فتح شد در سطح منطقه و جهان تغییرات وسیعی نسبت به جنگ ایجاد شد. رادارهای پرنده و میگ 25 از جمله امکاناتی بودند که توسط شوروی سابق به رژیم بعث داده شد.

حالا وقت آن رسیده بود که بابایی به تهران بیاید و در ستاد فرماندهی خدمت کند. بابایی اما در این شرایط هم پرواز را کنار نگذاشت. صراف که از دوستان قدیمی شهید است نگاه او به جنگ را حساس و دقیق می داند: «او دوست داشت نقش موثری در جنگ داشته باشد. حقیقتا اظهارنظرهایش هم از اهمیت زیادی برخوردار بود.»

کم حرف بود و البته عملگرا: «وقتی بنا بود عملیاتی برگزار شود فرماندهان مختلف دور یک میز جمع می شدند و از عملیات حرف می زدند. خیلی از اظهار نظرها شتاب زده بود و منشا کارشناسی نداشت. حرف اما بسیار بود. بابایی اما دو جمله می گفت و تمام کارشناسان را تسلیم نگاهش می کرد». حسین چیت فروش به عنوان یکی از کسانی که در بسیاری از جلسات مشترک با شهید بابایی شرکت داشت از این خاطرات گرته برداری می کند: «بعد از آنکه نظر شهید بابایی شنیده می شد چون همه می دیدند حرف شان درست است نظر ایشان اجرا می‌شد. این موضوع در طول دفاع مقدس بارها و بارها تکرار شد.»

در سال های ابتدایی جنگ قرارگاه عملیاتی که آماده ارائه کار باشد، متداول نبود و بابایی برنامه ریزی و کارهای مربوط به راه اندازی آن ها را به عهده گرفت.

سال 1366 سال اوج درگیری ها در خلیج فارس بود. عباس هفته ای دو سه روز بر فراز خلیج فارس گشت می زد و کشتی هایی که محموله های مختلفی حمل می کردند را اسکورت می‌کرد تا به سلامت از تنگه هرمز بگذرد.

اردیبشهت ماه درجه سرتیپی را هم گرفت اما باز هم پرواز می کرد. برای تشویق نیروهای موثر عملیات کربلای 5 قرار شده بود آنها را به خانه خدا بفرستند. شهید بابایی یکی از مهمترین افراد موثر در موفقیت های به دست آمده بود. می خواست به مکه مکرمه برود. وسایلش را جمع کرد و حتی تا پای هواپیما هم رفت. اما دلش راضی نشد او به حج برود و خلیج فارس نا امن باشد. گفت روز عید قربان هم که شده خودش را به مکه می رساند.

سرتیپ خلبان جبیب بقایی تماس سردار صفوی با شهید بابایی را به یاد دارد: «فردای آن روز یعنی عید قربان سال 1366 سردار صفوی با ایشان تماس گرفت و گفت در سردشت، عراقی ها تجاوز کرده اند. برای کنترل منطقه پروازی داشته باشید. شهید در همدان سوار هواپیمایی می‌شوند و با همراهی یکی از خلبان ها به تبریز می روند.»

بابایی بعد از آماده شدن هواپیما، با دوست خلبانش پرواز را آغاز کرد. آن ها بعد از زدن هدفشان در خاک عراق قصد بازگشت را داشتند که دود فضای داخل کابین را گرفت. خلبان کابین جلو هر چه از آینه به کابین عقب نگاه کرد اثری از عباس بابایی ندید. تیر ضد هوایی به کابین هواپیما خورد و تلقِ دوسانتی متری را با گردن عباس بابایی تماس داد. شاهرگ گردن بابایی قطع شد. هواپیما نقص فنی پیدا کرده بود. به هر زحمتی بود خلبان هواپیما را تا باند فرودگاه کشاند. یکی دیگر از خلبان ها به سمت کابین عقب رفت. عباس خونین، کف کابین عقب خوابیده بود.

حاج قاسم سلیمانی: حسن باقری، پرورش دهنده همه ما بود

جنگجوی نابغه

سرباز عراقی مثل هر روز گلوله‌های خمپاره را از داخل جعبه برمی‌داشت و داخل قبضه می‌گذاشت. مثل هر روز باید سهمیه‌ای که در اختیارش بود را، تمام می‌کرد. جعبه را باز کرد و گلوله‌ای را برداشت. گلوله‌ای که خودش هم نمی‌دانست گلوله سرنوشت است. گلوله که شلیک شد، مستقیم آمد و کنار سنگر خورد. ساعت 10 صبح بود.

اخبار ساعت 2 داشت خبر می‌گفت، نهم بهمن بود و 50 روز بیشتر به بهار نمانده بود، انگار صدای گوینده خبر می‌لرزید: «صبح امروز جانشین فرمانده نیروی زمین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراه فرمانده قرارگاه کربلا و تنی چند از همرزمانشان، به شهادت رسیدند».

خبر، آب سردی بود انگار. آب سردی که در بحبوحه داغی، روی سرت می‌ریزند. به ویژه برای آنهایی که جانشین فرمانده نیروی زمین سپاه را می‌شناختند. حسن باقری را. حسن باقری‌ای که در اصل نامش غلامحسین افشردی بود و کمتر کسی او را با این نام می‌شناخت. رادیو بغداد خبر را با مسرت پخش کرد، گویی پیروزی بزرگی کسب کرده بود. از نظر آنها، باقری فرمانده 27 ساله ایرانی‌ها کشته شده بود. فرمانده‌ای که هر چند آن روز جانشین فرمانده نیروی زمینی شناخته می‌شد اما مهمتر از آن، معمار «اطلاعات عملیات سپاه پاسداران» بود. روزی که به جبهه رفت، قرار بود برود و زود برگردد اما سرنوشت گویا برای او خواب دیگری دیده بود.

حسن باقری آن روز «غلامحسین افشردی» بود. خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی. قرار شد برود جبهه و اخبار جنگ را پوشش دهد. یکی دو گزارش بنویسد و برگردد اما سرنوشت او را با گروهی از بچه‌های سپاه همراه کرد. توی لندکروز سپاه که به جبهه می‌رفت، جای خالی‌ای وجود داشت که غلامحسین را در خود جای داد. غلامحسین افشردی از چند وقت قبل، در کنار خبرنگاری، نیروی اطلاعات سپاه هم بود. اطلاعات سپاهی که محسن رضایی مسئولیتش را بر عهده داشت. روزی که به جبهه رسید محسن رضایی تازه فرماندهی کل سپاه را به عهده گرفته بود. آن روز همه فرماندهان آمده بودند «گلف»؛ مقری که از قدیم نامش «گلف» بود و حالا ستاد جنگ.

«محسن آقا» چشمش که به غلامحسین افتاد، انگار گل از گلش شکفت. شد «حسن باقری»، همان «حسن باقری» اطلاعات سپاه در تهران. دوربین و ضبط خبرنگاری را کنار گذاشت و جامه رزم به تن کرد. خبرنگار، کارش چیست؟ جمع‌آوری اطلاعات!

حسن باقری می‌گفت: «اینطور نمی‌شود جنگید باید استراتژی جنگ را عوض کرد». اعتقاد داشت:« باید برای جنگیدن از مواضع دشمن اطلاع داشت. بدون اطلاعات مثل این است که چشم بسته می‌جنگید». خیلی زود واحد «اطلاعات رزمی» را در سپاه ایجاد کرد. گروه‌هایی تشکیل داد تا بروند شناسایی. به این گروه‌ها یاد داده بود که چطور گزارش بنویسند. به چه چیزهایی دقت کنند. کم‌کم تیم‌های شناسایی که حسن باقری تاسیس کرده بود، اطلاعات خوبی می‌آورد. محمد افشردی، رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح، برادر کوچک حسن باقری است او خاطرات آن روزها را هنوز در ذهن دارد: آن اول گزارش‌های تیم‌های شناسایی خیلی مناسب نبود اما کم‌کم با آموزش‌هایی که حین کار به آنها داده شد، در مدتی کوتاه، نیروهای اطلاعاتی خوبی تربیت شدند. همین شد که حسن باقری «اطلاعات عملیات» سپاه پاسداران را تاسیس کرد و به کار اطلاعاتی جنگ سروشکل تازه‌ای داد. سرو شکلی که نظر بیشتر فرماندهان جنگ را درباره حسن باقری جوان تغییر داد. فرماندهانی چون سردار رشید، سردار صفوی و سردار جعفری و تقریبا تمام فرماندهانی که با او کار کرده بودند، همه معتقدند حسن باقری در کار اطلاعاتی نابغه بود در حالی که یک روز هم در دانشکده افسره دوره ندید. کارهایی که حسن باقری در طول حضور 28 ماهه‌اش در جنگ انجام داد آنقدر زیاد است که نمی‌توان آنها را بر شمرد اما چند نقل قول نشان می‌دهد، چرا باقری، باقری شد.

«محمدجعفر اسدی»، از فرماندهان ‌ دفاع مقدس: آمدیم گلف. روزهای اول جنگ بود. دیدم نوجوانی یک چهارپایه گذاشته زیر پایش و روی دیوار نقشه می‌چسباند. پیش خودم گفتم دلشان خوش است آمده‌اند جنگ. جنگ تیر و تفنگ می‌خواهد! تا آن موقع، پشتش به ما بود. وقتی برگشت، دیدم جوانی است که حتی محاسنش کامل نشده. با او صحبت کردم و او گفت هر روز یک گزارش به من بدهید و ما باید در جریان ریز کارهای جبهه‌ فارسیات باشیم. در همین حین، چشمش به‌ نوشته‌ای افتاد: ۲۰ درصد اطلاعات + ۸۰ درصد عملیات = ۱۰۰ درصد پیروزی. کاغذ را از روی شیشه کَند و گفت: این فرمول غلط است. اطلاعات و عملیات مقوله‌ جداگانه‌ای هستند و من می‌گویم اطلاعات ۱۰۰ درصد است. بعد همه‌ اطلاعاتی را که ما می‌دادیم، می‌آورد روی نقشه و دست ما را گذاشت توی دست بچه‌های ستاد خراسان. آنها جلوی کارخانه‌ نورد جبهه داشتند و ما در فارسیات بودیم و هرکدام فکر می‌کردیم دیگری عراقی است! بعد فهمیدیم که حسن باقری در همان اتاق همه‌چیز را می‌بیند، در حالی ‌که ما در صحنه‌ نبرد و روی زمین نمی‌دیدیم.

شهید داوود کریمی (این موضوع را محسن رضایی هم روایت کرده است): امام (ره) فرموده بودند من سوسنگرد را می‌خواهم. دیدم همه دنبال ما می‌گردند که به ‌اتاق جنگ برویم. من این‌قدر به ‌‌اطلاعات و مجموعه‌ داشته‌های ذهنی او متکی بودم که 8-7 نفر همراه خودم نبردم. حتی مسوولان اصلی عملیات را هم نبردم. من و حسن باقری به ‌اتاق جنگ رفتیم. در آنجا همه نشسته بودند و آقای خامنه‌ای نیز تشریف داشتند. من کنار ایشان نشستم. شهید چمران، آقای غرضی، تیمسار فلاحی، ظهیرنژاد، سرهنگ قاسمی و تمام فرماندهان آنجا جمع شده بودند. آقای ظهیرنژاد 10 دقیقه‌ای وسط اتاق قدم می‌زد و در فکر بود. همه منتظر تصمیم‌گیری ایشان بودیم. یک‌دفعه با صدای بلند فریاد زد: رکن 2! سرهنگی داخل آمد و احترام نظامی گذاشت. گفت برو پای نقشه، وضعیت دشمن را برای ما بگو. ایشان رفت و بیشتر از این طرف [جبهه‌ خودی] می‌گفت. هرچه آقای ظهیرنژاد می‌گفت برو جلوتر، او نمی‌رفت! [درباره‌ وضعیت خطوط مقابل و نیروهای دشمن]. سرانجام آقای ظهیرنژاد عصبانی شد و گفت برو بنشین. در این لحظه، فریاد زدم: رکن 2 و 20 دقیقه! حسن باقری گفت: بله حاجی. گفتم برو پای نقشه. جوان 22-20 ساله‌ای پای نقشه رفت. با آن جوی که در آن جلسه بود‌ (که تمام سران نظامی کشور، نماینده‌ امام، شهید چمران و... بودند)، فردی در این سن، باید اتکابه‌نفس و روحیه داشته و به ‌اندوخته‌های ذهنی و اطلاعاتی خود متکی باشد. وی یکی‌یکی محورها را توضیح داد، سریع از نیروهای خودمان گذشت و به‌سراغ عراقی‌ها رفت. درباره راهکارها گفت که کی و از کجا می‌توان چه کارهایی انجام داد. تمام اینها را به‌‌خوبی توضیح داد. اصلاً جو جلسه کلاً عوض شد. باید می‌دیدید که مسوولان چطور خوشحال شدند. حسن تمام توضیحات و اطلاعات را که داد، قرار شد عملیات آغاز شود. حاج «قاسم سلیمانی»: حسن واقعاً یک رهبر بود. تعبیرم این است که او بهشتیِ جنگ بود؛ یعنی همان نقشی که مرحوم بهشتی برای انقلاب و امام داشت، حسن باقری همان نقش را برای جنگ و جبهه داشت. قطعاً همه‌ فرماندهان قدیمی جنگ نظرشان این است که اگر حسن زنده می‌ماند، در وضعیت جنگ قطعاً تاثیر داشت. او پرورش‌دهنده‌ همه‌ ما بود.

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.