شهیدی که پس از نماز صبح در سرما قرآن میخواند
تا شهدا؛ اعضای جامعه قرآنی در سری دیدارهای خود با خانواده شهدای قرآنی، این هفته به نیابت اساتید، حافظان و فعالان قرآنی در منزل خانواده شهید علی مصطفیزاده حضور یافتند و با مادر شهید دیدار و گفتوگو کردند.
مادر شهید مصطفیزاده در توصیف کودکی فرزندش اظهار کرد: بسیار بچه بازیگوشی بود. نزدیک منزل اولمان خانمی بود که به بچههای محل قرآن یاد میداد. آن زمان کلاس قرآنی نبود، من برای اینکه علی در کوچه نباشد و با بچهها دعوا نکند او را به منزل این خانم میفرستادم.
وی افزود: زمانی که در جبهه به شهادت رسید تا وقتی پیکرش باز گردد، پسر خواهرم که به دنبال پیکرش رفته بود بعد از برگشت به من گفت: خاله به علی افتخار کن، در هر چادری که دنبال علی گشتم نوشته بودند او بین ۱۴ هزار نفر در قرآن اول شده است.

مادر شهید ادامه داد: بعد یک سال از شهادتش از پایگاه مقداد به منزل ما آمدند و گفتند شناسنامهاش را برای کاری بیاورید وقتی شناسنامه را بردیم متوجه شدیم سال ۶۶ در مسابقات قرآن اول شده بود و ۲ هزار تومان به او جایزه دادند.
این مادر شهید اضافه کرد: در خانه انس با قرآن داشت. چون پدرش مریض بود و نباید چراغ روشن میشد، بعد از نماز صبح با یک چراغ قوه و کاپشنی که دورش میپیچید در سرما قرآن میخواند.
وی بیان کرد: پسرم رتبه ۱۴ کنکور و دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران بود. هر پولی که میدادم کتاب میخرید در وصیتنامهاش نوشته بود اگر شهید شدم، کتابهایم را به دوستم بدهید. وقتی آمدند کتابها را ببرند یک ساعت کار بار زدن کتابها طول کشید.
مادر شهید بیان کرد: علی متولد فروردین ۴۴ بود، ۱۵ ساله بود که به جبهه رفت و در عملیات کربلای ۵ شهید شد. وقتی در رشته علوم سیاسی قبول شد، گفتم تو که درس ات خوب بود چرا پزشک نشدی؟ گفت: من اگر بتوانم حق یک مظلوم را از ظالم بگیرم بهتر از این است پزشک شوم. جزوههایش را به جبهه میبرد و فقط برای امتحان به تهران بر میگشت.
وی تصریح کرد: در وصیتنامهاش گفته بود یک سال برای من نماز و قرآن بخرید. با اینکه یک بار مجروح شد از همان نوجوانی همه تکالیف دینیاش را انجام داد، خودش گفته بود، چون از نظر فکری زودتر به بلوغ رسیدم یک سال برایم نماز و قرآن بخرید.
مادر شهید با اشاره به راستگویی و صداقت شهید در خاطرهای گفت: وقتی میخواست به جبهه برود پدرش گفت: تو بروی جبهه من بمیرم چه کسی زیر جنازهام را بگیرد، علی گفت: برادر بزرگترم هست، نمیشود فرزندان مردم به جبهه بروند و شهید شوند آنوقت من اینجا بمانم.
مادر شهید در پایان این دیدار سفارشی هم به جوانها داشت و گفت: از جوانها میخواهم خداشناس باشند، اگر انسان خدا شناس باشد نه حق کسی را میخورد نه اذیت میکند.
ثبت دیدگاه