گمشده فاو

بارها پيش آمده در گفت‌و‌گو با مادران شهدا، به نكات مشتركي برخورده‌ايم. خيلي از شهدا در كودكي تا مرز مرگ پيش رفته‌اند، اما انگار كه كسي آنها را انتخاب كرده باشد، زنده مي‌مانند تا نصيب شهادت شوند.

تا شهدا؛ بارها پيش آمده در گفت‌و‌گو با مادران شهدا، به نكات مشتركي برخورده‌ايم. خيلي از شهدا در كودكي تا مرز مرگ پيش رفته‌اند، اما انگار كه كسي آنها را انتخاب كرده باشد، زنده مي‌مانند تا نصيب شهادت شوند. شهيد مفقودالاثر اسدالله شيرخانلو نيز چنين سرنوشتي داشت. در كودكي تا آستانه مرگ پيش رفت، اما ماند تا با شهادت جاودانه شود. محترم شيرخانلو مادر 72 ساله شهيد در گفت‌و‌گو با ما راوي برگ‌هايي از زندگي فرزند شهيدش مي‌شود. مادري كه هنوز چشم به راه است.

اولين روز مدرسه
1351 اولين سالي بود كه اسدالله به مدرسه مي‌رفت. اولين فرزند خانواده بود و از مدرسه رفتنش خيلي ذوق داشتيم. اول مهرماه خودم او را بدرقه كردم. اما خيلي نگذشته بود كه يكي از دوستانش دوان دوان به خانه ما آمد و گفت حال اسدالله به‌هم خورده است. زود خودم را به مدرسه رساندم. گفتند سرخك گرفته و بايد به بيمارستان منتقلش كنيد. 12 روز به مدرسه نرفت. هنوز حالش خوب نشده بود كه بيماري ديگري گرفت. من به اسدالله خيلي وابسته بودم. از ته دل از خدا خواستم اتفاقي برايش نيفتد و او را به ما ببخشد. آنقدر در بيمارستان‌ها اين طرف و آن طرف بردمش تا اينكه به خواست خدا خوب شد. اما نمي‌دانستم كه خدا موقتاً او را به ما داده است تا سرباز راه خودش كند.
نوجوان با ايمان
اسدالله بچه مذهبي بود. قرآن مي‌خواند و در دوران مدرسه‌اش هم به خاطر قرائت خوبش به او جايزه داده بودند. يك بار با هيجان از مدرسه آمد و گفت كه مادر جان به خاطر قرائتم به من جايزه داده‌اند. پسرم متولد سال 1344 بود و موقع انقلاب 13 سال داشت. ولي به قدر خودش فعاليت مي‌كرد. بچه درسخواني هم بود و تا مقطع ديپلم درسش را ادامه داد. همزمان كار مي‌كرد تا كمك خرج خانواده شود. در نجاري يكي از دوستانش كمد و وسايل چوبي درست مي‌كردند و مي‌فروختند. همين سختي‌ها باعث شد اسدالله يك جوان خودساخته و كوشا بار بيايد.
صداي پاي جنگ
وقتي جنگ شروع شد، اسدالله دوست داشت به جبهه برود. اما همان زمان برادرم كه تنها چند سال با پسرم فاصله سني داشتند مرحوم شد. به همين خاطر اسدالله مراعاتم را مي‌كرد و به جبهه نمي‌رفت. چند سال كه از جنگ گذشت طاقتش طاق شد. يك روز وقتي كه روي پشت بام برف پارو مي‌كرديم، يكهو گفت: «مادر جان من را صدا مي‌كنند!» با تعجب پرسيدم: «كي تو را صدا مي‌زند؟» گفت: «دارند مي‌گويند اسدالله شيرخانلو بايد بيايي.» منظورش اين بود كه بايد به جبهه برود. ديدم ديگر نمي‌تواند صبر كند و در ضمن موقع خدمت سربازي‌اش هم رسيده است. ديگر حرفي نزد و به رفتنش رضايت دادم.
گمشده فاو
از خدمت اسدالله 11ماه گذشته بود كه او را به فاو فرستادند. در واحد مهندسي رزمي بود و آنجا با 12 نفر از همرزمانش براي مين‌روبي مي‌روند كه ناپديد مي‌شوند. مدتي كه گذشت و خبري از پسرم نشد، من و پدرش به تكاپو افتاديم تا خبري از او بگيريم. تلفن هم نداشتيم كه بخواهيم به پادگان و اين طرف و آن طرف زنگ بزنيم. مرتب مي‌رفتم دوراهي قاپان و از مخابرات زنگ مي‌زدم. يك بار مي‌گفتند حمام است و نمي‌تواند با شما صحبت كند. بار ديگر مي‌گفتند سر پست است و... خلاصه هر بار به بهانه‌اي نمي‌توانستم با پسرم حرف بزنم. عاقبت با پدرش به جنوب كشور رفتيم. در پادگان گفتند سربازها صبحگاه هستند، صبر كنيد بيايند. صبحگاه تمام شد و خبري از اسدالله نشد. فهميديم دارند چيزي را از ما پنهان مي‌كنند. پدرش پيش مسئول پادگان رفت. كمي بعد من هم به دفتر فرمانده رفتم و ديدم همسرم دارد گريه مي‌كند. فهميدم كه اسدالله شهيد شده است. آنقدر گريه كردم كه يكي از افسرها گفت مادر جان به شرافتم قسم پسرتان زنده است؛ شايد اسير شده باشد. صبر كنيد تا خبري از او بيايد. اسرا هم آزاد شدند اما خبري از پسرم نشد. همسرم بعد از سال‌ها چشم‌انتظاري از دنيا رفت و تا لحظه مرگ چشم‌انتظارش بود. من هم هنوز منتظرم بلكه تكه استخواني از او بيايد و قلبم آرام گيرد.
چند وقت بعد از مفقودي‌اش، ساك پسرم را براي ما فرستادند. لباس‌هاي درونش هنوز بوي عطر پسرم را مي‌داد و بوي عطر پيراهنش نيز نويد آمدن يوسفم را مي‌داد.

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.