نام فرزندش را امام (ره) انتخاب کرد
تا شهدا؛ پدر شهيدان عليرضا و محمدرضا موحد دانش از دوران دفاع مقدس تا به امروز بارها و بارها خاطرات فرزندانش را براي اطرافيان تعريف کرده است، اما خسته نشده است. نميدانم چندمين نفري هستيم که پاي خاطرات اين پدر شهيد نشستيم و او با روي باز برايمان از روزهاي کودکي تا شهادت فرزندانش ميگويد. در ادامه ماحصل گفت و گوي خبرنگار دفاع پرس با غلامرضا موحد دانش پدر شهيدان محمد رضا و عليرضا موحد دانش را مي خوانيد؛
شوخي عليرضا با مسافران يک اتوبوس:
عليرضا و محمدرضا بسيار شوخ طبع بودند. هر بار که هر دوي آنها در خانه بودند، صداي خنده شان تا چند منزل آن طرفتر ميرفت. هر دوي آنها نسبت به خواهرشان متعهد بودند و او را تنها نميگذاشتند و به نوبت هر کدام خواهرشان را به مدرسه ميرساندند.
بچهها سن و سال کمي داشتند که تصميم گرفتيم خانوادگي با اتوبوس به مشهدمقدس برويم. تاريخ آن سفر همزمان با تولد عليرضا بود. زماني که راننده اتوبوس حواسش نبود، عليرضا با صداي بلند، از مردم دعوت کرد تا سوار اتوبوس شوند. او به مسافران گفت: «نياز به بليت نيست. امروز تولد من است، ميتوانيد رايگان سوار اتوبوس شويد.» مسافران يک به يک سوار اتوبوس شدند. يکي از مسافران نيز يک بستني به عنوان هديه به عليرضا داد. عليرضا هم که سر خوش از اين شوخي بود، سوار ماشين شد. اتوبوس به سرعت پر شد. زماني که راننده براي جمع کردن بليت نزد مسافران رفت، مسافران متوجه شدند که عليرضا با آنها شوخي کرده است.
* فرار از سربازي:
خدمت سربازي عليرضا در شاهرود بود. گاهي من به همراه دختر و همسرم به ديدنش ميرفتيم. يک روز که به ديدن عليرضا رفتيم، سرباز گفت که پسرتان از تيمسار «خاردار» مرخصي گرفت و از پادگان خارج شد. متوجه منظورش شدم، اما بدون هيچ واکنشي خداحافظي کردم و رفتيم. با خانواده در شهر به دنبال عليرضا گشتيم. او را در ميدان شهر پيدا کرديم. همسرم که متوجه کنايه آن سرباز نشده بود با تعجب گفت: «عليرضا تيمسار خاردار کيه؟» عليرضا در ميان خندههايش توضيح داد که منظورش فراز از ميان سيم خاردارها است. عليرضا پس از پيام امام (ره) مبني بر اينکه سربازها پادگانها را خالي کنند، از پادگان فرار کرد.
پس از پيروزي انقلاب، عليرضا و محمدرضا به عضويت سپاه درآمدند. روزي که به من خبر دادند که عليرضا فرماندهي لشکر ۱۰ سيدالشهداء عليه السلام را بر عهده گرفته است، گفتم: «من چي کار کنم که عليرضا پست گرفته است؟» پيش از گرفتن پست و مقام، از اينکه آنها در مسير انقلاب گام برداشتند، خوشحال بودم.
* به عليرضا گفتم فداي سرت که دستت قطع شده است:
پس از آغاز جنگ تحميلي، عليرضا براي عملياتي به بازي دراز رفت. سردار رضايي، عليرضا را در آخرين سنگر که مشرف به دشمن بود، مستقر کرد. شب پيش از آغاز عمليات دشمن به چادر رزمندگان پاتک زده بود، عليرضا غافل از اين موضوع وارد يک چادر ميشود. دشمن وقتي وي را ميبيند، به سمتش شليک ميکند. عليرضا خودش را از يک بلندي به پايين پرت ميکند. ناگهان متوجه ميشود که نارنجکي به سمتش پرتاب شده است. عليرضا نارنجک را برميدارد تا به سمت دشمن پرتاب کند، ناگهان در دستش منفجر ميشود.
خبر مجروحيت عليرضا را از راديو شنيديم. پيش از اين محمد رضا هم با شوخي ما را براي شنيدن خبر مجروحيت آماده کرده بود. مثلا ميگفت: «شايد اين بار که عليرضا بيايد يک دست، پا يا چشم نداشته باشد.»
پس از شنيدن خبر مجروحيت با عليرضا تماس گرفتيم. گفت: «يک انگشتم قطع شده است». گفتم: اشکالي ندارد. گفت: «اگر اشکال ندارد، بايد بگويم که دو انگشتم را از دست دادهام.» باز هم گفتم اشکال ندارد. پاسخ داد: «حقيقتش اين است که من يک دستم را از دست دادم.» گفتم: «فداي سرت.» عليرضا وقتي خيالش راحت شد که ما از قطع شدن دستش واکنش بدي نداريم، به خانه آمد.
سفارش عليرضا در آخرين اعزام:
هر بار که به جبهه اعزام مي شد، هيچ اعتراضي نداشتم، اما آخرين اعزامش گفتم: «اين اعزام با اعزامهاي پيشين فرق دارد. تو همسر داري.» گفت: «همسرم را به شما و همه شما را به خدا ميسپارم. اگر خداوند فرزندي به من عطا کرد، دوست دارم نام فرزندم را امام راحل انتخاب کند.» ۱۳ روز بعد از اعزامش، عليرضا شهيد شد.
پس از شهادت عليرضا متوجه شديم که خداوند فرزندي به او عطا کرده است. در ديدار با امام راحل به ايشان گفتم که فرزندم سفارش کرده بود که نام فرزندش را شما انتخاب کنيد. امام (ره) پاسخ دادند: «اگر فرزندش پسر بود، عبدالله و اگر دختر بود فاطمه بناميد.» خداوند فرزند دختري به ما عطا کرد و نام او را فاطمه گذاشتيم.
ثبت دیدگاه