اطمینان حضرت آقا از بازگشت پیکر شهید
تا شهدا؛ شهید «سیداحسان میرسیار» متولد ۱۳۵۹ و پسر بزرگ خانواده بود. سیداحسان از کودکی راه و رسم عموی شهید خود را در زندگی الگو قرار داد. وی در اوج جوانی تصمیم به ازدواج میگیرد. مادر شهید به خانواده عروس تاکید میکند که فرزندش آرزوی شهادت دارد و روزی به آرزوی خود میرسد. زمانیکه رقیه، آخرین فرزند شهید میرسیار یک ساله میشود، پدر برای دفاع از اعتقادات خود به سوریه میرود. وی دو مرتبه اعزام میشود. ۲۲ بهمن هیچگاه از یاد خانواده و همسر شهید فراموش نمیشود. اولین مرتبه که شهید میرسیار و همسرش یکدیگر را دیدند، ۲۲ بهمن سال ۱۳۸۰ بود. ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۴ سیداحسان در سوریه به آرزوی دیرینه خود میرسد و ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۶ خبر بازگشت پیکر وی بعد از دو سال را به خانواده شهید میدهند. از شهید میرسیار ۳ فرزند به یادگار مانده است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با «سیدهفاطمه میرکریمپور» همسر شهید مدافع حرم سیداحسان میرسیار را میخوانید:
از زندگی مشترک خود بگویید؟
سال ۱۳۸۰ ازدواج کردیم. سیداحسان ۲۲ بهمن آمد و ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ رفت. حاصل 14 سال زندگی مشترک ما سه فرزند دختر است. «زهرا» متولد ۱۳۸۳، «زینب» متولد ۱۳۸۹ و «رقیه» متولد سال ۱۳۹۳ است.
بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید میرسیار چه بود؟
احسان هیچگاه به نامحرم نگاه نمیکرد. مسوولیتپذیری وی زبانزد بود و امکان نداشت حرفی را بزند که نتواند به آن عمل کند.

ارتباط شهید با فرزندان خود چگونه بود؟
رابطه بسیار خوبی با بچهها داشت. زهرا تازه به سن تکلیف رسیده بود و پدرش رساله را از اینترنت دانلود کرد و هرشب یک بخش از آن را با بچهها به صورت تئاتر بازی میکرد. گاهی از قصد اشتباه میکرد، تا طریقه صحیح انجام آن را یاد بگیرند. بچهها آنقدر لذت میبردند که اگر یک شب رساله نمیخواندند، اعتراض میکردند. حتی زینب که شش سال بیشتر نداشت، نیز اعتراض میکرد.
اوقات فراغت بچهها با پدر خود چگونه سپری میشد؟
احسان توجه ویژهای به تحرک بچهها داشت. با آنها مسابقه میداد. «والیبال» بازی میکرد و اوقات فراغتشان را با ورزش پر میکرد.
از خاطرات زندگی مشترک خود بگویید؟
شیرینترین خاطره زندگی ما سفر کربلای سال ۱۳۹۴ است. چندین مرتبه برای ثبتنام اقدام کرده بودیم؛ اما موفق نشدیم. سرانجام ۱۵ فروردین برای اولین مرتبه عازم «کربلا» شدیم. رقیه چهار ماه بیشتر نداشت. همه میگفتند، «اذیت میشوید. نباید بروید!»، اما احسان پاسخ میداد، «ما خودمان را به امام حسین (ع) میسپاریم.» زوار کمی آمده بودند. به همین خاطر راحت میتوانستیم زیارت کنیم. گوشهای از صحن را مشخص کردیم تا در کنار یکدیگر دعا بخوانیم. احسان میگفت، «بچهها اجازه زیارت به شما نمیدهند، من دعا را میخوانم، شما بشنوید! حتی اگر زمزمه هم نکنید، ثواب دعا برای شما نوشته میشود» احسان برای من دعا میکرد و من برای احسان. هر دو شهادت در راه خدا را برای یکدیگر طلب کردیم. زمانیکه به شهادت رسید، خدا را شکر کردم که برای یک مرتبه هم که شده، دستان وی به ضریح امام حسین (ع) رسید. احسان پرواز کرد و برای خود رها شد.

چطور راضی شدید به سوریه برود؟
نمیتوانستم در برابر استدلالهای قانع کنندهای که داشت، بایستم. میگفت، «اگر امام حسین (ع) در قیامت بپرسد، شما که در روضههای ما شرکت میکردید، سینه میزدید و ادعا داشتید «اگر روز عاشورا بودم، اجازه هتک حرمت به حضرت زینب (س) را نمیدادم، چرا زمانیکه حرم حضرت زینب (س) محاصره شد، آرام نشستید؟» چه پاسخی میدهی؟» گریه میکرد و میگفت، «گنبد حرم عمهجان را ماه رمضان سال ۱۳۹۴ زدند، تو همسری میخواهی که این را ببیند و سکوت کند؟!» میگفتم، «هر مردی در برابر خانواده مسوولیت دارد!» میگفت، «اول در برابر خدا و سپس اسلام مسوول هستیم. خانواده هم جای خودش را دارد. مطمئن باش تنها نمیمانید. من کنارتان هستم.» راست میگفت. همیشه همراه ما است.
واکنش اطرافیان هنگام اعزام شهید به سوریه چگونه بود؟
اولین مرتبهای که همسرم به سوریه اعزام شد، خیلیها میگفتند، «چه مرد بیفکری، همسر و سه فرزند دختر خود را رها کرده و به سوریه رفته است؟!» آنها متوجه نمیشدند که همسرم بین دین و دنیای خود، دین را انتخاب کرد. بالاخره روزی باید مرد عمل بود. من فکر میکنم آزمایش الهی است که اثبات کنیم آیا به حرفهای خود پایبند هستیم؟ آیا واقعا یاور امام حسین (ع) هستیم؟ آیا حرف و عمل ما یکی است؟
شهید میرسیار به کدام یک از ائمه (ع) ارادت داشت؟
به حضرت زهرا (س) و همچنین به حضرت عباس (ع) و حضرت علیاکبر (ع) علاقه بسیاری داشت.

از روزهایی که از سوریه برگشته بودند، بگویید؟
پس از ۲ ماه حضور در سوریه بازگشت. ۲ هفته مرخصی به وی داده بودند. از همان روز اول آرام و قرار نداشت. سه روز در منزل ماند و روز چهارم راهی محلکارش شد. فرمانده وی را تهدید کرده بود که باید در منزل بماند؛ اما احسان با ناراحتی پاسخ داده بود، «نمیتواند بیکار باشد.» به جوشکاری پناه آورد؛ هرچند که بلد نبود. از شدت سوزش چشمها، شبهای سرد بهمن در حیاط قدم میزد و میگفت، «چشمهایم میسوزد.»
آمادگی شهادت احسان را داشتید؟
مادر وی گفته بود، «احسان روزی به شهادت میرسد.» هر ماموریتی که میرفت، یاد حرف مادرشان میافتادم. دلشوره میگرفتم. میترسیدم آخرین وداع ما باشد.
از شهادت صحبت میکردند؟
پس از عقد به «گلزار شهدا» رفتیم. شروع به صحبت کرد، «همه ما در زندگی تاسوعا و عاشورا در پیش داریم. خیلیها در تاسوعا میمانند، کم هستند افرادی که به عاشورا میرسند. شما در این راه همراه من هستی؟ کمک میکنی که در تاسوعا نمانم و به عاشورا برسم؟» قبول کردم. من هم در جستوجوی مردی با همین خصوصیات برای زندگی بودم.
شهید در سوریه مسوولیت داشتند؟
توان نظامی بالا هیچگاه مانع فعالیتهای وی نشد. هرجا که نیاز بود، حضور پیدا میکرد. گاهی در قسمت شناسایی و گاهی در تدارکات بود. همرزمان وی نقل میکنند، «چندین مرتبه پخش نهار تا غروب طول میکشد، احسان بدون آنکه غذا بخورد، اقدام به پخش شام میکند. یک مرتبه نیز برای وی غذایی نمیماند، مقداری نان خشک در ماشین، نهار کسی میشود که مسوولیت پخش غذای رزمندگان را برعهده دارد.»

از روزهایی بگویید که پیکر همسرتان پس از ۲ سال به منزل بازگشت؟
بچهها چند شب بود که شام نخورده بودند. خواهرم گفت، «آماده شوید برویم خرید.» راه افتادیم. بیآنکه بخواهیم، نزدیک معراجالشهدا شدیم. همه میخواستیم، معراج باشیم. به معراجالشهدا رفتیم. تا صبح کنار همسرم بودیم. بچهها در کنار پدر شام خوردند. تابوت وی را در آغوش گرفتند و تا صبح با احسان دردودل کردند.
آن یک هفته هرشب معراج بودیم. با تابوت احسان زندگی میکردیم. ۲ سال بود که منتظر این روزها بودیم.
بچهها چگونه با خبر بازگشت پیکر پدرشان کنار آمدند؟
زهرا را همسرش آرام کرد، اما زینب نمیدانست. زمانیکه از سپاه به منزل ما آمدند، زینب نیز متوجه شد. با خوشحالی میگفت، «مامان، بابا اومده؟ آخ جون، دیگر بابا را در آغوش میگیرم، صورتش را میبوسم.» دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. با گریه گفتم، «زینب بابا استخوان است. نمیتوانی او را ببوسی.» حالا من، زینب و زهرا هر سه گریه میکردیم.
یک هفته در معراجالشهدا در کنار شهید برنامه گرفتید؟
هر روز معراجالشهدا برنامه وداع با شهدای گمنامی که قرار بود روز شهادت حضرت زهرا (س) در نقاط مختلف کشور تشییع بشوند، بود. تابوت سیداحسان را هم میآوردند. یکی از سربازان میگفت، «نمیدانم چه سری است که شهید میرسیار تمام شهدا را بدرقه میکند.» روز شهادت حضرت زهرا (س) تابوت احسان نیز آخرین پیکری بود که از معراجالشهدا خارج شد.

فکر میکنید کدام ویژگی شما سبب شد به مقام همسر شهید نایل شوید؟
من دختری بودم که به شدت از صحبت با نامحرم گریزان بودم. جلسه خواستگاری بیشتر همسرم صحبت کرد. در زندگی مشترک هم کارهای خارج از منزل با وی بود. پس از شهادت احسان خیلی سخت بود. یکسالی میشد که باید زندگی را خود مدیریت میکردم. چند شب پشتسرهم خواب احسان را میدیدم که پسری را به عنوان داماد و پسر خود معرفی میکرد. من مخالفت کردم. میگفتم، «سن زهرا کم است. زود است، ازدواج کند.»، اما احسان اصرار میکرد و میگفت، «هر دو بچهاند. خودم میخواهم بزرگشان کنم. تو فقط به زهرا بگو.» شب عید غدیر در خواب دیدم، احسان پسری را در آغوش گرفته و به من معرفی میکند و میگوید، «رضا پسر من است. خودم وی را برای زهرا دخترم انتخاب کردهام. رضا قرار است، داماد ما باشد. انگشتر حلقهاش را هم خودم میدهم» و انگشتری که آقا هدیه داده بود را نشان داد. در نهایت خودش به همراه شهید «میثم نجفی» و شهید «ابراهیم هادی»، دست داماد را گرفتند و به خواب زهرا آمدند و گفتند، «رضا همسر توست.» ۲ ماه بعد دامادم که غریبه بود، از دخترم خواستگاری کرد.
زهرا چگونه با ابن ماجرا برخورد کرد؟
زهرا حتی صحبتهای جلسه خواستگاری را در خواب از پدر شنیده بود. رضا گفته بود، «میخواهم راه پدرتان را ادامه دهم. اگر هستید بسمالله.» رضا هم خواب احسان را دیده بود، «در حرم حضرت زینب (س) دستهای زهرا را گرفته و خوشحال به همراه احسان قدم میزنند.»
اطرافیان برای ازدواج زهرا مخالفت نکردند؟
همه میگفتند، «سن زهرا کم است.» دغدغه داشتم، چگونه با مدرسه هماهنگ کنم. مدتی پس از ازدواج نزد مدیرش رفتم. قبل از آنکه من شروع کنم، گفت، «میدانم زهرا ازدواج کرده است. میدانم هر دو کمسن هستند. میدانم خیلی پسر خوبی است.» تعجب کردم. هیچکس نمیدانست. پرسیدم، «شما از کجا میدانید؟» گفت، «ما هم از سادات هستیم و ارتباطاتی داریم.»
فرزندتان چه تاریخی ازدواج کرد؟
قرار بود ولادت حضرت زهرا (س) ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ عقد آنها برگزار شود؛ اما خیلی اتفاقی مراسم در روز ولادت حضرت زینب (س) ۳ بهمن ۱۳۹۶ برگزار شد. ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ پیکر همسرم بازگشت. شک ندارم این تغییر اتفاقی نبود. در تمام کارهای عقد تا عروسی زهرا، پدرش حضور داشت. اگر تاریخ عقد تغییر نمیکرد، مراسم به دلیل بازگشت پیکر پدرش برگزار نمیشد.

با توجه به بازگشت پیکر شهید، مراسم ازدواج عروس و داماد چگونه برگزار شد؟
پدرش معتقد بود، «طبق آیات قرآن فاصله عقد تا عروسی نباید بیش از چهارماه طول بکشد.» زهرا و رضا توافق کردند، مراسم عروسی نگیرند و به کربلا بروند. اعیاد شعبانیه عازم کربلا شدیم. نیمه شعبان سال ۱۳۹۷ در کربلا بودیم. زمانیکه بازگشتیم، جشن مختصر گرفتیم و بچهها به منزل خودشان رفتند. فاصله عقد تا عروسی دقیقا چهارماه شد، همان زمانیکه پدرش میخواست.
فکر میکنید، چرا شهید اصرار به ازدواج زهرا داشت؟
احسان میخواست یک مرد کنار ما باشد. گفته بود ابتدا رضا میآید و سپس من میآیم. روز خاکسپاری اگر رضا نبود، محرمی نبود که من را آرام کند. برادر احسان، مادرش و خواهران شهید را آرام کرد؛ به رضا گفت، «رضا مادرهمسر خود را آرام کن.»

خاطرات دیدار با حضرت آقا را بگویید؟
سال ۱۳۹۶ پیام دادند که مراسم تفقد از فرزندان شهداست. زهرا و زینب را دعوت کردند. مراسم شام غریبان بود. دخترها رفتند. زینب شب قبل از آن خوابی دیده بود که در مسیر شروع به نوشتن آن میکند. کلاس اول دبستان بود. نام پدرش را «اهسان» نوشته بود. دعا را «دوعا» نوشته بود و غلط املاییهای دیگر. زمانیکه میرسند نامه در دستانش بود. زینب و زهرا آنجا دیگران را گم میکنند. ناراحت پشت ستونی میایستند و شروع میکنند به گریه کردن. توجه یکی از خدام جلب میشود. از زهرا علت گریهاش را میپرسد. زهرا میگوید، «پدرم مفقودالاثر است. خواهرم برای آقا نامه نوشته و میخواهد آن را به آقا بدهد. اما گم شدیم.» خادم میگوید، «همینجا بایستید، آقا پس از اتمام مراسم از این درب عبور میکنند.» همین طور میشود. هم زینب نامه خود را به آقا میرساند و هم زهرا با ایشان صحبت میکند. یک دیدار بسیار خصوصی روزیشان شده بود. تفقد آقا سبب آرامش دخترها شده بود. حضرت آقا از زهرا پرسیده بود، «چرا گریه میکنی؟» زهرا گفته بود، «پدرم جاویدالاثر است. هیچ خبری از وی نداریم. دعا کنید از پدرم خبری شود.» آقا گفته بودند، «من مطمئن هستم پدرت بازمیگردد.»
دیدار دیگری نیز با مقام معظم رهبری در ماه مبارک رمضان امسال داشتید، این دیدار چگونه بود؟
تولد زهرا بود. روز آخر ماه رمضان. به زهرا گفتم، «این دیدار هدیه پدرت برای تولد توست» این بار من هم به همراه بچهها دعوت شده بودم. زهرا هنگامیکه آقا را دید، با خوشحالی گفت، «آقا پدرم بازگشت» زهرا ادامه داد، «آقا من عروس شدم. خیلی دوست داشتم خطبه عقد ما را شما بخوانید» حضرت آقا با خوشحالی پاسخ میدهند، «عروس شدی؟! مبارک است، مبارک است. انشاءلله عاقبت به خیر شوی!» آقا بچهها را مورد تفقد قرار دادند و به من فرمودند: «انشالله خداوند به شما توان بدهد که بچهها را به ثمر برسانید.»

از سختیهای این مسیر بگویید؟
همه میدانند دخترها بابایی هستند. هر چند که حضور همسر دخترم، شور و اشتیاق را به بچهها برگردانده؛ اما بهانه پدر را میگیرند. رقیه سه ساله تازگیها میگوید، «مامان، بابا کجاست؟ پس کی میآید؟» گاهی که خیلی بیقرار هستیم، با عکس حضرت آقا آرام میشویم. با دیدن چهره نورانی آقا تمام ناراحتیهای ما از بین میرود. دیگران حرفهای ما را نمیپذیرند. تصور میکنند ما همسران خود را از دست دادهایم، اما نمیدانند که ما در کنار هم زندگی میکنیم. فقط نحوه زندگی ما متفاوت است. امکان ندارد صدایشان کنیم و پاسخمان را ندهند. بچهها تا کمک میخواهند، یاریشان میکند. زمانیکه عرصه بر ما تنگ میشود بیشتر از همیشه حضور احسان را احساس میکنیم؛ حتی بیشتر از زمانیکه در کنار ما حاضر بود. چرا که آن زمان هم ماموریتهای کاری ما را از هم دور میکرد.
/دفاع پرس