علمدار شهرمان کبوتر شد
تا شهدا؛ حدیثه صالحی، به هر طرف که نگاه میکنم، «علمدار» میبینم و «علمدار»... امروز «علمدار» شهرم قاب شد تا من و تو عَلَمَش کنیم در دستمان و بگوییم امروز همه آمدند و تو که «علمدار» بودی نیامدی!
امروز همه آمدند تا کبوترانههای دلت را زمزمه کنند در خیابان...
«ای اهل حرم سید و سالار نیامد علمدار نیامد»
آری! سید مصطفای عزیز.
جانباز صبور و قامت نستوه شهر...
تو رفتی تا بگویی برای پرکشیدن جا و مکان نمیخواهد...
شهادت وقت و زمان نمیخواهد...
هر کجا که دلت کربلایی شد...
هر کجا که آسمان را بغل کردی...
هر کجا که عشق را زمزمه کردی...
همانجا میشود سکوی پروازت...
از همان جا میتوانی خدا را در آغوش بگیری...
همان جا میتوانی شهید بشوی...
شهید... شهید... شهید...
و شهادت سهم تو بود سید...
همه این را میدانستند...
همه می دانستند تو با شهادت زندگی میکنی...
اصلا تو از اول شهید بودی...
تو شهید متولد شدی سید!
امروز تو نبودی اما این «علمدار» بود که چون خورشید در دست عاشقان میتابید و در چشم عاشقان میدرخشید...
عکست زینت شهر بود و نامت قله نشین واژههای مقدس...
و دسته دسته کبوتر به استقبال تو آمدند در گلزار شهدای ملامجدالدین ساری
و تو بال در بال کبوتران کبوتر شدی...
حالا برای شهر که دلتنگ توست سخت است بگوید شهرم بی «علمدار» شد
چقدر سخت است بگویم
«علمدار» جانبازان شهرم کبوتر شد!
«علمدار» مهمان «علمدار» شد...
آری! سید شهر... «علمدار» باوفا
تو رفتی تا بگویی هر روزت جبهه بود..
و هر روزت دفاع مقدس...
آری! امروز جبهه همین جاست...
جبهه روی ویلچرهای شهرم راه می رود...
جبهه توی خیابان های شهرم قاب میشود...
جبهه آمد تا شهادت یادمان نرود...
تا شهدا یادمان نروند...
تا خدا یادمان نرود...
ثبت دیدگاه