پافشاری برای جلب یک رضایت

تا شهدا؛ پای صحبتهای خانم کبیری همسر و مادر شهیدان روشنی نشستیم تا برای ما از عزیزانش بگوید.
خانم کبیری از خودتان بگویید؟
همسر شهید محمد و مادر شهید احمد روشنی هستم، در سال 1348 با همسرم ازدواج کردم که ثمره این ازدواج دو پسر و چهار دختر بود که توفیق داشتم فرزند و همسرم را تقدیم به اسلام و این انقلاب کنم.
افتخار مادر و همسر شهید بودن یک امر تصادفی و بدون حکمتی نیست و بیشک ماحصل تلاش بیوقفهای بوده که در راه انقلاب و آرمانهای امام(ره) از خود بجا گذاشتهاید، کمی از این تلاشها بگویید؟
در اوج اختناق رژیم ستمشاهی در سالهای 52 ـ 53 در حالی که در خانه محقری زندگی میکردیم که دیوارهای آن تا نیمه از رطوبت نمناک بود و فرش زیر پای ما موکتی بیش نبود، در فعالیتهای پنهان انقلابی شرکت داشتیم و این فعالیت تا شروع انقلاب ادامه یافت.
نمیترسیدید این فعالیتها از سوی عوامل امنیتی لو رود؟
بله، همیشه این اضطراب در من و همسرم وجود داشت اما برای این که کسی یا کسانی به این فعالیتهایمان پی نبرند، چند گونی جلوی پنجره خانه آویزان میکردیم، تا همسرم با آسودگی خاطر بیشتر، به مطالعه کتابها، اعلامیهها و بستهبندی آنها بپردازد.
آیا همسرتان در طول این فعالیتها دستگیر هم شده بود؟
بله، او در چند مرحله دستگیر شد و بهعنوان زندانی سیاسی، بارها در زندانهای رژیم شاه مورد شکنجه و آسیب قرار گرفت که یک مرحله آن در پاسگاه «خطیرآباد» بود.
از پسرتان احمد بگویید؟
گاهی وقتها این خاطره که احمد برای ادای فریضه نماز شب به پا میخاست ــ به یادم میافتد، احساس خوبی به من دست میدهد، البته نه از بابت این که او نماز شب میخواند بلکه از این موضوع که او در سن 12 سالگی به این معرفت دست پیدا کرده بود، برایم جای بسی افتخار است و واقعاً از این حیث خوشحالم و احساس بسیار زیبایی دارم که وصفشدنی نیست.
ارتباط روحی و معنوی همسر شما بهعنوان پدر با فرزندش احمد چگونه بود که در نهایت، افتخار شهادت نصیب فرزندتان نیز شد؟
همسرم در بسیاری از اوقات احمد را که میدید سفارشهای زیادی به او میکرد، حتی در خاطرم هست در تماسهای تلفنی که از منطقه با ما داشت، قبل از صحبت با من ترجیح میداد ابتدا با احمد صحبت کند و عموماً نیز صحبتهایشان تا دقایقی طول میکشید.
خاطرهای از همسر شهیدتان بگویید؟
یادم میآید در آخرین تماس تلفنی که با هم داشتیم از من تقاضایی کرد مبنی بر دادن یک رضایت، گفتم: «منظورت از رضایت چیه؟» گفت: «رضایت از این که من به شهادت برسم». گفتم: «مرا چه به دادن رضایت؟» گفت: «شما اگر این رضایت را بدهید خدا نیز قبول میکند و مرا زودتر به این سعادت میرساند». و من هم گفتم: «تنها به این شرط، که مرا از دعای خیرت بیبهره نکنی». کلامم که تمام شد، صدای قهقههای از پشت تلفن به گوشم رسید، دوستانش پرسیدند: «خانمت چه چیزی گفته که این همه شما را خوشحال کرده؟» او هم رو به آنها کرد و پاسخ داد: «امروز نامه شهادتم امضا شد و من به زودی به آرزویم میرسم». همین اتفاق مبارک هم افتاد و او با رضایت حضرت حق، در عملیات «فتحالمبین» به این سعادت بزرگ دست یافت.
پس از شهادت همسرتان چطور دلتان آمد که احمد را نیز به جبهه بفرستید؟
بعد از شهادت همسرم، وقتی احمد میخواست به منطقه برود، گفتم: «احمد جان! چه عجلهای به رفتن داری؟ بمان، بچهها کوچک هستند و نیاز به مراقبت دارند». اما او در جوابم گفت: «مادر! ما اگر دست روی دست بگذاریم اوضاع کشور ما بدتر و وخیمتر از فلسطین میشود، اسلام در حال حاضر نیاز به حمایت ما دارد، مادر جان! اجازه بده تا من بروم، من از تو اجازه میدان میخواهم، مگر من از علیاکبر(ع) رشیدترم، تازه مگر بابا که به جبهه میرفت، به او نگفتی: شفاعت یادت نرود، اگر من شهید شوم از بابا میخواهم قولش را به شما فراموش نکند، مادر! اگر من در بستر بمیرم، حتماً شما شرمنده خواهید شد و باید جوابگو باشید».
هنگامیکه این پاسخها را از او شنیدم، چیزی نگفتم و به او اجازه دادم تا او هم راهی شود و او هم برای همیشه از بینمان رفت./فارس
ثبت دیدگاه