حالا که پدر شدم بیشتر دلتنگ می شوم

14 سال گذشت اما دریغ ازحتی یک خبر از پدر شاید پدرم شهید شده باشد ولی صدای بلند مادرم در گوشم تنین انداز می شد  من او را حس میکنم پدرت زنده است. 

تا شهدا؛ ایتی از زندگانی با شهدا وشهیدی که هنوز خانواده اشان چشم به راه او هستنددکه برگردد، شهیدی که هنوز خبری ازجنازه پاک او نیامده واینچنین است که امیر قلیچ خانی فرزند معزز شهید در هیات فرزندان شهدای اسلام با یک زبان شیرین وساده حکایت زندگی اش را به تصویر میکشد ودیدگان همه را گریان از انتظار پدر ودر آخر به زیبایی در میان جمع بوسه بر دستان وپیشانی مادر می زند.

متن دلنوشنه ای که در هیات فرزندان شهدای اسلام توسط امیر قلیچ خانی فرزند شهید والامقام قلیچ خانی قرائت شد، بدین شرح است:

روزی که پدرم برای بار اخر خداحافظی میکرد به مادرم گفت به پسرم بگو از مال دنیا چیزی ندارم که به امیر بدهم ولی هر وقت بزرگ شد حتما بهش بگو پدرت گفت:  حتی یک رکعت نماز قضا و یک روز روزه قضا ندارم 
مادر بزرگم می گفت روز 26 دی ماه 59 وقتی خبر اورند که لشگر 16 زرهی قزوین در عملیات هویزه با وجود عدم رسیدن مهمات به دستور نخست وزیر وقت پیروز شد از عده ای از افسران و سربازان این لشگر هیچ اثری نیست بیچاره مادرت بیش از 10 ماه نتوانست به تو شیر بدهد به محض شنیدن این خبر شیر مادرت تلخ شد ، مادر بزرگم ( همان زن دایی پدرم ) می گفت مادرت باورش نمی شد در 20 سالگی بیوه شده ، هلال احمر ، لشکر 16 زرهی قزوین ، اهواز ، اندیمشک ، ستاد ، تهران ، ارتش ، همه جا را به دنبال پدرت گشت ، اما دریغ از حتی یک خبر ، مادرت تصمیم گرفت همانطور که مادری می کند به دنبال پدرت نیز بگرد و شاید خبری از او برای تو بیاورد 
و گذشت .....
 من دیگر بزرگ شده بودم تا بفهمم می بایست به کمک مادر 2 تایی بابا را پیدا کنیم . 
یادم است وقتی مقرر شد تبادل اسراء بین ایران و عراق انجام شود در خانه ما نور امید و رنگ شادی هویدا بود هر اسیری که وارد وطن عزیزمان می شد رصد می کردیم اگر اهل تهران یا قزوین بود با مادرم منزل ولی می رفتیم ، ضمن تبریک از سروان تمام علی قلیچ خانی سراغ میگرفتیم . هر آزاده که میگفت نمی شناسم و ندیدم انگیزه برای ما بیشتر می شد . شاید ازاده بعدی او را بشناسد ، شاید ازاده بعدی او را دیده باشد .
اما افسوس .  چند ماه هر روز 30 منزل – 40 منزل هر روز 30 سئوال 40 سئوال اقا پدر مرا می شناسی ، برادر پدر مرا در اردوگاه دیده ای روزی چندین بار صدای نمی شناسم – متاسفم به گوش ما می رسید 
یادم می اید وقتی از خانه یکی از آزاده های گرامی بیرون آمدیم به مادرم گفتم مادر نیست 
شاید پدرم شهید شده باشد : با اخم صدایش را بلند کرد و گفت پدرت  زنده هست  من او را حس می کنم پدرت هست  
14 سال گذشت اما دریغ ازحتی یک خبر از پدر شاید پدرم شهید شده باشد ولی صدای بلند مادرم در گوشم تنین انداز می شد  من او را حس میکنم پدرت زنده است 
20 سال گذشت اما پدرم نبود – ورزش کردم – درس خواندم – قهرمان شدم – دانشگاه رفتم – کار می کردم – به امید بازگشت پدر 
ساعت 4 صبح بود تلفن خانه ما به صدا در امد از بیمارستان گویا شب حال پدر بزرگم ( همان دایی شهید ) خراب شده بود ما را به بیمارستان خواندند وارد بیمارستان که شدیم گفتند پدر بزرگ از دنیا رفته ، مادرم مرا در آغوش کشید و با گریه گفت فکر کنم دیگر باید قبول کنیم پدرت شهید شده 
پدر بزرگی که حمایت  را از من دریغ نکرد – پدر بزرگی که با تمام وجود یادگار پسر خواهر خود را بزرگ کرد  و مرا فرزند هفتم خانواده خود معرفی میکرد دیگر نبود و گویا باید قبول میکردم که پدرم شهید شده است  من پس از ان بسیار گریستم نه از فقدان پدربزرگ بلکه از غم از دست دادن پدر . هر کس که مرا می نگریست در دل می گفت او چرا از رفتن پدربزرگ خویش انقدر بی تابی می کند و نمی توانستم به انها بگویم برای شهادت پدرم بی قراری می کنم 
دیگر به باور ان رسیده بودم که فرزند شهید هستم تا روزی که به دیدارمادر بزرگم  مادر شهید رفتم  از درب خانه که وارد شدم دیدم مادر شهید کیسه ای برداشته و نقل و کشمش و سکه های مبارک باد را تعویض می کند به بالای سرش رفتم با صدای ارام گفتم خان ننه خسته نباشی چکار میکنی ، جوابی به من داد که هنوز در حیرت پاسخ او هستم ، سرش را بالا اورد گفت دارم کشمش و نقل و ها را جابجا می کنم نو بماند تا علی جانم از در امد بر سرش بریزم ؛ اشک در چشمانم حلقه زد من فکر می کردم بسیار انتظار پدرم را کشیده ام و معقول از نیامدنش مایوس شدم ، پاسخ جوابم را اینک  می دانم که خود پدر شده ام ؛ اولاد اولاد است  موفق – ناموفق – شهید – جانباز – زنده – اسیر ندارد همیشه هست و در کنار پدر و مادر حضور دارد . 
حال که پدر شدم مفهمم پدر وقتی خاری به انگشت فرزندش می رود ان روز را از دست می دهد و انتظار بهبود فرزندش حتی به اندازه زخم کوچکی می نشیند پس شاید بفهمم والدین شهدا چه کشیده اند از دوری فرزند اما تا به الان که 36 سال از خداوند عمر گرفتم هنوز نتوانستم پدرم را درک کنم که چه هدفی داشت که تنوانست بپذیرد فرزندش در 10 ماهگی یتیم شود بپذیرد  مادرش تا زمان فوتش چشم به راه بماند و بپذیرد همسر 20 ساله اش را در جوانی بیوه یشود شاید هدف و مقصدش بالاتر و ارمانی تر بود که اینگونه رفت و دیگر نیامد  . 
با برگزاری و یادبود برای پدرم و دیگر همرزمانش خودم را اینگونه تسلی دادم که شاید بتوانم سهمی در خشنودی پدر داشته باشم ولی تا به امروز نتوانستم زحمات مادرم را جبران کنم چگونه هدیه پدر را اینگونه برزگ نمود تا تحویل جامعه بدهد . /شهیدنیوز 

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.