با شما بودن لیاقت می خواست

ساده و بی ریا بگویم: با شما بودن لیاقت می خواست ، عشق می خواست ، ایمان می خواست که من تهی بودم. من هیچ یک را نداشتم تا با شما بودن را آرزو کنم. من که از عشق فقط یک جمله لاتین را می دانستم ، می توانستم عاشق باشم؟ من که از ایمان فقط سجاده و چادر نماز داشتم ، می توانستم به اندازه شما مومن باشم ؟ من که از لیاقت هیچ چیز نداشتم، می توانستم مثل شما لایق شوم، نه به قدر شما بلکه تنها برای بودن در کنار شما .

 

تا شهدا؛ ساده و بی ریا بگویم: با شما بودن لیاقت می خواست ، عشق می خواست ، ایمان می خواست که من تهی بودم. من هیچ یک را نداشتم تا با شما بودن را آرزو کنم. من که از عشق فقط یک جمله لاتین را می دانستم ، می توانستم عاشق باشم؟ من که از ایمان فقط سجاده و چادر نماز داشتم ، می توانستم به اندازه شما مومن باشم ؟ من که از لیاقت هیچ چیز نداشتم، می توانستم مثل شما لایق شوم، نه به قدر شما بلکه تنها برای بودن در کنار شما .

 

می دانم ! هر عقل سلیمی می گوید لایق نبودی . نبودم و می پذیرم . اعتراف می کنم که سجده بر سجاده خاک ، سرساییدن به اوج افلاک است. هیچگاه سیم های خاردار را برای رسیدن به عشق پشت سر نگذاشتم، همیشه از پشت سیمها به افق های دور چشم دوختم ، چون هرگز نتوانستم .

خنده دار نیست!؟ من از مین های راه همیشه هراس داشتم اما شما عاشقانه دل به آتش گرمشان می سپردید و اینجاست که می فهمم چقدر از کاروان شما عقبم . نه به اندازه سال هایی که بعد از شما بودم، بلکه به اندازه قرن هایی که بعد از شما عاشق خواهم شد.

 

بگذارید از نوشتن بگویم. چند خط بیشتر نیست، ساده و شیوا اما پر محتوا . وقتی وصیت نامه هایتان را می خوانم ، چون کودکی بی علم دل به مشق استاد می سپارم. هرگز کهنه و تکراری نمی شود و هر چه بیشتر می خوانم ، بیشتر در می مانم . روز ها می نشستم و تمام احساسم را بکار می گیرم ، همه عناصر را به بند می کشم تا بدعتی نو بیافرینم اما دریغ! بهترینش همان بار نخست پوسیده است . نوشته های من می میرند و نوشته های شما زنده می شوند و زنده می کنند. چقدر دوریم ، مثل خاک و ستاره ،ماه و ماهی و یاد آدم و آدم.

 

باز هم می توانم بگویم، من تنها در گفتن ناتوانی هایم از شما برترم. می دانید چرا؟ چون من از شما بسیار ناتوان تر هستم.

 

آرزوی دیدنش را می توانم فقط در شعرهایم و در افسانه ها بگویم، صاحب روزهای آدینه را می گویم . اما شما سالها در کنارش زندگی کردید. عشق ورزیدید و جنگیدید. سپیده های آدینه ندبه های عاشقانه و عصر آدینه سمات را نثار مقدمش نمودید اما من هنوز مانده ام . هنوز نیاموخته ام چگونه باید بگویم:« متی ترانا و تراک» . هنوز در حسرت یکبار درک کردن «ادرکنی یا صاحب الزمان(عج)» شما حیرانم. شما خورشید را در وجودتان یافتید و من هنوز به دنبال آسمانم.

 

باز هم می توانم بگویم ، میهمانی ها را یادتان هست، میهمانی های مقدس ترین خالق را می گویم. شما هر روز میهمانش بودید. و همیشه پاک به میهمانیش می رفتید، اما من در همان یک ماه که به حرمت مسلما بودن و شیعه بودنم دعوت می شدم، آنقدر آلوده بودم که فقط می رفتم بلکه راه پاک شدن را طی کنم تا شاید از گذشته پاک تر شوم.

 

سفره های هفت سین را از سیب و سبزه و سماق و سنجد پر می کردم اما شما در سفره هفت سین تان سجاده و سرنیزه داشتید و سر بند سرخ فرشته هایتان را ،سبزه عشق هایتان و سلامت سلام هایتان و سیب سرخ چشم های شب بیدارتان را . من کجا و شما کجا؟ آدم خاکی کجا و حور افلاکی کجا؟

 

ابهت سرزمین زیر پای شما امروز وادارمان می کند با وضو وارد شویم. از آن تیمم کنیم و برای رسیدن به عرش بر آن سجده نماییم. آیا هنوز من نباید من باور کنم که لیاقت ندارم. اما بگذارید با همه بی لیاقتی ، با همه حقارت و کوچکی ، بگویم : اگر با شما بودم ، درس آزادگی می آموختم  ، درس زندگی جاودانه ، درس بودن و در عین نبودن . باورش سخت است اما در دانشگاه عشق شما درس هایی بود که برای همیشه با شما ماند. درس هایی که ما هرگز نخواهیم آموخت. و شاید هرگز یاد نخواهیم گرفت که آن شب های عاشقی با محبوبتان چه می گفتید. هرگز نمی فهمیم منورهای ایمان هایتان چه ره گم کردکانی را نجات بخشید.

 

هرگز راز گلوله های دعایتان را درک نخواهیم کرد که چه سینه ای بی درمانی از درمان بخشید و گلوله چه دردهایی را چاک کرد.

 

اگر با شما بودم ، راز سنگر های شما را کشف می کردم تا بدانم دنج ترین میعادگاه عرفان آنجاست. قرآن های کوچکتان را برقلبم می گذاشتم ، شاید از سیاهی آن کاسته می شد . کاش من هم بودم و از آن پلاک ها یکی می گرفتم ، شاید کد های ورود بهشت بر آن حک شده بود و شاید هم شماره یاران مهدی موعود(عج) بود. راستی! چرا پلاک هایتان را جا گذاشته اید؟ شاید پلاک ها هم مثل من لایق نبودند با شما باشند.

 

ای کاش بودم و می دیدم به چه نزدیک شده اید که اینقدر از خود دور هستید ، که خانه و خانواده به خاطرش معنای یودن را از دست داده اند. کاش بودم و می فهمیدم چه دیده اید که چشمان من نمی بیند. چه چیده اید که دستان من توان چیدنش را ندارد.

 

کجا رفته اید که پای من نای رفتنش را ندارد . چه شنیده اید که چنین سر مست شده اید؟ آیا من نمی شنوم یا برای من ندایی نیست؟

 

آه! اگر با شما بودم، ندیده ها را می دیدم ، نشنیده ها را می شنیدم . اگر یک شب با شما بودم ، ره صد ساله را می پیمودم.

 

مناجات های عارفانه شما محرابی مقدس تر از سنگر نمی خواست و سجده گاهی معطر تر از خاک خون آلود پرستو های عاشق نمی جست. آنجا بود که آسمان به زمین نزدیک می شد و بنده به خدا. کاش بودم و از آسمان ستاره ایمانی می چیدم . هشت سال ایستادید، آنقدر که جاودانی را بسازید. من بودم، اگر از پای می افتادم اما در وجود شما اکسیر عشق بود و گرنه پای ایستادن نیست، حتی برای آسمانی، وقتی از زمین و هوا آتش ببیارد. بی شک شما ابراهیم خلیل بودید که گلستان شلمچه و خرمشهر برایتان آفریده شد. شما موسای کلیم یودید که اروند را با عصای عشقتان جاودانه نمودید. شما مسیحا دم بودید که سالهاست ندایتان در گوش جهانیان جاودانه مادنه است.

 

اگر با شما بودم ، تاریخ را به چشم نظاره می کردم ، نینوای ایران را با شما عاشوراییان می دیدم و نادره جغرافیای بودن می شدم.

 

سالها می گذرد  و هنوز دسته دسته شما پرستوهای مهاجر را از سرزمین نور باز می گردانند. استخوانی و پلاکی به یادگار از شما زیر یک پرچم سبز و سفید و سرخ . سبز مثل مأوایتان ، سفید مثل دل هایتان و سرخ مثل مولایتان . هنوز در دوردست می ایستم و هنگامه غریب بازگشتتان را به تماشا می نشینم . مثل سالها قبل که کبوتران عاشق از سفر برگشته بودند. کبوترانی که هنوز گرداگرد حرم عشق می چرخند و چشم نیست تا ببیندشان قبل از اینکه ساکن دائمی گند عشق شوند. آن روزها هم می ایستادم و نظاره می کردم . عجیب است خودشان می آمدند، مادرانشان می گریستند. 

 

یادگارهایشان هم که می آید ، باز هم می گریند. باید چه چیز را برایتان بیاورند که نگریند؟ نه ! گریه آناها از آمدن و آوردن نیست، گریه آنها از ماندن خودشان است. آنها داعیه رفتن دارند اما... اینها را من نمی گویم ، اینها را دست های مادری می گوید که به دامان یکی از شما آویخته شده است.

 

دارند می آیند،مادران و پدرانتان را می گویم. چقدر تنها می شویم اگر روند. امام که رفت، تنها شدیم ؛ مانند سبزه ای در کویر و اگر آنها هم بروند ، تنهاتر می شویم . کویری می شویم . کاش پیش از کویر شدنمان مهدی(عج) بیاید. می دانم همیشه وقتی شما پرستوهای مهاجرمان را باز می گردانند، در گوشه ای ایستاده بود و از سر رضایت لبخند می زد و به شما خوش آمد می گفت و ما غریب در انتظار بودیم . با شما نبودم که لبخند رضایتش را بینم. هنوز مانند شما نشده ام که امید دیدارش را داشته باشم.

 

شما که در کنارش هستید ،بخواهید برایمان دعا کند.

 

می دانم هر چه بگویم، هنوز هم در اول راه مانده ام . هنوز در کوچه پیچاپیچ فرصتها، صدای گام های رفتن را می شنوم ،اما ایستاده ام . پس شما که رفته اید، پای رفتنمان را از خدا طلب کنید و شما که مانده اید خوب ماندنمان را. 

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.