صدایم کن ، ای بسیجی، ای رزمنده

آن سوی خاکریز، چشمان سیاه دریده ای تو را نگاه می کند و نمی دانم چرا قلب من ملتهب توست. انگار که می خواهی جایی بروی، چرا ایستادی؟ آه یادم رفته بود، وقت نماز شب است و تو مثل هر شب گوشه ی گرم سنگر را رها می کنی و می روی تا با آب سرد وضو بگیری. در این هوا که استخوانم را و اعماق وجودم را می لرزاند، تو باز هم وضو ساختی. 
تا شهدا : صدایم کن ، ای بسیجی، ای رزمنده. می خواهم در کنار تو در این شب سرد و تاریک بنشینم. در کنارت که جای همسنگرت بود، جای همسنگری که حالا از بالا به من و تو نگاه می کند. نگاهت را به کجا دوخته ای ؟ آن طرف خاکریز دشمن، به دنبال چه می گردی؟ تیرغیب یا وصل جانان. اشکت را که بوی عطر گل محمدی می دهد،، دیدم که در کنار چشمانت چون ستاره ای درخشید. دیدم که می خواستی از من پنهانش کنی، ولی ای برادر اشک تو دل تشنه ی مرا سیراب می کند؛ چون نمی خواهی در تنهایی شبانه خود مرا نیز سهمی دهی. سالهاست منتظر چنین فرصت غریبی ام، ولی دست نمی دهد.
آن سوی خاکریز، چشمان سیاه دریده ای تو را نگاه می کند و نمی دانم چرا قلب من ملتهب توست. انگار که می خواهی جایی بروی، چرا ایستادی؟ آه یادم رفته بود، وقت نماز شب است و تو مثل هر شب گوشه ی گرم سنگر را رها می کنی و می روی تا با آب سرد وضو بگیری. در این هوا که استخوانم را و اعماق وجودم را می لرزاند، تو باز هم وضو ساختی. با نگاه منتظرم به دنبال تو می گردم. کجایی؟ باز هم مرا جا گذاشتی، با آن نگاه صمیمیت و آن لبخند همیشگی ات مرا به دنبال خودت به خلوت گاه رازهای شبانه ات کشاندی. این چیست که می بینیم، زاری و تضرع، التماس و خواهش. مگر چه می کنی که اینگونه لابه می کنی؟ می دانم با من نیستی و با هیچ کس زمینی دیگر. با اویی هستی که آن بالاست و من این پایین چون همیشه از او به فاصله ی کهکشان ها دورم. طاقت دیدن شانه های لرزانت را ندارم. یک لحظه سرما شانه های مرا هم لرزاند، ولی لرزش شانه های تو از چه بود که هنوز هم ادامه دارد. صدایت را دیگر نمی شنوم انگار که خوابیده ای و دیگر الهی العفو نمی گویی. ولی نه، این تو نیستی که خوابی، منم که خواب هستم. همیشه در خوابم و نمی دانم که امشب با تو در خوابم یا بیداری. منتظرت می نشینم اما نه در اینجا، در سنگر.
بالاخره بازگشتی! من که از خستگی خوابم برده بود، صدای قدم های تو نبود که مرا بیدار کرد، چون اکنون نیز که از کنارم گذشتی، صدای قدمت را نشنیدم. انگار دستی از غیب تکانم داد تا بیدار شوم. برای چه؟ نمی دانم.
شنیده بودم که در جبهه چیزهای غریب زیاد است و خدا امداد غیبی برای شما ها می کند ولی من که در این بیداری مددی نمی بینم. باز هم که نشسته ای، دیگر چرا؟ راز و نیاز شبانه ات را که خودم دیدم، پس چرا نمی خوابی؟ انگار خسته نمی شوی. تو همیشه بیداری؟
باز در این سرمای طاقت فرسا کجا می روی؟ اسلحه ات را بگذار و برو. این بار از روی کنجکاوی است که به دنبالت آمده ام. کجا می روی؟ چه؟ پست نگهبانی. برای چه؟ فکر کردم گفتی: دیشب پست تو بوده؟ آه، این برادر چه سرفه ای می کند، انگار مریض است.چرا دارد می رود؟ چرا پستش را ترک کرد؟ فهمیدم، تو به جایش می مانی.
شب های جبهه چه چیز ها که به انسان نمی آموزد. خوب شد امشب بیدار ماندم. یاد آن روز افتادم که از همسنگرت می گفتی که خودش را روی مین انداخته و من هنوز هم جرئت فکر کردن به آن را ندارم. شهامتش را هم ندارم که آنچه را که تو دیده ای ببینم. صبح بود که یکی از بچه ها فریاد زد:« امداد گر» و تو مثل باد دویدی. وقتی به آنجا رسیدم زخمش را بسته بودی. من که طاقت دیدنش را نداشتم ولی تو پیشش ماندی.
حق با تو است، خودم هم نمی دانم چرا با این همه شجاعت به جبهه آمده ام. فقط می دانم به خواست خودم نبود. انگار کسی مرا به این طرف هل داد. نیرویی مرا به اینجا کشاند. من مانند تو با عشق و برای انجام وظیفه و تکلیف نیامده ام. من هنوز هم نمی دانم برای چه اینجایم. کلافه ات کردم می دانم، ولی تو به روی خودت نیاوردی و فقط لبخند زدی مثل حالا. احساس تنگی نفس دارم، فضا برایم سنگین است، در اعماق قلبم چیزی تیر می کشد و دل آشوبم. دل آشوب چه؟ نمی دانم. انگار منتظر وقوع حادثه ای هستم. شاید تب دارم، عرق کرده ام و نمی دانم که چرا باز می لرزم. تنم بد جوری داغ شده و قلبم تند تند می زند، می خواهد از جا کنده شود. باز هم آن نگاه  سیاه شوم را حس می کنم.
انگار نگاهمان می کند و شاید او هم منتظر است. احساس می کنم آن سوی خاکریز نور گنگی دیدم یا شاید صدایی شنیدم. در آن اوج تاریکی، برق چیزی لحظه ای چشمم را زد، برای همین چشمانم را بستم.
صدای چیزی آمد. انگار صدای تیری شنیدم. نه باور نمی کنم، تویی بر زمین افتاده! چرا اینجا خونی است؟
نکند تو را تیر زدند. نه، آه خدای من، چه مصیببتی! آخر چرا؟ مگر چه کرده بودی؟
حرفی بزن، خواهش می کنم چیزی بگو، تو که هنوز لبخند بر لبانت هست. کلامی بگو و مرا از این نگرانی برهان. جانم به لبم رسید. باورم نمی شد تو اشهدت را گفتی، خودم شنیدم قبل از رسیدن تیر، پس تو می دانستی که امشب، شب موعود است. دیدم که ظهر وصیت می نوشتی و می دیدم که امروز، همه روز به تلاطمی و غریبانه منتظری.
امشب نگاهت حال عجیبی داشت. نمی توانستم در چشمانت یکسره بنگرم، انگار که در دریا غرق می شدم. می فهمم، آری به خدا می فهمم چرا از من خواستی بمانم و بچه ها را تنها نگذارم، بمانم و بجنگم و امام را گوش به فرمان باشم . حالا مفوم آن امداد غیبی را می دانم، مددی بود برای بیداری من، تا بدانم چرا به جنگ آمدم . 
من دیگر خواب نیستم، بیدار شده ام. می دانم اگر با شما بودم، آنجا در آن سیاهی شب و هر جای دیگری حتماً با شما می ماندم. ای شهید همسنگرم، به پیکر پاک و به قلب شکافته ات قسم می خورم؛ با شما باشم تا پایان، تا پایان زندگی وتا پایان جنگ.و اکنون می دانم، هر ایرانی و هر مسلمانی، جوان، پیر، زن، مرد، و هر که خاک این وطن را لمس کرده، اگر جنگی برپا شود، حتی با دست خالی جلوی دشمن می ایستند و سینه سپر می کنند، آنچنان که قبلاً دیگران در طول هشت سال دفاع مقدس کردند. و در یک کلام: من اگر با شما بودم، با شما می ماندم تا آخرین قطره ی خونم. در هر شرایطی، حتی با وجود ضعف جسمی ام.

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.