واگویه های مادر شهید دانشجوی مدافع حرم

مادر شهید دانشجو حمید سیاهکالی مرادی از شهدای مدافع حرم در فراغ فرزند 26 ساله خود از دلتنگی های گفت و تاکید کرد: پسرم فدای راه امام حسین و ولایت است اگر خدا بپذیرد.
تا شهدا؛ دلم عجیب حال و هوای شهید داشت.عازم مسجد الغدیر شدم به بهانه سومین یادواره شهدای غواص و ۱۲۰ شهید استان قزوین در عملیات کربلایی ۴ .فضای مسجد و تصویرسازی های انجام شده دل ها را با یاد و خاطره شهدا عجیب عجین می کرد.کنار یکی از دوستانم نشستم…همانطور که چشم می چرخاندم به قاب عکس شهید دانشجو حمید سیاهگالی مرادی از شهدای مدافع حرم رسیدم.جوانی که از خود گذشت تا به وصال حضرت معبود رسد…
دوستم که نگاه مرا دید گفت مادر شهید هم به مراسم آمده و بعد بانویی را نشانم داد.نگاهش کردم و لحظاتی وی را زیر نظر گرفتم.گوشه ای نشسته بود و هر از چند گاهی به نقطه ای خیره می شد.نگاه نمناکش را که دنبال کردم به همان عکس رسیدم…احساس کردم نگاه مادر و پسر پر از حرف است شاید از جنس دلتنگی…فرصت را مناسب دیدم و به سراغش رفتم تا بیشتر با این شهید آشنا شوم..آمنه سیاهکالی مرادی مادر شهید نگاهی به من کرد و گفت: فرزند ۲۶ ساله ام متولد ۱۳۶۸ با برادر دیگرش دوقلوهای آخر من بودند. با سختی فرزندانم را بزرگ کردم. من ۶ فرزند دو دختر و ۴ پسر داشتم که در حال حاضر یکی از پسرانم در نزد حضرت زهرا(س) میهمان است.
حمید بسیار با ایمان و همیشه با وضو بود و همواره به مسجد فاطمه زهرا در محله خودمان می رفت. هیچگاه نماز اول وقت، دعای توسل و کمیلش ترک نشد.فرزندم بسیار با حیا بود و چشمش حیا داشت. در هنگام مواجه با نامحرمان سرش پایین بود به گونه ای که یکی از اساتید دانشگاه برایم از حیای فرزندم تعریف می کرد و می گفت هیچگاه مستقیم به خانم ها نگاه نمی کرد.اهل زهد بود و از سر کار که می آمد برای استراحت بدون متکا دراز می کشید.حمید ورزشکار بود و تا مرحله داوری رشته کاراته نیز پیش رفت.چنان وقتش را تنظیم کرده بود که جای خالی نداشت. حضور در ورزشگاه و تعلیم کاراته به ورزشکاران، حضور در حلقه های صالحین پایگاه بسیج به عنوان مربی، حضور در هیات و برنامه های دیگر. میاندار هیئت خیمه العباس بود و چنان سینه میزد که سینه اش گاه سیاه می شد.گاه چنان برنامه ریزی می کرد که تا پاسی از شب فرزندم به کار و فعالیت مشغول بود.حمید خاص و گلچین شده خود خدا بودمادر دوباره به عکس نگاه کرد و ادامه داد: از همان کودکی خاص بود و در میان دیگر فرزندانم هیچ کدام مثل این نبودند از همه نظر ممتاز بود گویا او گلچین شدهو خدا خودش او را به این سمت هدایت کرد.مادر از احترام عمیق شهید حمید سیاهکالی به والدینش چنین گفت: حمیدم همیشه با مادر گفتن هایش دلم را می برد.همیشه پیشانیم را می بوسید و لبخند بر لب داشت.هیچگاه ندیدم در مقابل من و پدرش دراز بکشد و یا بی ادبی کند.بسیار باادب بود چنانچه در روز شهادتش صاحبخانه اش بیشتر از من ناله می زد و می گفت من پسرم را از دست دادم. او در این مدت دو سال آنقدر با ادب بود که هیچ بدی از او ندیدم.
زندگی عاشق و معشوق را در زندگی فرزندم مشاهده کردماز چگونگی زندگی با همسرش پرسیدم که چنین پاسخ شنیدم: دو سال قبل با دختر داییش ازدواج کرد. این دو چنان همدیگر را دوست داشتند و به هم احترام می گذاشتند که من نظیرش را و زندگی به زیبایی زندگی آنها ندیده بودم. هیچگاه به هم اخم نمی کردند.همسرش می گفت وقتی کارهای منزل را انجام می دادم یه من می گفت این وظیفه تو نیست کار کنی؛ فرزانه جان حلالم کن..همسرش همیشه از احترام و عشق عمیق حمید به زندگیش می گفت و از همراهی و تلاش پسرم برای ساختن یک زندگی آرام.آیا حاضری زینب بار دیگر به اسارت برود؟!وقتی سخن به سوریه رسید گویی مادر به گذشته برگشت تا خاطرات آن روزها را برای خود تداعی کند..برایم از آن روزها چنین گفت: چند وقتی بود که از رفتن به سوریه و لزوم دفاع از حریم اهل بیت می گفت. اوایل می گفتم پسر نرو، تو هنور مستاجری. زن جوان داری و هنوز در سن جوانی هستی. می خندید و بر پیشانیم بوسه می زد و می گفت مادر اینکه به مجلس امام حسین(ع) می روی و حسین حسین می کنی آیا لغلغه زبان است و از دل نیست؟؟!! مادر حضرت زینب حرم و حریمش که ناموس حسین است در حال حاضر از سوی دشمن در خطر است. ا گر همه بخواهند چنین فکر کنند که دوباره زینب باید به اسارت دشمن برود..چند باری برای رفتن تلاش کرد اما اسمش درنیامد و از این اتفاق بسیار غصه دار بود.بین او و پسر دیگرم اختلاف بود هر دو عزم رفتن کرده بودند و هر کدام تلاش می کرد تا دیگری را قانع کند که او برود. حمید می گفت تو دو فرزند داری من جای تو می روم..
یک روز که با فرزانه عروسم به منزل ما آمد به ما گفت فردا به سوریه خواهد رفت…آن لحظه نمی دانستم چه کنم فقط با عروسم به آشپزخانه رفتیم و با هم گریه کردیم.وقتی بیرون آمدم و پسرم رد اشک را در صورت من و همسرش دید اشک هایم را پاک کرد؛ لبخند زد و صورتم را بوسید و گفت: مادر دلم می لرزد کاری نکنید که ایمانم دچار لغزش و سستی شود.پس ناراحت نباش مادر مهربانم..من و همسرش هم در نهایت راضی شدیم و او را به خود اهل بیت سپردیم…وصیتنامه من برای نسل جوان حال و آینده کافی است…شب قبل از رفتنش دست و پا و سرش را شب رفتن حنا گذاشت و به مانند همیشه لبخند می زد و می گفت. وصیتنامه من برای نسل های جوان حال و آینده کافی است.
حمید به سوریه رفت و مدتی بعد خبر شهادتش را برایم آوردند و در ۸ آذرماه طی تشییع باشکوهی تا آسمان بدرقه شد.حرف به شهید و شهادت رسید… این بانوی فداکار برایم از عشق عمیق فرزندش به وصال حضرت حق و شهادت گفت…مادر گفت: حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت در راهش را آرزو می کرد.همسر شهید می گفت یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و همرزم شهیدش شهید حسین پور برویم شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هر گاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم.دعا کن من هم شهید شوم..و حالا فرزندم به آرزویش رسید…دلم برای مادرگفتن های حمیدم تنگ استدل به دریا زدم و از دلتنگی های بعد از شهادت از این مادر پرسیدم. چشمانش دوباره نمناک شد…گفت مگر می شود دل یک مادر برای جوانی با چنین ویژگی های منحصر به فرد تنگ نشود.
در این ۲۸ روز از فراغ حمید بسیار دلتنگ مادر مهربان گفتن هایش هستم. یک بار خوابش را دیدم بسیار خوشحال بود و لبخند بر لبانش بود.مزار شهید که می رسم می گویم حمید برخیز که مادرت آمده؛ تو که هیچ وقت در مقابل من دراز نمی کشیدی حال چه شده، چرا جواب مرا نمی دهی؛ بلند شو که بسیار دلم برای دیدن قد رشیدت تنگ است..در وصیت نامه اش نوشته یه خاطر فاطمه زهرا صبر کنید با این حال به خدا توکل می کنم و برای گرفتن صبر یاد حضرت زینب می کنم و می گویم بانو شما فرزند حضرت زهرا(س) هستید دعا کنید خدا به دل ما هم صبر دهد.لحظاتی سکوت بینمان حاکم شد.
این عزیزترین فرزندم قربانی راه حسین(ع)مادر دوباره نگاهم کرد و در جواب این سوال که اگر زمان به عقب برگردد آیا باز هم حاضر به رفتن فرزندش می شود یا نه چنین گفت: خدا نکند پشیمان شوم این عزیزترین فرزندم قربانی راه حسین.فرزندم که از علی اکبر امام حسین عزیزتر نیست. همه فدای راه ائمه و حضرت زینب.به قول حمید باید به ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین در هر زمان پاسخ دهیم تا در کنار یاران شهید حسین و خیمه امام قرار بگیریم.اگر قرار باشد همه کنار بکشند چه فرقی با لشگر دشمن خواهیم داشت.پسرم راهش را به درستی رفت؛ بالاخره همه باید همه برویم حال چه راهی بهتر از شهادت.
خدا خودش فرزندم را سر سفره اهل بیت و امام حسین مهمان و این قربانی را از ما قبول کند…
وی از تاثیر شهدا بر آحاد مردم به خصوص جوانان چنین گفت: شهدا همیشه هستند و دستگیر همه می باشنداگر حتی یک نفر هم از گمراهی نجات پیدا کند و هدایت شود کافی است.از وقتی پسرم شهید شد نوه من که نوجو انی کم سن و سال و کلاس هشتم است نماز صبحش قضا نمی شود و می گوید می خواهم نماز شب یاد بگیرم. او می خواهد مانند دایی شهیدش شود…این تاثیر کوچکی از شهدا است.شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم که آن را فدای رهبرم کنمبه وصیت نامه شهید که اشاره کرد ذهنم به روز تشییع باشکوه شهید سیاهکالی پرواز کرد. روزی که دایی شهید وصیت نامه را قرائت کرد.وصیت نامه ای که به راستی شنیدنش مو بر اندام سیخ می کرد.شهید در گوشه ای از این وصیت نامه چنین نوشته بود شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم که آن را فدای رهبرم کنم و این اوج ولایت مداری او را می رساند.
مادر گفت: حمید تنها لحظاتی برای نوشتن وصیت نامه وقت گذاشت.هر کس که می خواند تعجب می کند و باور ندارد که یک جوان چنین نگاه بلندی داشته باشد.مادر در پایان گفتگو با افتخار وصیتنامه فرزند شهیدش را برایم زمزمه کرد:
با سلام و صلوات بر محد و آل محمد(ص) اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم.ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) را بر خود واجب می‌دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی‌ها و بی بصیرتی‌های برخی از انسانها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا درکنارشان بوده اند ولی در صحنه‌های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر .وای از آن روزی که آنان ولایت دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته اند زیرا مادامی که پشت سر ولی فقیه باشیم و مطیع ولایت باشیم و در راه و مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر(عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چرا که نقطه قوت ما ولایت است.اما من می‌نویسم تا هر آن کس که میخواند یا می‌شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه‌ای (مدظله العالی) فدا کنم.اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت هیچ چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.
*****اگر شهید نشویم خواهیم مرد…باشد که همچون این شهید دانشجوی قزوینی ادامه دهنده راه شهدا و اهل بیت بوده و در این راه شهید شویم و گر نه، خواهیم مرد…

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.