بابا گل شد و دنیا پوچ...
از بازیهای کودکانهاش با بابا میگوید. از «اسم فامیل»ها، «قایم موشک بازی»ها و دنبال هم دویدنها...!
تا شهدا؛ از بازیهای کودکانهاش با بابا میگوید. از «اسم فامیل»ها، «قایم موشک بازی»ها و دنبال هم دویدنها...! «راستی بابا بازی گل یا پوچ را هم زیاد دوست داشت» و فاطمه زهرا که فراموش کرده این را بگوید، این موضوع را به من یادآور میشود! و این حرف عجب تکانی به آدم میدهد وقتی از او میپرسم برنده که بود و او با افتخار میگوید: «بیشتر وقتها بابا گل میشد و من پوچ!» و حالا دختر «شهید سجاد مرادی» باید قبول کند که پدرش برای همیشه بازی را برد اما این بار نه با او، با دنیا...! بابای تو گل شد و دنیا پوچ!
گفتگو با یک« فرزند شهید»، حال و هوای خاص خود را دارد، اما نشستن در کنار «فاطمه زهرا»ی هشت ساله و شنیدن روایتهای معصومانه و کودکانهی او در جایگاه دختر شهید، جنس گفتگو را متفاوتتر و حتی سختتر میکند! شاید تنها نگاههای معنیدار و منتظرش و البته لحن شیرین دخترانه و کودکانه او، بیشتر از همه به آدم رغبت دهد باوجود همه بغضهای در گلو مانده، سر صحبت را با او که چند روزی بیشتر نیست فرزند شهید مدافع حرم شده است، باز کند!
از بابا برای ما بگو! چقدر دوستش داشتی؟(دنبال واژه است تا نهایت دوست داشتنش را بگوید اما با غمی بزرگ و با مکثی طولانی جوری جواب ما را میدهد که ما متوجه اندازه علاقه او به پدرش شویم.).... خیلی! (و این خیلی با همه خیلیهای عالم فرق دارد)رابطهات با بابا چطور بود؟خوب بود. خیلی با هم شوخی میکردیم.با بابا بازی هم میکردی؟(میخندد) بله، زیاد.بیشتر چه بازیهایی؟یک بار اسم فامیلفقط یکبار؟(دوباره میخندد) نه ولی خوب بیشتر قایم موشک میکردیم. راستی گل یا پوچ هم زیاد بازی میکردیم.چه بازی خوبی، گل یا پوچ! حالا کی بیشتر برنده میشد؟ تو یا بابا؟( کودکانه سینه جلو میدهد و با افتخار این جمله را میگوید) بابا بیشتر برنده میشد.بابا چقدر سفارش درسهات رو به تو میکرد؟خیلی زیاد. هم بابا و هم مامانم هر دو سفارش میکردند.چی میگفت بهت؟میگفت درسهاتو بخون تا شاگرد اول بشی.بابا توی درسها هم کمکت میکرد؟آره بیشتر ریاضی البته املا هم زیاد برام میگفت.چندتا بیست از بابا گرفتی؟یادم نیست.(با خنده میپرسم) اصلا بیست هم میگرفتی؟(با غرور خاصی که به خنده آمیخته شده جواب میدهد) زیاد ولی تعدادش یادم نیست.شده بود از بابا چیزی بخواهی و زود برایت بخرد؟آره؛ خیلی زود هم میخرید.بهترین هدیهای که از بابا گرفتی چی بود؟یک عروسک خرگوش که خیلی دوستش دارم.مسافرت کجاها رفتی؟مشهد، کربلا، شمال... قرار بود عید هم دوباره با بابا بریم کربلا.بابا از تو میخواست چادر سر کنی؟نه؛ من خودم علاقه زیادی به چادر و روسری داشتم ولی بابا میگفت هروقت به سن تکلیف رسیدی حجاب تو رعایت کن.پس خودت هم حجاب را دوست داشتی؟بله ولی بابا هم خیلی تشویقم میکرد.این مدت که بابا سوریه بود، چندبار باهاش صحبت کردی؟خیلیبیشتر چی میگفت؟بیشتر از من میخواست مادربزرگم را دلداری بدم و بعد هم میگفت من خیلی زود از سوریه برمیگردم تا عید با هم بریم کربلا.سفارش مامان رو هم بهت میکرد؟آره، میگفت حواست به مامانت باشه ولی بیشتر از اون به درسهات!وقتی بابا سوریه بود چقدر دلت براش تنگ میشد؟خیلی زیادخوابش را هم میدیدی؟آره یکبار خواب دیدم که برگشته ولی زیاد طولانی پیش ما نبود.الان فکر میکنی بابا کجاست؟بهشت...وقتی خبر شهادت بابا را فهمیدی؟يادم به كربلا افتاد؛ روزي كه امام حسين(ع) شهيد شد!اگر بابا اینجا بود، چی بهش میگفتی؟اگه بگه درست رو بخون ميگم چشم. اگه بگه نمازتو بخون ميگم چشم. هرچی بگه، میگم چشم.آخرین حرفت با بابا؟(این جمله را با بغض بخوانید؛ بغض توصیف نشدنی یک دختر شهید) بابایی خیلی دوستت دارم!
و تو باید دختر باشی تا بفهمی معنای این دوست داشتن خیلی پدر را ! اصلا بابا برای دختر عالم دیگری دارد و البته دختر برای بابا...دنیا، قصههای زیادی از این عشق دختر و پدری را برای ما به تصویر کشیده است که شاید زیباترینشان، قصه رقیه سه ساله است وقتی که ماندن در خرابههای شام را به یک عمر زندگی بی بابا ترجیح داد!
و حالا با خودم میگویم، فاطمه زهرا آخرین باری که چشم گذاشت و بابا قایم شد، کی بود؟ شاید همین آخرین باری که میرفت سوریه! و او حالا هرچه بگردد، دیگر بابا را پیدا نخواهد کرد...! و فاطمه زهرا دختر شهید دهه هشتادی ما باید روایتگر مظلومیت یک نسل شهدای مدافع حرم باشد. و دشمن بداند مقاومت، مبارزه، پایداری و شهادت محدود به یک نسل و به یک دوران و یک مبارزه نیست و این راه حماسی تا قیام مهدی موعود(عج) ادامه خواهد داشت.
گفتگو با یک« فرزند شهید»، حال و هوای خاص خود را دارد، اما نشستن در کنار «فاطمه زهرا»ی هشت ساله و شنیدن روایتهای معصومانه و کودکانهی او در جایگاه دختر شهید، جنس گفتگو را متفاوتتر و حتی سختتر میکند! شاید تنها نگاههای معنیدار و منتظرش و البته لحن شیرین دخترانه و کودکانه او، بیشتر از همه به آدم رغبت دهد باوجود همه بغضهای در گلو مانده، سر صحبت را با او که چند روزی بیشتر نیست فرزند شهید مدافع حرم شده است، باز کند!
از بابا برای ما بگو! چقدر دوستش داشتی؟(دنبال واژه است تا نهایت دوست داشتنش را بگوید اما با غمی بزرگ و با مکثی طولانی جوری جواب ما را میدهد که ما متوجه اندازه علاقه او به پدرش شویم.).... خیلی! (و این خیلی با همه خیلیهای عالم فرق دارد)رابطهات با بابا چطور بود؟خوب بود. خیلی با هم شوخی میکردیم.با بابا بازی هم میکردی؟(میخندد) بله، زیاد.بیشتر چه بازیهایی؟یک بار اسم فامیلفقط یکبار؟(دوباره میخندد) نه ولی خوب بیشتر قایم موشک میکردیم. راستی گل یا پوچ هم زیاد بازی میکردیم.چه بازی خوبی، گل یا پوچ! حالا کی بیشتر برنده میشد؟ تو یا بابا؟( کودکانه سینه جلو میدهد و با افتخار این جمله را میگوید) بابا بیشتر برنده میشد.بابا چقدر سفارش درسهات رو به تو میکرد؟خیلی زیاد. هم بابا و هم مامانم هر دو سفارش میکردند.چی میگفت بهت؟میگفت درسهاتو بخون تا شاگرد اول بشی.بابا توی درسها هم کمکت میکرد؟آره بیشتر ریاضی البته املا هم زیاد برام میگفت.چندتا بیست از بابا گرفتی؟یادم نیست.(با خنده میپرسم) اصلا بیست هم میگرفتی؟(با غرور خاصی که به خنده آمیخته شده جواب میدهد) زیاد ولی تعدادش یادم نیست.شده بود از بابا چیزی بخواهی و زود برایت بخرد؟آره؛ خیلی زود هم میخرید.بهترین هدیهای که از بابا گرفتی چی بود؟یک عروسک خرگوش که خیلی دوستش دارم.مسافرت کجاها رفتی؟مشهد، کربلا، شمال... قرار بود عید هم دوباره با بابا بریم کربلا.بابا از تو میخواست چادر سر کنی؟نه؛ من خودم علاقه زیادی به چادر و روسری داشتم ولی بابا میگفت هروقت به سن تکلیف رسیدی حجاب تو رعایت کن.پس خودت هم حجاب را دوست داشتی؟بله ولی بابا هم خیلی تشویقم میکرد.این مدت که بابا سوریه بود، چندبار باهاش صحبت کردی؟خیلیبیشتر چی میگفت؟بیشتر از من میخواست مادربزرگم را دلداری بدم و بعد هم میگفت من خیلی زود از سوریه برمیگردم تا عید با هم بریم کربلا.سفارش مامان رو هم بهت میکرد؟آره، میگفت حواست به مامانت باشه ولی بیشتر از اون به درسهات!وقتی بابا سوریه بود چقدر دلت براش تنگ میشد؟خیلی زیادخوابش را هم میدیدی؟آره یکبار خواب دیدم که برگشته ولی زیاد طولانی پیش ما نبود.الان فکر میکنی بابا کجاست؟بهشت...وقتی خبر شهادت بابا را فهمیدی؟يادم به كربلا افتاد؛ روزي كه امام حسين(ع) شهيد شد!اگر بابا اینجا بود، چی بهش میگفتی؟اگه بگه درست رو بخون ميگم چشم. اگه بگه نمازتو بخون ميگم چشم. هرچی بگه، میگم چشم.آخرین حرفت با بابا؟(این جمله را با بغض بخوانید؛ بغض توصیف نشدنی یک دختر شهید) بابایی خیلی دوستت دارم!
و تو باید دختر باشی تا بفهمی معنای این دوست داشتن خیلی پدر را ! اصلا بابا برای دختر عالم دیگری دارد و البته دختر برای بابا...دنیا، قصههای زیادی از این عشق دختر و پدری را برای ما به تصویر کشیده است که شاید زیباترینشان، قصه رقیه سه ساله است وقتی که ماندن در خرابههای شام را به یک عمر زندگی بی بابا ترجیح داد!
و حالا با خودم میگویم، فاطمه زهرا آخرین باری که چشم گذاشت و بابا قایم شد، کی بود؟ شاید همین آخرین باری که میرفت سوریه! و او حالا هرچه بگردد، دیگر بابا را پیدا نخواهد کرد...! و فاطمه زهرا دختر شهید دهه هشتادی ما باید روایتگر مظلومیت یک نسل شهدای مدافع حرم باشد. و دشمن بداند مقاومت، مبارزه، پایداری و شهادت محدود به یک نسل و به یک دوران و یک مبارزه نیست و این راه حماسی تا قیام مهدی موعود(عج) ادامه خواهد داشت.
ثبت دیدگاه