عرشیان/ دل نوشته مریم یوسفی

 راستش را بخواهید من از شما هیچ نمی دانم، جز چند پوستر نمایشگاهی، تعدادی عکس تکراری، چند سی دی تصویری، معدودی کتاب نه خیلی مشهور و چهار پنج خاطره از زبان خودتان؛ اما اینها که شما نیستید، اینها فقط خاطره ی کم رنگ شماست. 
تا شهدا: سلام بر تو، ای یادآور حماسه، یادگار روزگار مرد آزاده، پاسدار غیرت و خون.
ای بزرگ! ای مرد! ای سراپا درد! به تویی که نخل های خرمشهر خاطره ی قشنگ ایثارت را در سری که ندارند می پرورند؛ تویی که هنوز فریاد الله اکبرت لای لای زیبای نخلستان های اروند است و موج های زیبایش هنوز با خاطره ی نماز تو قامت می بندند.
تویی که هزار ترکش استعمار سینه ی ستبرت را نشانه رفت، چشم های آسمانی ات را به تیری تار کرد، گلوله را میهمان پاهای استوارت کرد و به حنجری که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین (ع) لبیک گفته بود، زخم نشاند.
به تویی که دستان مهربانت را در علقمه و دل دریایی ات را در کربلا جا گذاشتی. تویی که گازهای خردل هنوز مهمان وجود نازنینت است و شبها برای نماز شب بیدارت می کند. به تویی که هنوز بغض روز شهادت همسنگرت، دوستت، برادرت گلویت را می فشارد. به تویی که بزرگی! مردی! نماندی.
رفتی زمین را جا گذاشتی، آسمان را سیر کردی، به عرش رسیدی و روحت راهمان جا ترک کردی و با جسمی که بی صبرانه وصالش را آسمان آرزو می کند، بازگشتی. به تو رزمنده سلام! به من گفته اند بنویسم: «اگر با شما بودم...» چه بگویم؟ بگویم اگر با شما بودم، همسنگر خوبی می شدم؟ همراه نماز شب هایتان می شدم؟
شبها مثل شما آرام و پنهان از بقیه پشت نخل ها قبر می کندم و تا صبح در آن از ترس روز قیامت اشک می ریختم؟ بگویم یاد می گرفتم که همه کارم، خوابیدنم، بیدار شدنم، غذا خوردنم و روزه گرفتنم، رفتنم، آمدنم، اطاعت کردنم، خندیدنم، اشک ریختنم، همه و همه را رنگ خدایی می زدم و «قربه ال الله» نفس می کشیدم؟ اینها را بگویم؟ من؟ راستش را بخواهید من از شما هیچ نمی دانم، جز چند پوستر نمایشگاهی، تعدادی عکس تکراری، چند سی دی تصویری، معدودی کتاب نه خیلی مشهور و چهار پنج خاطره از زبان خودتان؛ اما اینها که شما نیستید، اینها فقط خاطره ی کم رنگ شماست. 
شما را نباید از من پرسید. شما را باید از اروند پرسید که نیمه شبهای عملیات بدنتان را در آغوش می کشید و آنقدر به شما ها عشق داشت که هنوز نشان بدن مفقودتان را به کسی نداده.
شما را باید از نیستان «کرخه» پرسید که نیایش های شبانه تان لای لای قشنگ خوابهای طلایی اش بوده. از «شلمچه» که اشک های گرم و غریبتان را در آغوش کشیده؛ از لاله های «خرمشهر» که اب خونتان بزرگ شده اند.
از «دشت عباس» که شما ر ا به همنشینی عباس حسین (ع) برد. از «هویزه» که پیکر یاران غریبتان را در خود جای داده، از «کردستان» که بی سر پرواز کردن پاسداران حسین (ع) را به تماشا نشست و دم بر نیاورد تا روزی، شاید روزی را که «منتقم» به پا خیزد، فریاد زند و او هم خونخواه یاران حسین (ع) شود.
تو را از من نباید پرسید. من تو را نمی شناسم. تو را به من نشناسانده اند. تو را باید از آن جانبازی پرسید که نمی دانم در آخرین لحظه چه دیده که هنوز پس از سالها هر روز ناگهان فریاد می زند و یا زهرا (س) گویان با ناباوری بر سر میزند، اشک در چشمان همیشه بارانی اش حلقه می زند و با بغض به دور دست می نگرد. راستی! به کجا نگاه می کند؟ منتظر کیست؟ 
تو را باید از دختر همیشه چشم به راه بابایش پرسید. تو را باید از همسری که سالهاست لقمه در دهانت می گذارد و تو جز با نگاه، قادر نیستی جواب محبت هایش را بدهی، پرسید.
از مادری که هر روز صورت سوخته ات را می بیند، بغضش را فرو می خورد، عکس زیبای قبل از جنگت را می بیند و قربان صدقه ی چشمانی که اکنون نداری می شود.
تو را از من نباید پرسید. تو را من نمی شناسم. تو را باید از چفیه ای که هنوز میهمان نماز شب هایت است پرسید. تو سراسر جبهه ای. تو را باید از جبهه پرسید. تو عاشق کربلا بودی. تو را باید از کربلا، تو را باید از حسین (ع) پرسید.    

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.