هوای ماندن/ دل نوشته ی سمیه عباسی
شب را از ترس و واهمه من نخوابیدی تا نکند یک وقت از خواب بپرم و تاریکی مرا بترساند. یکبار دیگر مرا از مرداب ترس و تنهایی بیرون کشاندی. من تو را و خوبی تو را با چه بسنجم.
تا شهدا: سلامی به تو، خوب پاک، تو که با ملائک آسمان به ستایش خدا می پردازی، و عبادتت تنها در رکوع و سجده خلاصه نمی شود. سلامی از جنس خورشید گرم، گرچه پرتوی نور حق در تو چنان سوزان است که این سوختن برایت همچون آبی است بر آتش.
اگر تحمل سلام من هم بر تو مقبول است، آن را پذیرا باش. آن صبح وقتی تو می رفتی، خانه و حیاط و کوچه با سوز غریبی می گریستند. آنان می دانستند که این رفتن آخرین رفتن توست و هیچ آمدنی در پی ندارد. هنوز نرفته همه دلتنگ شدند. شاید می دانستند این دلتنگی همیشگی است. مادر می گفت دوست داشتن را باید از تو آموخت،اما تو که نیستی مرا پند و اندرزی کنی، ولی با نبودنت به من آموختی که همیشه یک جا برای خوبان مظلومی که نیاز به کمک دارند، داشته باشم. تو می گفتی هرگاه احساس گرسنگی و تشنگی کردی ، تن و روحت را با عطر خدا معطر کن. من نمی توانم مثل تو انقدر خوب باشم. تو آسمانی هستی و من زمینی . بین من و تو یک دنیا فاصله است. تو از همه چیز خود گذشتی تا من امروز آسوده چشمانم را روی هم بگذارم. آن روز من بد بودم و تو مثل همیشه خوب. آن روز که من با تمام بدی فریاد زدم و گفتم خسته ام از این همه یکنواختی. بی شک تو هم خسته بودی اما از نامردی ها. فریادت را شنیدم، به خدا فریاد زدی اما با لبی پر از سکوت. تو می گریستی برای من اما در دل. تو می خواستی که من خوب باشم چون خودت خوب بودی. دفترت را خواندم که نوشته بودی، «در رفتن و نماندن درنگی نمی بینم، اهالی اینجا مرا بیگانه می پندارند. در انزوای سرد و دردناک خود فرسوده ام؛ دیدگانم خسته از گریه. در تنهایی خویش تنها نشسته ام و زانوهایم دلتنگی می کنند؛ آنها را به سینه می فشارم.
دل در اندیشه ی رفتن است و خاطر در اندیشه ی ماندن. ماندن توان می خواهد و من هم خسته خسته.»
دوست داشتم وقتی نوشته هایت را می خواندم، تو هم حضور داشته باشی تا اینکه از تو بپرسم چرا انقدر سکوت؟ چرا انقدر صبر؟ تو چقدر خوب بودی و من قطره ای از این دریای خوبی را درک نکردم. تو از سرما لرزیدی، لیک مرا گرم نگه داشتی.
شب را از ترس و واهمه من نخوابیدی تا نکند یک وقت از خواب بپرم و تاریکی مرا بترساند. یکبار دیگر مرا از مرداب ترس و تنهایی بیرون کشاندی. من تو را و خوبی تو را با چه بسنجم.
ای رسول همه روشنی ها، بهار را در چشمان پر معنای تو می توان جست. تنها به اندازه ی یک تبسم ملیح و یک نفس با من و در کنارم بمان تا که سرسبز شوم. نگذار جاده مرا با خود ببرد. من هم مانند تو جاده را دوست ندارم.
هوای ماندن در دل و در سر دارم اما بی حضور تو هیچ جا جای ماندنم نیست؛ دلم می سوزد از گذشته. من که بودم و تو که بودی. حالا من که هستم و تو که هستی...چقدر تفاوت؟ زمین تا آسمان...
تو خسته بودی از نامردیها و با یک عده فرشته از جنس خود رفتی. این هم آرزویت بود، رفتنت را می گویم.
می دانم نوشته هایم را می خوانی، وقتی که خوابم. آن روز که مادر را به بالینت آوردم، او با دلتنگی غریبی گریه می کرد و می گفت: او عزیز من است نه عزیز خاک. تو را با یک درد بزرگ، بدون هیچ طاقت و تحملی در خاک نهادند. به خدا خیلی سخت بود دوری تو.
رفتن تو مثل رفتن های دیگرت برایم یک دنیا دلتنگی آورد. وقتی می رفتی، همه ی هستی ام را با خود می بردی. خیلی گریه کردم، همیشه منتظرت بودم که بیای. اما این بار تو منتظری که بیایم و من تنها در ازای آن همه صبر و سکوت یک دنیا حرف های گفتنی دارم، پشیمانم، پشیمان!
اگر تحمل سلام من هم بر تو مقبول است، آن را پذیرا باش. آن صبح وقتی تو می رفتی، خانه و حیاط و کوچه با سوز غریبی می گریستند. آنان می دانستند که این رفتن آخرین رفتن توست و هیچ آمدنی در پی ندارد. هنوز نرفته همه دلتنگ شدند. شاید می دانستند این دلتنگی همیشگی است. مادر می گفت دوست داشتن را باید از تو آموخت،اما تو که نیستی مرا پند و اندرزی کنی، ولی با نبودنت به من آموختی که همیشه یک جا برای خوبان مظلومی که نیاز به کمک دارند، داشته باشم. تو می گفتی هرگاه احساس گرسنگی و تشنگی کردی ، تن و روحت را با عطر خدا معطر کن. من نمی توانم مثل تو انقدر خوب باشم. تو آسمانی هستی و من زمینی . بین من و تو یک دنیا فاصله است. تو از همه چیز خود گذشتی تا من امروز آسوده چشمانم را روی هم بگذارم. آن روز من بد بودم و تو مثل همیشه خوب. آن روز که من با تمام بدی فریاد زدم و گفتم خسته ام از این همه یکنواختی. بی شک تو هم خسته بودی اما از نامردی ها. فریادت را شنیدم، به خدا فریاد زدی اما با لبی پر از سکوت. تو می گریستی برای من اما در دل. تو می خواستی که من خوب باشم چون خودت خوب بودی. دفترت را خواندم که نوشته بودی، «در رفتن و نماندن درنگی نمی بینم، اهالی اینجا مرا بیگانه می پندارند. در انزوای سرد و دردناک خود فرسوده ام؛ دیدگانم خسته از گریه. در تنهایی خویش تنها نشسته ام و زانوهایم دلتنگی می کنند؛ آنها را به سینه می فشارم.
دل در اندیشه ی رفتن است و خاطر در اندیشه ی ماندن. ماندن توان می خواهد و من هم خسته خسته.»
دوست داشتم وقتی نوشته هایت را می خواندم، تو هم حضور داشته باشی تا اینکه از تو بپرسم چرا انقدر سکوت؟ چرا انقدر صبر؟ تو چقدر خوب بودی و من قطره ای از این دریای خوبی را درک نکردم. تو از سرما لرزیدی، لیک مرا گرم نگه داشتی.
شب را از ترس و واهمه من نخوابیدی تا نکند یک وقت از خواب بپرم و تاریکی مرا بترساند. یکبار دیگر مرا از مرداب ترس و تنهایی بیرون کشاندی. من تو را و خوبی تو را با چه بسنجم.
ای رسول همه روشنی ها، بهار را در چشمان پر معنای تو می توان جست. تنها به اندازه ی یک تبسم ملیح و یک نفس با من و در کنارم بمان تا که سرسبز شوم. نگذار جاده مرا با خود ببرد. من هم مانند تو جاده را دوست ندارم.
هوای ماندن در دل و در سر دارم اما بی حضور تو هیچ جا جای ماندنم نیست؛ دلم می سوزد از گذشته. من که بودم و تو که بودی. حالا من که هستم و تو که هستی...چقدر تفاوت؟ زمین تا آسمان...
تو خسته بودی از نامردیها و با یک عده فرشته از جنس خود رفتی. این هم آرزویت بود، رفتنت را می گویم.
می دانم نوشته هایم را می خوانی، وقتی که خوابم. آن روز که مادر را به بالینت آوردم، او با دلتنگی غریبی گریه می کرد و می گفت: او عزیز من است نه عزیز خاک. تو را با یک درد بزرگ، بدون هیچ طاقت و تحملی در خاک نهادند. به خدا خیلی سخت بود دوری تو.
رفتن تو مثل رفتن های دیگرت برایم یک دنیا دلتنگی آورد. وقتی می رفتی، همه ی هستی ام را با خود می بردی. خیلی گریه کردم، همیشه منتظرت بودم که بیای. اما این بار تو منتظری که بیایم و من تنها در ازای آن همه صبر و سکوت یک دنیا حرف های گفتنی دارم، پشیمانم، پشیمان!
ثبت دیدگاه