غروب دلتنگی است/ دلنوشته

غروب دلتنگی است. با پرسش دشواری رو به رو شده ام. راستش قبلا هم بارها از خود پرسیده بودم: اگر در طول هشت سال دفاع مقدس، با همین سن، حضور می داشتم، چه می کردم. راستی چه می کردم؟ پرسش دشواری است.
غروب دلتنگی است. با پرسش دشواری رو به رو شده ام. راستش قبلا هم بارها از خود پرسیده بودم: اگر در طول هشت سال دفاع مقدس، با همین سن، حضور می داشتم، چه می کردم. راستی چه می کردم؟ پرسش دشواری است.بی شک شب ها در بستر، تا ساعت ها بیدار می ماندم و به خود می پیچیدم و باز هم نمی توانستم تصمیم بگیرم. برایم آسان نبود که چکمه ها را بپوشم و راهی جبهه شوم. نمی توانستم بیخیال و بی تفاوت بمانم و درسم را نخوانم تا در آینده نامعلوم فردا به کشورم خدمت نمایم. نه، این بهانه برایم کافی نبود.آدمی در هزار توی ذهن خود هزاران نقشه می کشد، هزاران بهانه می آورد و هزاران بار خود را فریب می دهد. این بهانه برای فریب من کافی نبود. انسان در فریب مضاعف به سر می برد. لااقل من چنین نبودم. نمی توانستم چنین باشم اما از همت و اراده را هم نداشتم که همراه با کوچ پرستو های مهاجر از شر نفس هجرت کنم. آدمی زاده چنان به زمین و زمان وابسته و دلبسته است که نمی تواند به آسانی از دل بکند. مسلما من نیز تافته جدا بافته ای نبودم.بار ها عبارت « ای کاش با شما بودم» را زمزمه کرده ام. حسین(ع)، تنهایی، غربت، بازهم پاییز و پاییز! پاییز دل، پاییز تفکر، پاییز عقل، ریشه! ریش در نفس، در پلیدی ها در دلبستگی ها. نه، به آسانی نمی شود! چنان در کوه گرد و غبار فرو رفته ام که حرکت برایم میسر نیست. چرا دروغ بگویم؟ خدا را شکر می کنم که لااقل در کربلا نبودم! خدا را شکر می کنم که لااقل با حسین نبودم. آنگاه اگر مثل آن هایی بودم که عمر دو روزه دنیا را بر خشنودی خدا ترجیح می دادند، چه می کردم؟ نه، براستی چه می کردم؟ من که حسین (ع) را یاری نکرده بودم.اگر تکه ای نان- نان نداشته ام – مرا به خود مشغول می کرد ، چه می کردم؟و اما زمان هم فرق می کند، زمان هم متفاوت دارد. وقتی در آیینه و آب، تصویر قناری های عاشق بهار را می بینم، به خود نهیب می زنم : چرا خود را سرزنش می کنی؟ چرا خودت را دست کم گرفته ای ؟ چرا اینقدر خودت را وابسته و دلبسته می دانی، اگر در آن زمان می بودی، آیا نظاره گر گل های پرپر می شدی نه، هرگز چنین نیست. عصاره گل، شمیم عطر روح انگیزی را دارد که لاجرم تو نیز از بوی آن سرمست می شدی و همراه با چلچله های مهر و وفا سرود ایثار را می خواندی!همیشه چنین است. تصمیم بدون اندیشه، بدون آگاهی، بدون عزم و اراده، انسان را به سر منزل مقصود نمی رساند. شاید من هم اگر می اندیشیدم، از کوچه های تردید  به باغ یقین می رسیدم.و اکنون دیری ست در کوچه های حسرت پرسه می زنم. وقتی در آلبوم آن روز ها در چشمان پدر می نگرم، موجی از صلابت و ایثار و فداکاری، سمفونی تازه ای را در دلم زمزمه می کند. وقتی که پدر توانست با همه گرفتاری خود، خواهر کوچک مرا – که در آن زمان طفل شیر خواری بیش نبودم- در دست های التماس مادرم رها سازد و همراه با امواج خروشان شهرمان سمنان، راهی ساحل نجات گردد، من چگونه می توانستم بمانم. امروز وقتی در کنار پدر نامه هایش را می خوانم، به خود بیشتر امیدوار می شوم.اکنون با قاطعیت تمام می توانم بگویم: اگر با همین سن و سال هشت سال دفاع مقدس حضور می داشتم، لحظه ای درنگ برخود روا نمی دانستم. نخل های بی سر، عروس های بی همسر، تل های خاکستر، صفای سنگر همه و همه بدون شک مرا به جنگ و جبهه می کشانید. دندان طمع دشمن را می شکستم. در این امتحان، مسئله را با جوهر سرخ رگ هایم چنان حل می کردم که دشمن در حیرت بماند.با محاسبات فنی تمام معادلات معلوم و مجهول دشمن را به هم می ریختم. دانشجو بودم و دانش حقیقی را می جستم. دانشی که در کتاب های خاکی یافت می شود و آدمی را مدرک افلاکی می دهند. اگر در آن زمان می بودم، دنبال چنین مدرکی می گشتم! از دانشگاه دشت عباس، مهران ، کله قندی، مجنون، هویزه، بلندی های گوجار، چغالوند و... واحد اختیاری می گرفتم. از رودخانه شیلر شراب عشق می نوشیدم و در کلاس های شبانه والفجر یک تا هشت، کربلای پنج، خیبر، مرصاد و ... واحد های تخصصی را پاس می کردم! به جهان و جهانیان می فهماندم که دانش چیست و دانشجو کیست. دشمن که دشمن ایران و اسلام است، باید بداند که هرگز نمی تواند با سر سربداران بازی کند. اکنون نیز خود را پرستوی بال شکسته ای می دانم که در پرواز سینه سرخان آسمانی حضور داشته ام. پرواز در خاطرم مانده است، گرچه سال ها دیر به دنیا آمده ام، نشانی خانه دوست را می دانم.اگر در آن سال های نه چندان دور غزل های امروز را در کتاب سینه ام می داشتم, از جویبار شکوفه های ارغوانی و سسرخ و سفید بوی سیب بهشتی به مشامم می رسید و گلاب معطر آن برای همیشه در شیشه قلبم می ماند.مرغان عاشقی که از کبوتر خانه دل پر گشودند، در آبی آسمان عشق، در پرواز گروهی خویش، قلبی ترسیم نموده اند که همیشه تاریخ در طپش خواهد بود و زمان که بگذرد، کبوتران عاشق را در افقی بی کرانه و لاینتهی در همان مسیر رهنمون خواهد شد.و من لازمان و لامکان در سیال حادثه زای ذهن خویش چون ترنم نیمه شب یک رود جاری در بستر زمان، خواب لطیف کوهسار را بر هم می زنم و ناگاه چون موجی غریب حضور آتشین و غضبناک خویش را در میان غریبه ها اعلام میدارم. پس عبور از میان صحنه های تاریخ چندان آسان هم نیست اما شقایق های صحرایی که باشند، رفتن نیز آسان می گردد و من نیز اگر می بودم، می رفتم. می رفتم تا گلی همیشه بهار، در گلدان شکسته ای نشان عشق باشد. 

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.