منتظر آمدنش بودم كه پوتینهایش را برایم آوردند
محمد آمد و قلب مادر و روح پدر آرام گرفت ولی هنوز کفش محمد روی طاقچه مقابل دیدگان مادر است كه یك لنگهاش بدون بند مانده است.
تا شهدا؛ پدر یك جفت كتانی ورزشی برای محمد خریده بود، امتحانات مدرسه تمام شده بود. كسی به جز مادر در خانه نبود. با عجله لباسهایش را بر تن كرد تا از اتوبوس جا نماند. نشست تا بند كتان ورزشیاش را در جای مخصوص خود بیندازد. یك لنگلهاش آماده شد لنگه بعدی را به دست گرفت. با صدای مادر به خود آمد. محمد كجایی؟ سراغش آمد. با دیدن لباس بر تنش فهمید آماده رفتن است. مقابلش ایستاد، فایدهای نداشت، محمد از خیلی زمان پیش قصد رفتن كرده بود. یك لنگه از كتان كه آماده بود سریع به پایش كرد و لنگه دیگر را بدون انداختن بند پوشید و با عجله كه مبادا دست مادر به او برسد شتابان دوید ولی هر بار كفش از پایش در میآمد و دوباره میپوشید مادر نظارهگر دور شدنش از خانه بود! پدر و برادر بزرگ محمد هر دو تازه از جبهه برای مرخصی آمده بودند و هربار كه هركدامشان به خانه میآمد محمد میگفت این بار نوبت من است كه به جبهه بروم و هر بار این جمله را میشنید «هنوز برای تو زود است، درس خواندن تو در اولویت قرار دارد باید به آن توجه داشته باشی». خبر رفتن محمد به پدر و برادر بزرگتر رسید، هر دو با عجله به سمت محل حركت اتوبوسهای اعزامی رفتند و محمد را در حالیكه در اتوبوس آرام گرفته بود و برای رفتن لحظهشماری میكرد، پیدا و بهزور محمد را از اتوبوس پیاده كردند. دعوای پدر و برادر با او بالا گرفت، محمد جز اصرار و گریه كردن كار دیگری در آن لحظه به فكرش نمیرسید. دایی وارد بحث و دعوای بین آنها شد و در گوش برادر گفت كه شما بروید من خود محمد را به خانه میآورم و قائله را با این جمله فیصله داد. ساعتی گذشت. دایی آمد اما بدون محمد! همه با تعجب گفتند: دایی محمد كجاست؟!! دایی سرش را پایین انداخت و در شرایطی که نمیخواست چشم در چشم خواهرش شود گفت: من را در مسیر بازگشت جا گذاشت، تا به خودم بجنبم دیدم محمد سوار بر اتوبوس رفت. روزها یكی پس از دیگری سپری میشد ولی خبری از محمد نبود تا اینكه مرخصی آمد. به گمان اطرافیان بزرگتر شده بود. جبهه از او انسانی دیگر ساخته بود. سنش كم اما از شعور و فهم سهم زیادی برده بود. محمد فرزند دوم خانواده و بهقول امروزیها آچار فرانسه خانواده بهخصوص مادر بود، از انجام كارهای خانه گرفته تا كمك به پدر در مزرعه همه را انجام میداد. محمد مرخصی آمد. اما یدالله برادر كوچکتر كه بیشتر از هفت سال نداشت بیمار شده بود. علاقه بسیاری به یكدیگر داشتند، محمد برای یدالله هم مادر بود و هم پدر، از زمان به دنیا آمدنش از شدت علاقه خود را مسئول یدالله میدانست. دو روز از آمدن محمد میگذشت كه بیماری یدالله شدیدتر شد، گلویش ورم كرده بود، سریع یدالله را به شهر رساندند. دكتر با گفتن جای هیچ نگرانی نیست خیال همه را آسوده كرد اما غافل از اینكه یدالله مبتلا به سرطان خون شده است، او را به خانه بازگرداندند. سر یدالله آرام روی پاهای محمد بود در یك چشم به هم زدن محمد دید یدالله حال دیگری دارد چشمانانش در حال بسته شدن بود همه به یكباره به هیاهو افتادند، چشمان یدالله برای همیشه در مقابل بهت همه بهخصوص محمد بسته شد. محمد با رفتن یدالله آرام و قرار نداشت، مرخصیاش به اتمام رسیده و دوباره باید آماده رفتن میشد. التماسهای مادر و پدر بیفایده بود. میگفت من بعد یدالله دیگر باز نمیگردم. مادر باید خود را آماده رفتن محمد نیز میكرد. محمد آخرینبار به چهره عزیزان خود نگاهی انداخت. همیشه پای رفتن داشت هرچند كه بیشتر از ١٦ سال نداشت و اراده و ایمان قوی را با خود حمل میكرد و شهادت سهم كوچكی بود كه در مقابل آن همه بزرگی نصیبش شد. سالها گذشت جنگ تمام شد اما محمد نیامد، پدر نیز رفته بود و مادر پس از گذشت ٢٨ سال دیگر پیر شده بود. خبری باز همه را به هیاهیو انداخت. خبر آمدن محمد پس از ٢٨ سال گمنامی به خانه. مادر سر از پا نمیشناخت، برادرها و خواهرها هر كدام تدارك آمدن محمد را میدیدند، برادری كه نه آنها او را دیده بودند و نه محمد زمان تولدشان حضور داشت. خبر در شهر پیچید؛ همه در خیابانهای شهر حضور یافتند تا از محمد استقبال كنند. چه استقبال باشکوهی حتی آنان كه محمد را نمیشناختند و تنها اسمش را شنیده بودند. دوستان محمد كه در سال دوم با همهشان خداحافظی كرده بود نیز امروز حاضر شده بودند. محمد آمد و همه بار دیگر او را به آغوش كشیدند با این تفاوت که اینبار تابوت محمد و پارهای از استخوانهایش آمده است، ولی این نیز همه را آرام میكرد. محمد در كنار یدالله و پدر آرام گرفت. شهید محمد محمدی در سن ١٦ سالگی در جبهه نبرد حق علیه باطل حضوریافت ودر همان سن در عملیات نصر ٧ در كنار فرمانده خود شهید منصور سودی به شهادت رسید و پس ٢٨ سال بی خبری طی عملیات تفحص در منطقه بولفتح عراق كشف شد و پس از انجام آزمایشات مختلف برای تشیع به استان زنجان منتقل شد و در میان استقبال باشكوه مردم استان و قیدار در زادگاه اصلیش روستان گون دره به خاك سپرده شد.
* ایسنا
* ایسنا
ثبت دیدگاه