برای خرید نان رفت اما دوماه بعد برگشت

به او گفتم اگر امکانش هست دو عدد نان تازه بگیر صبحانه بخوریم و بعد برو سر کار.من فقط رفتنش را دیدم، رفت و تا دو ماه نیامد.آن زمان هم امکاناتی مثل تلفن همراه وجود نداشت،فقط یک تلفن داخلی بود که آن هم اکثر اوقات قطع بود.دیگر هیچ خبری از ایشان نداشتیم...

تا شهدا: در سالهای جنگ در مناطق مرزی زندگی می کردیم،در واقع به نزدیکترین محل خدمت او رفتیم تا ایشان را بیشتر ببینیم،


اما چنین نشد و خیلی کم همدیگر را می دیدیم، وقتی خداوند دخترم هدی را به ما هدیه کرد در جوانرود کردستان زندگی می کردیم.حدود دو سال از زندگی را در آنجا سپری کردیم.امکانات بسیار کمی را در اختیار داشتیم اما به راهی که انتخاب کرده بودیم ایمان داشتیم. بعد از اتمام ماموریت ایشان در جوانرود به شهر پاوه منتقل شدیم،محل سکونت ما درست وسط محوطه پادگان سپاه بود،یادم هست که یک نانوایی در آنجا بود ولی ما هیچ وقت نمی توانستیم نان تازه تهیه کنیم. یک روز صبح جمعه بر حسب اتفاق حاج سعید در منزل بود،به او گفتم اگر امکانش هست دو عدد نان تازه بگیر صبحانه بخوریم و بعد برو سر کار.من فقط رفتنش را دیدم، رفت و تا دو ماه نیامد.آن زمان هم امکاناتی مثل تلفن همراه وجود نداشت،


فقط یک تلفن داخلی بود که آن هم اکثر اوقات قطع بود.دیگر هیچ خبری از ایشان نداشتیم.تلویزیون را که روشن کردم دیدم مارش عملیات والفجر 10 پخش می شود و سرود مادر برام قصه بگو به گوش می رسد. به این ترتیب متوجه شدم سعید در عملیات شرکت کرده.این در حالی بود که بیش از 70% شهر خالی از سکنه شده بود.مانده بودم چه کار کنم یک زن جوان با بچه ای سه ساله. از طرفی بعثی ها شهر را به بمباران شیمیایی تهدید کرده بودند و هدف اصلی شان پادگان سپاه بود و ما هم در آن جا زندگی می کردیم.زمانی که شهر را بمباران کردند، در خانه ما فقط دود و ترکش و خرده های شیشه دیده می شد.چشم جایی را نمی دید،


بچه را با صدای گریه اش پیدا کردم.وقتی از پنجره داخل محوطه را نگاه کردم همینطور خون سرازیر شده بود و مجروحان نقش بر زمین ناله می کردند.در چنین شرایطی ما زنده ماندیم.گاهی آذوقه مان به اتمام می رسید و هیچ چیز در خانه نداشتیم.حتی پیش آمده بود نان خشک مصرف کنیم تا فقط چیزی خورده باشیم.بعد از پایان ماموریت در پاوه، جهت گذراندن دوره دافوس (حاج سعید) بنا به خواست سپاه به تهران منتقل شدیم. پس از اتمام این دوره به شهر مرزی مریوان برگشتیم و در یک خانه سازمانی ساکن شدیم و حاجی طبق معمول کارهای سپاه و عملیات را آغاز کرد.


*نقل از همسر شهید سعید قهاری سعید

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.