کرامات شهدا از زبان پزشک صلواتی بهشت زهرا

در اینجا اگه کار دلی نباشد شما نمی توانید دوام بیاورید! اگه انگیزه مادی باشد بازهم دوام نمی آورید. اگه برای پست و منصب در اینجا باشی، جایگاهی ندارد.
تا شهدا - دکتر مهدی کرمی رزمنده 8 سال دفاع مقدس است. وی متولد تیرماه1346، فرزند اول یک خانواده متوسط تهرانی که قریب به 24 سال است که پزشک عمومی است ولی کارهای اورژانس و جراحی را هم انجام می دهد. وی از جانبازان عزیز کشورمان است که وجود ترکشرهایی در کمرش او را بسیار می آزارد اما با این وجود نخواسته کارت جانبازی داشته باشد. این پزشک وظیفه شناس با وجود مشغله های فراون روزهای پنج شنبه در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا زائران شهدا را رایگان ویزیت می نماید.
وی را در محل کارش در ساختمان بیمه آتیه سازان حافظ ملاقات می کنم. با اینکه از قبل ساعت مصاحبه را با هم تنظیم کرده ایم اما زمانی که می رسم ایشان در حال انجام کاری برای یکی از بیماران هستند. وی در نهایت ادب و احترام و حس مسئولیت پذیری پاسخگوی مراجعه کنندگان است. چند لحظه ای درنگ می کنم تا از کارشان فراغت یابد و بعد به اتفاق وارد دفترکارش می شویم. تعارف که می کند خود نیز به جای پشت میز کارش، خیلی بی ریا روی یکی از صندلی ها که معمولا به بیماران اختصاص دارد می نشیند و احساس خوبی هم دارد. آنقدر ساده و بی آلایش صحبت می کند که گویی که سال هاست با او آشناییم. حتی زمانی که می گویم می خواهم عکس بگیرم پشت میز کارتان بهتر است!  نمی پذیرد! و اینجاست که به روح بزرگ او بیشتر پی می برم.  
آقای دکتر از فعالیت های خود برایمان بگویید؟
 یک بخشی از فعالیت من برمی گردد به زمان انقلاب که دانش آموز بودیم. در 13-14 سالگی زندگیم بودم که جنگ شروع شد و جو خاصی بر جامعه حاکم بود. ما آن زمان بچه جنوب شهر در حوالی میدان خراسان بودیم و خواسته و ناخواسته جذب این برنامه شدیم. جوانان آن زمان تعلقات و خواسته ها و دلبستگی های خاصی هم داشتند. همه اینها دست به دست هم داد و من در15سالگی در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می کردم که از مدرسه آموزش دیدیم  به منطقه اعزام شدیم. خوب ما آن زمان جوانتر بودیم و ورزش می کردیم و رشته ای که من ورزش می کردم شنا بود.  من شناگر حرفه ای بودم و دوره های غواصی را گذرانده بودم و بخاطر فیزیک بدنی که داشتم خیلی زود جذب حفاظت عملیات و پس از آن وارد گردان شناسایی شدم. در منطقه جنوب حضور داشتم و در کردستان همرزم شهید همت بودم و بصورت ثابت جزو نیروهای اطلاعات و عملیات بودم و مدام در جبهه بودم تا اینکه دبیرستان را تمام کردم و وارد دانشگاه شدم و بازهم حضور در جبهه ادامه داشت. سال های دوم و سوم دانشگاه بودم که جنگ تمام شد. ما ماندیم و خاطرات جنگ و دوستانی که مانده بودند و دوستانی که رفته بودند و خاطراتشان برایمان باقی مانده بود.
پس از آن وارد چرخه کارهای اجرایی و آموزشی شدیم و به دنبال آن وارد گرفتاری های زندگی، که همه این مسایل دست به دست هم می دهد تا انسان از مسیری که برای خود ترسیم کرده فاصله بگیرد.
کلید خدمت رسانی به زائران شهید از کجا زده شد؟
 چندسال پیش بود که یکی از دوستان که اتفاقا" فرزند شهید هم هست با من تماس گرفت و گفت در گلزار شهدا فضایی فراهم است که چند تن از دوستان کار خدمت رسانی را انجام می دهند. شما هم می آیید؟ گویی که گمشده خودم را پیدا کرده باشم. بسیار خوشحال شدم  و قرار شد از همان پنج شنبه کارمان را شروع کنیم.


چندسالی است که این برنامه را برای خود دارید؟
 زمان دقیق و مشخصی نمی توانم بگویم. فقط می دانم که سال هاست که این برنامه را دارم. اما هربار  حس کسی را دارم که می خواهد به یک مسافرت برود. از اول هفته برنامه ریزی می کند، سختی راه و ترافیک و.. را تحمل می کند تا به مقصد می رسد. نفسی می کشد و تمام خستگی ها برایش خوشایند می شود. من هم از اول هفته برنامه هایم را هماهنگ می کنم، گرمای تابستان و یا سرمای زمستان فرقی ندارد. ساکم را برمی دارم و همین که به میعادگاه می رسم یک آرامشی وجودم را فرا می گیرد و نفسی می کشم و حس می کنم به جایی آمده ام که به  آنجا تعلق دارم. جایی که دید آدم ها اذیتت نمی کند. امروزه متاسفانه تفکر جامعه عوض شده است. چیزهایی که در زمان جنگ ارزش تلقی می شد امروز ضدارزش است و این برای من آزاردهنده است.
از این کار خداپسندانه چه حسی دارید؟
یک حس خوب. شاید باورتان نشود الان طوری است که اگر یک هفته به هر دلیلی نتوانم حضور داشته باشم گویی گمشده ای دارم و خلاء بزرگی در وجودم احساس می کنم. من هر روز به شدت غرق کارم هستم. همین دیشب من تا ساعت 6بعدازظهر که در این محل حضور داشتم. بعد به بیمارستان رفتم و الان هم تا شش بعدازظهر اینجا حضور دارم. یعنی حتی یک ساعت هم استراحت نداشتم اما با تمام درگیری های طول هفته، یک پنج شنبه زمان خوبی برای استراحت من است اما برای رسیدن به آن روز لحظه شماری می کنم که در آن فضا قرار بگیرم. آرامشی که آن فضای معنوی به من می دهد با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. زیرا انرژی که می گیرم مرا تا آخر هفته روی پا نگه می دارد. در گلزار شهدا همه مثل خودت هستند. احساس غریبی نمی کنی. اگه خنده ای هست همه با هم می خندند. اگر دردی هست همه  همدردند. اما احساس می کنم دینی که بر گردنم هست را هنوز ادا نکرده ام و این سخت آزارم می دهد.
چه نیرو و انگیزه ای باعث شده که در این سالها در این کار دوام بیاورید؟
در اینجا اگه کار دلی نباشد شما نمی توانید دوام بیاورید! اگه انگیزه مادی باشد بازهم دوام نمی آورید. اگه برای پست و منصب در اینجا باشی، جایگاهی ندارد. چون برای کسی شناخته شده نیستی. یعنی چیزی که ارتباط دنیوی داشته باشد اینجا گیر کسی نمی آید. عشق نباشد کسی دوام نمی آورد. دوستان سر پنج شنبه ها که بمانند با هم بحث می کنند یعنی برای خدمت کردن از هم سبقت می گیرند. همیشه به هم یادآوری می کنیم که از اینجا کسی را دست خالی روانه نکنید. زمانی که بیماری وجود ندارد کارهای جانبی دیگری را انجام می دهیم. مثلا کسی مشغول قطعه قطعه کردن نان برای زائرین است به کمکش می رویم. در این ایستگاه از تشخص اجتماعی خبری نیست. هر کس هرکاری از دستشان برمی آید برای زائرین شهدا انجام می دهند. پزشکی که بطور عادی روزی 200 نفر زیردست او مشغول کار هستند می بینید جارو می کند، یکی شربت درست می کند. هرکسی به هر نیتی مشغول خدمت رسانی است.  و به یقین می توانم بگویم هرکسی که به این مجموعه وصل می شود مزدش را می گیرد.


آیا تابحال شده خانواده و یا همکاران پزشکتان بر این کارشما خرده بگیرند؟
 بله بسیار اتفاق افتاده. البته همسر و فرزندانم هیچ اعتراضی ندارند. اما این روزها زندگی برای من و امثال من بسیار سخت می گذرد. چرا که  باید بدانم این شیرینی که الان میل می کنم هزینه آن چگونه و توسط چه کسی فراهم شده است! شایدا از نظر دیگران انسانی عقب افتاده بنظر بیایم، نمی دانم!! شاید باورتان نشود من هنوز هم در یک خانه اجاره ای زندگی می کنم. بسیاری از دوستان پزشکم به من می گویند تو در همان یک روز می توانی حدود سیصدهزارتومان درآمد داشته  باشی! بیکاری که  وقت خودت را اینطور تلف می کنی! به خاطر همین من اصلا" در مورد این برنامه هایم چیزی به کسی نمی گویم. حتی پدر و مادرم تا همین اواخر چیزی از این موضوع نمی دانستند.
آقای دکتر مقوله خدمت رسانی به زائران شهدا  در زندگی شخصی تان چقدر تاثیرگذار بوده؟
 قبول دارید زندگی پر از مشکلات گوناگون است. منی که از دیروز تابحال در خانه نبوده ام با این تن بیمار و رنجور در زندگی مشکلات زیادی دارم ولی باورکنید دعایی که زائران شهدا از ته دل برای ما می کنند تاثیر آن را در زندگی دیده ام. گاهی خطراتی را از جلوی پایمان برمی دارد که به عینه می بینیم از اثرات دعای همان افراد است. تازه اگه دنبال مزد هم که باشی تازه می بینی خیلی مجانی هم کار نکرده ای!!!!
از کراماتی که از شهدا مشاهده کرده اید برایمان بگویید؟
  من چندماه پیش بیمار شدم. به علت مشکلات و حجم کاری در محل کارم بودم که دچار درد قفسه سینه شدم و تعریق زیادی داشتم. مرا به درمانگاه و از آنجا به بیمارستان چمران منتقل کردند. نزدیک های بیمارستان سمت چپ بدنم بی حس شد و با تشخیص سکته قلبی و سکته مغزی مرا بستری کردند. باجناقم از مسئولان دانشگاه است و مرا به بیمارستان شهدای تجریش منتقل کردند و پس از آن دست و پای چپم فلج شد. 5 روز  هم در سی سی یو بستری بودم. همه دوستان و همکاران جمعیتی به عیادتم می آمدند. من دو فرزند پسر 19 و14ساله ای دارم که از بیماری من آسیب می دیدند. از پزشکان خواستم که مرخصم کنند که نمی پذیرفتند. مادر همسرم یک بانوی سیده اولوالعزم بودند که نوه بیست وچهارم امام موسی کاظم (ع) هستند که چندسالی است به رحمت خدا رفته اند که از قدیم هرکسی مشکلی داشت از ایشان می خواست که برایشان دعا کنند.
 در بیمارستان خواب ایشان را دیدم و گریه کردم. او گفت: نگران نباش! بعداز مرخصی چون منزل ما آسانسور نداشت، خانه پدرهمسرم رفتیم. صبح با همان حال بلند شدم که نماز بخوانم بعداز نماز، عکس ایشان را که روی اپن آشپزخانه بود برداشتم و گفتم سیده خانم شما مگر نگفتی نگران نباش این شرایط برای من سخت است. کم طاقت نیستم ولی از همسر و فرزندانم خجالت می کشم. خوابم برد و درخواب دوتن از برادران باجناقم که شهید شده اند را به خواب دیدم. که آمدند بالای سرم و گفتند شما چه کار کرده اید که اینقدر دو سه روز دل مادر ما خون شده!! گفتم من شرمنده همه هستم. آنها گفتند ما وقتی رفتیم درباره شما صحبت کنیم آنقدر شهدا آمده بودند و می گفتند او با این دستان برای ما خیلی کارها انجام داده. بلندشو! گفتم نمی توانم بدنم فلج شده و حس ندارم. او گفت: دست می کشم روی صورت و گردنت! یک آن دیدم وسط سالن ایستاده ام و خانمم هم رسید. از خود بیخود شدم و شروع کردم به گریه کردن. همسرم هم گریه کرد وقتی که آرام شد و خواب را برایش تعریف کردم گوشی را برداشت و به مادر همان شهید تلفن زد. او گفت: آقامهدی ما شما را بسیار دعا می کنیم. ایشالا بهتر می شوید.
عصر همان روز با یکی از دوستانمان در ایستگاه صلواتی تماس گرفتم و گفتم من پنج شنبه می آیم. گفت: اتفاقا برنامه ات خالی است بیا! می خواهم عرض کنم گاهی کاری که انجام می دهی اگر برای خدا باشد یک جایی نامحسوس از تو قدردانی می شود. این بیشتر از یک تابلوفرشی که در جمع به تو اهدا کنند می چسبد.
از بزرگی و کرامات شهدا فراوان دیده ایم. مثلا خانمی آمده بود تعریف می کرد که من درد شدید مفاصل داشتم چند بار که آمدم اینجا و شربت گرفتم بعد رفتم سر مزار و یادمان شهدا. گفتم: شما که این همه بزرگوار و آبروداری کاری کن که وضعیت جسمی ام بهتر بشود؟ که بحمدالله الان خوب خوب شده ام. اینها شاید به نظر غیرواقعی باشد اما از این نمونه ها بسیار دیده و شنیده ایم.


حضور شهدا را در زندگیتان چقدر احساس می کنید؟
به لطف خدا من حضورشان را همیشه درکنارم احساس می کنم. من درمیان دوستانم به آرامش، صبوری، بشاش بودن و خندان بودن معروف هستم. وقتی شهدا را در کنارت حس کنی نمی توانی حقی را پایمال کنی و اگر هم بخواهی پیش خودت احساس شرمندگی و گناه می کنی.
خاطره ای از جبهه برایمان تعریف کنید؟
 پس از آموزش ما را به منطقه اعزام کردند. در منطقه پل دختر که بودیم ورزش می کردیم و مشغول آموزش به بچه ها بودیم. یک آشپزخانه ای هم درست کردیم و یک دفتر فرماندهی با بتون ساختیم. برادر روزبهانی مرا به دفتر فرماندهی برد و گفت اگر شما اینجا باشی اینجا سرو سامان می گیرد. گفتم من هر جایی بروم آسیب می بیند. گفت: از زمانی که شما به اینجا آمده اید اینجا را آباد کرده اید. گفتم: در هر صورت من گفته باشم! آنها که رفتند دشمن با خمپاره دفتر فرماندهی را با خاک یکسان کرد و یک چادر باقی مانده بود. شب که آنها برگشتند گفتند چرا اینجا نشسته ای؟ بیا برویم داخل دفتر فرماندهی! گفتم: نمی خواهد بروید. آنجا با خاک یکسان شده.
یک بار هم که من مامور آموزش غواصی بودم جوان بسیار خوبی بود که می گفت: من به غواصی بسیار علاقه دارم اما از آب می ترسم. من به او آموزش دادم و غواص خوبی هم شد. در شب عملیات به من گفت من غواصی را از شما یاد گرفتم و مدیون شما هستم. آن دنیا شما را شفاعت می کنم. گفتم: این حرفها چیه که می زنی؟  عملیات که شد رفت و دیگر برنگشت.  یا خاطره دیگر اینکه مثلا در منطقه عملیاتی غرب صبح که از خواب بیدار می شدیم می دیدیم ده تا از دوستانمان که شب قبل با هم بودیم را سر بریده اند!
نظرتان درباره برنامه هایی که درخصوص دفاع مقدس از صدا و سیما پخش می شود چیست؟
 من با دیدن صحنه های جنگ و مقایسه آن با وضعیت امروز جامعه که امروز هیچ تشابهی نمی بینم دلتنگ می شوم و حالم به شدت بد می شود. من واقعیت هایی را دیده ام که سخت روحم را آزار  می دهد. مثلا جانباز اعصاب و روانی که از فقر سقف خانه شان فرو ریخته و زن و دخترش مجبورند در خانه های دیگران کار کنند، بعد یک لامبورگینی را می بینی که از کنارت بسرعت در حال عبور است واقعا" دلت می سوزد. زمانی که من در معاونت درمان بودم جانبازی به من مراجعه کرد. گریه می کرد و می گفت: همسایه مان آمده قرآن جلوی من گذاشته و گفته تو را به این قرآن ناراحت نشوید! شما را به مدرسه پسرتان خواسته بودند اما او خجالت کشیده و از من خواسته به جای شما به مدرسه بروم.  این درد جانبازان ماست.
تابحال شده زمانی که شهدای گمنام را به شهر می آورند. به استقبالشان بروید؟
 اصلا. یعنی طاقت دیدنشان را ندارم. شهید گمنام یعنی مصیبت و فاجعه. من از نزدیک کسی را می شناسم که فقط 6ماه با هم زندگی کرده اند و همسرش در جبهه بوده و مفقودالاثر شده و سالها بعد ازدواج کرده حالا پس از سالها وقتی می شنود که شهید گمنام آورده اند زندگیش زیر و رو شده و حالت جنون به او دست داده. یا  همسر معاون لشگر را دوماه بعد از شهادتش از خانه بیرون می کنند. اینها دردهایی است که من به چشم دیده ام. وقتی شهید می آورند بروم که چه بگویم. بگویم اینقدر وجود نداشتم که بتوانم برای زن و فرزندت کاری بکنم.


اگر کشور ما ناخواسته درگیر جنگی شود باز هم شرکت می کنید؟
با تمام مشکلاتی که جانبازان با آن دست و پنجه نرم می کنند همه به جنگ می روند چون راه و اهدافشان را پیدا کرده اند و هنوز به مرادشان نرسیده اند. مطمئن باشید بازهم در خط مقدم همان کسانی که در این 8سال دفاع مقدس حضور داشتند باز هم حضور دارند. از جانبازان 70 درصد ویلچری تا آن جانباز یک پا و یک چشم همه می روند.
چه صحبتی با بنیاد شهید دارید؟
من با بنیاد از ته دل قهر هستم. این را بارها به خودشان هم گفته ام که اگر اعتقاد به دنیای بعدی دارید چگونه جواب کارهایتان را خواهید داد. یک دزد که از دیوار مردم بالا می رود خیلی شرافت دارد به کسی که با اسم و نام جانباز چند بنیاد میلیاردها تومان پول به جیب می زند.
 در زمان دکتر دهقان من حدود 8 سال در معاونت درمان بنیادشهید بودم. فشارهای عصبی من در آن جا به حدی بود که مریض شدم بطوری که کار در آنجا را رها کردم. وقتی می دیدم جانبازان ما با چه وضعیتی زندگی می کنند و یک عده ماشین های آخرین سیستم زیر پایشان هست و داعیه حمایت از جانباز را دارند نتوانستم تحمل کنم.
امروز بعضی ها از جانبازان به عنوان مستمسکی برای پیمودن پله های ترقی خود استفاده می کنند. بنیاد میلیارد میلیارد هزینه بیت المال را مصرف می کند بدون اینکه کوچکترین کمکی به جانباز کند. من جانبازی را سراغ دارم که برای تامین جهیزیه دخترش مجبور می شود هزارتا دروغ بگوید. این دردهایی است که جانبازان می کشند.
* فاش نیوز

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.