شهيد مهدي زين الدين به روايت همسرش

فرمانده لشکر 17 علي بن ابي طالب در دوران دفاع مقدس بود. او انساني وارسته و همچنين محبوب قلوب تمامي بسيجي ها . آنچه پيش روي شماست تنها گوشه اي از شخصيت عظيم اوست که توسط همسرش روايت مي شود.

به گزارش تا شهدا؛ شهيد «مهدي زين الدين» در سال 1338 ه.ش در خانواده‌اي مذهبي و متدين در تهران ديده به جهان گشود. مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي که داشت با مسائل سياسي آشنا و در اين مدت (که با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود.
او در کنکور سال 1356 شرکت کرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين کساني بود که جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، به اين نهاد مقدس پيوست. فرمانده محبوب بسيجي ها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد.آنچه که پيش رو داريد خاطرات همسر گرامي ايشان، سرکار خانم «منيره ارمغان» از اين شهيد بزرگوار است:


من آخرين بچه از شش بچه ي يک خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز که حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجک قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد که از انبار دوچرخه - فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي کرديم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديک تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي کرد که ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فکر نکنيم ، آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه مادرانه را بگذاريد کنار اين که من ته تغاري و عزيزکرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را که مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم که مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . جلسه ي قرآن را که خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .
شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب کار مي کرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو کلاس هاي آن جا شدم . کلاس هاي احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي که در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين که اسلام را دين کهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي کرديم چيزهايي را که سر کلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده کنيم . سعي مي کرديم در کارهايمان ، همين کارهاي روزمره ، بيش تر توجه کنيم ، پيش تر دقت کنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برايمان کاري شده بود . نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم کسي را که دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود. " ما هم همين را مي خواستيم ؟ که شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم که ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند . مثلاً يک لباس را کلي وقت مي پوشيديم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گيرترين بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا کردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم . نه من ، اکثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند .
يک روز که کلاسمان تمام شد گفتند " زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . " جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ که شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . کلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان مي دادند . فکر مي کرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بکشد بايد بلد باشيم تير اندازي کنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس هاي سابق کم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد که اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بکشد . پيش از او يک خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست .
خدا وقتي بخواهد کاري انجام شود . کسي ديگر نمي تواند کاري کند . خرداد سال شصت ويک ، يک هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يکي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يکي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفي کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يک زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه کارهايي بايد بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند که يک دختر مناسب برايت پيدا کرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما " بله " است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد .
در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود " يک همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ " او هم گفته بود " مگر در مورد بچه هاي سپاه هم کسي بايد تحقيق بکند ؟ " پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم .
قبل از آمدن آقا مهدي يک شب خواب ديدم : همه جا تاريک بود . بعد از يک گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روي صورتش خون خشک شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد که نيامده تا برگردد. بليتي که او براي جنگ گرفته بود يک طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها کرده بود و مثل يک نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه کشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد کرده بود . در دنيا مالک هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود .
هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي که آمده بودند هيچ کدام تا به حال يک جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي کوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند که عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقري زود فهميد که اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يک نيروي معمولي مي تواند به کار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه کاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي . مهدي زين الدين و يک موتور و دوربين و يک دشت پهن . همين که بفهمد عراقي ها از کدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله کنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد کلي کار بود . ولي او شب ها که بي کار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و کالک هاي منطقه را بررسي مي کرد . دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فکر استتار و اين حرف ها نبودند . تانک هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاک ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار کرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي که ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت .
اما اين جوان خوش رو با خنده اي کم دائم در صورتش شکفته بود ، مي دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سکه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت کنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر کارش زندگيش را عقب بيندازد . کسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کليد نگاه مي کرد . گفت " خاله اين پاسداره کيه آمده اين جا ؟ " رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليک اول همان حرفي را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت " برنامه اين نيست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر که جنگ حق عليه باطل باشد . " بعد از هر دري حرفي زد . گفت " به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ " حتا حرف به اين جا کشيد که بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر کار . اين را هم گفت که " من به دليل مجروحيت يکي از پاهايم مشکل دارد و اگر کسي دقت کند معلوم است که روي زمين کشيده مي شود . لازم بود که اين نکته را حتماً بگويم . "
کم کم ترسم ريخت . بعد از اين که حرف هاي او تمام شد ، براي اين که حرفي زده باشم گفتم " شما مي دانيد که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلي با اين قضيه نداريد ؟ " گفت " من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشکلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . " حرف هايمان در يک جلسه تمام نشد . قرار شد يک بار ديگر هم بيايد .
از همان زمان کلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را که در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گترکرده شان را مي ديديم . برايمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي که همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يکي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدکي نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم که بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتي که مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم کوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين که چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت " من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . " گمانم عمليات رمضان بود . حالا که دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود .
ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در اين کارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي کرد .
مادرم مي گفت " چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟ " او مي گفت " حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . " و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يک حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود که پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يک جلد قرآن و چهارده سکه ي طلا عقد کرديم . مراسمي در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت کرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه کنيم . سر مزار آيت الله مدني گفت " من خيلي به ايشان مديونم . خرم آباد که بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . " خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . آن شب يک مهماني کوچک خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز که عقد کرديم او رفت جبهه .
دو ماه و نيم عقد کرده در خانه ي پدرم ماندم . در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت مثلاً " من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يک سر به شما مي زنم . " يک بار بين خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم که دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسيدم " خداي ناکرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي کار ما زياده . " مادرم مي گفت " آقا مهدي حالا شما يکي مدتي بمانيد يک عده تازه نفس بروند . " او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، " اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يک چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي أه درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آمدي زندگي مي کردم أه اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي کردم . احساس مي کردم دارم به شعار هايي أه مي دادم عمل مي کنم . بايد با يک شهيده زنده زندگي مي کردم . يکي از دوستان هم دبيرستانيم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر کنم . آخرش هم اين کار را کرد . رفت به يک پاسدار شوهر کرد . " گفته بود " مگر پاسداري هم شد شغل ؟ " من هم برايش پيغام فرستادم " اين ها با خدا معامله کرده اند . کي از اين ها بهتر ؟ " خدا را شکر مي کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم . حتا از اين که مراسم نگرفتيم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگي از ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتي که رفت و آمد ، گفت " اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي کاريم الآن آن جاست . يکي از دوستانم که تازه ازدواج کرده . يک خانه مي گيريم . يک طبقه ما باشيم ، يک طبقه آن ها ، که تنهايي برايتان زياد مشکل نباشد . به يک محلي هم مي گوييم که بياييد و در خريد و اين کارها کمکتان کند . " اين حرف را من که عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول کنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند . مي گفتند " هر کاري رسم و رسوم خودش را دارد . " براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند " جواب مردم را هم بايد داد . " همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي کوچک ، که بايد برايشان يک گوش را درکرد و يکي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باشد . " شهريور همان سالي که خردادش عقد کرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم که از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي کردم اگر هم راه او نروم پشيمان مي شوم . شايد آن موقع براي ما طبيعي بود .
اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يک تويوتاي لندکروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي کرد که سکوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يک حرفي مي زد . مثلاً " شما خياطي هم بلدي ؟ " شب اول که رسيديم ، وارد خانه اي شديم که تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي که بهش عادت نداشتم ، حتا کولري هم براي خنک کردن نبود . شب که خواستيم بخوابيم ديديم تشک نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي کرد . ولي بايد مي شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولي اين يکي ديگر تصميم خودم بود که همراه او بيايم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم که اگر دلم خواست ، براي اين که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بياورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشترکمان را شروع کنيم . يک سري وسايل کم و کسر داشتيم که با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي کردند . آمد و همه جاي شهر را که برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت " اگر بي کار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست که بيايي . " آقا مهدي يک ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه .
اما من بي کار نبودم . اوايل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشک هايي که ممکن بود هدف بعديشان همين کلاسي باشد که در آن نشسته ايم ، کار سرگم کننده اي بود . احساس مي کردم مفيد هستم . به خاطر کارم تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي کردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت .
کم کم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم . آدم هم کلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يک جايي بود ، زينبييه ، که پايگاه تقويت پشت جبهه بود . کار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاک کردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه کاري نکند . اهواز تقريباً نزديک خط مقدم جنگ بود . هم براي پر کردن بي کاري و هم براي کار تدريسم عضو کتاب خانه ي مسجد شدم . کتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود که از تنهايي من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا يک زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتا بر خلاف ميليش تحمل کند . مي دانست تنهايي آن هم براي دختري که تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است . بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت که فعلاً نمي تواند بيايد . همين نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين که بفهمم يک جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي کشد . وقتي مي رفت يک چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيک مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت " دفعه ي بعد که آمدم ، اين را حفظ کرده باشي . " بعضي ها وقتي حرف مي زنند کلامشان خشونت ندارد ولي طوري است که احساس مي کني بايد به حرفشان گوش کني . مهدي اين طوري بود . نمي خواست در تنهايي فکرهاي الکي بکنم . بعضي وقت ها مي خواست نيامدنش به خانه را توجيه کند ، ولي احتياجي نبود . مي گفت " بعضي بچه ها براي اين که از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان مي خوابند و نمي آيند . " مي گفت " اين ظرفيت را در تو مي بينم ، و گرنه من هم بايد به تو برسم . " هندوانه زير بغلم مي داد . اسم نمي آورد ، ولي دلمان مي خواست زندگيمان مثل حضرت علي و فاطمه که نه . يک کم شبيه آن ها بشود . مي گفت " بدم مي آيد از اين مردهايي که مي بينم مي آيند و به زن هايشان مي گويند دوستت داريم و فلان . آن وقت زن هم مي گويد خُب اگر اين طوري است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر . " مي گفت " يک چيزهايي را من از اين بچه ها در جبهه مي بينم که زبانم بند مي آيد . ديروز يک مهندسي از بچه هاي جهاد آمد پيشم ، گفت آقا مهدي خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام . اگر امکانش هست مرخصي مي خواهم . گفتم اشکالي ندارد تا شما کارت را تمام مي کني من برگه ي مرخصيت را مي نويسم . تا برود کارش را تمام کند ، يک خمپاره خورد کنارش و شهيد شد . من نمي توانم با ديدن اين چيزها خانواده ي خودم را مقدم بر بقيه بدانم . "
اين را فهميده بودم که از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي آيد . از اين که بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ي تلفن پايگاه انرژي اتمي را داشتم . بعضي وقت ها هم دلم مي خواست که زنگ بزنم. ولي چه طور بگويم . يک کم مي ترسيدم شايد . يک بار هم گفت " دليلي نداره ، کلي آدم ديگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برايشان نيست . "
درست است که ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولي من ، هنوز رودربايستي داشتم . حتا روم نمي شد توي صورتش نگاه کنم . يک بار از مدرسه که برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان کرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز مي خواند . اين قدر خجالت کشيدم و خود را سر زنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش که تمام شد احساس من را فهميد . گفت " آدم بايد همه جورش را ببيند . "
هيچ وقت واضح با هم حرف نمي زديم . راجع به هيچ چيز حتا خودمان . بهانه ي حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، کلاً آدمي نبود که حرف زدنش از عمل کردنش بيش تر باشد . حتا راجع به جبهه هم اين جور نبود که مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به کارش را اصلاً نمي گفت . از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود که نتوانم حرف هايم را بزنم حتا روم نمي شد بپرسم کي مي آيي .
وقتي هم نبود همين طور . يک بار به من گفت " روزها توي خانه حوصله ات سر مي رود راديو گوش کن . " آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يک جعبه ي آهني روي طاقچه مي ديدم . ولي باز ش نمي کردم . مي گفتم حتماً بي سيمش داخل آن است . نمي خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش کردم . يک بار که آمد ، پرسيد " راديو را توانستي راه بيندازي ؟ " گفتم " کدام راديو ؟ " گفت " هماني که توي آن جعبه ، سر طاقچه بود . " نمي تواستم بگويم احساس مي کردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم .
همه کارها و حرف هايش را دربست قبول مي کردم . هنوز از جزئيات کارش چيزي نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم که نيروهاي قم و اراک و چند جاي ديگر با هم يک جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشکيل داده اند . آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود .
ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي کرد . با اتوبوس که مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، کنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم که جلوي باجه ي تلفن صف کشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين که زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان جندي شاپور رد مي شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي کردم . حيران در برابر رازي که اين آدم ها با خود داشتند ، چيزي که مي توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديک يعني همين ، يعني اين که ببيني آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب که آقا مهدي بر مي گشت خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را که آن روز ديده بودم برايش تعريف کنم . ولي فرصت نمي کرد تا آخرش را بشنود
عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم . تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . کم و کوتاه . شايد فکر مي کرديم همه چيز بايد به مختصرترين شکلش انجام بگيرد ، گفت " يک کم مشکل پيدا کرديم . من فردا بر مي گردم ، مي آيم خانه . " حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود که گفتم " نه لزومي ندارد برگردي . " از او اصرار "که دارم فردا مي آيم " و از من انکار که " نه ، چه کاري داري که بيايي . " يک چز ديگر هم مي خواستم بگويم . رويم نمي شد . خواست قطع کند . گفت " کاري نداري ؟ " گفتم " مي خواستم يک چيزي را بهت بگويم . "
گفت " خودم مي دانم "
فردا که از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يک پتو انداخته بود زيرش . نصفش شده بود تشکش ، نصف لحاف . سلام کردم . خواب نبود . گفتم " شکست خورديد ؟ " گفت " سپاه اسلام هيچ وقت شکست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ، مجبور شديم يک کم جمع و جور کنيم . " ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي کيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن کردم . گفتم " يک چيزي هم مي خواستم بگويم " ذوقم را کور کرد . گفت " مي دونم چه مي خواهي بگويي . "
کلاً بنا بر اين نبود که هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم که او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد که " خب اين که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته مي بينمش ؟ "
من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود . حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي که او کمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس مي کردم که با آدمي طرفم که توانم براي شناختنش کافي نيست .
مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي ديگر بود که وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد . از بس با همه ي آن هايي که از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم مي گرفت ؛ اراکي ها فکر مي کردند اراکي است ، قمي ها فکر مي کردند قمي . تيپ علي بن ابي طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت . " من أه آدم بي احساسي نبودم . فاصله ي بينمان اذيتم مي کرد ، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن کاري را بکند أه شوهرش مي خواهد . وقتي او ابراز علاقه نمي کرد ، طبيعي بود أه من هم ابراز علاقه نکنم . يا طبيعي است أه تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي گذشت أه به او بگويم " حالا أه آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخريم . " خودش أه اهل چيز خريدن نبود ، نه براي من نه براي خودش . يک بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توي خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتي برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت " يکي از دوستانم مي خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر مي کنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟ "
سليقه اش دستم آمده بود . اين أه از چه لباس خوشش مي آيد يانمي آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، کمي هم شيک ، رنگ هاي آبي آسماني و سبز . از قرمز بدش مي آمد . مي گفت " از جبهه اين قرمز براي من شده يک جور سمبل قساوت . " قرمزي رژ لب ناراحتش مي کرد . يک بار که زدم به شوخي گفت : " من تو را همان طوري که هستي مي خواهم . "
زمستان که شد براي اين که داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيک زد . شب ها کنار پنجره مي نشستم و گوشه ي پلاستيک را بالا مي زدم و خيابان را نگاه مي کردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي شود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي که مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندکروزش را که مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم کاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يک بار که حواسم نبود . همين جوري مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت " بابا اين در و پنجره ها هم شکل تو را ياد گرفتند ، از بس که آن جا نشستي . "
خودش هم يک کارهايي مي کرد که فاصله ي بينمان کمتر شود . يک روز صبح خوابيده بودم . چشم هايم را باز کردم، ديدم يک آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي کند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدي است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول کمي به يک طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا با هم باز مي شدند . خيلي قشنگ بود .
نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يک روز گفت " مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . " قرار شد يک گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست کردم که ظهر بخوريم . از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشک مي زدند . از کنار ساختماني رد شديم که ده دقيقه قبلش موشک خورده بود . گفتيم اين جا که نمي شود . جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان . پيش خودم گفتم " اين جا درِ غذا را بردارم پر خاک مي شود . " هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم .
از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يک مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . يک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اينکه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشکلي نبود . سوريه که رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است که ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يک روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يکي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي که پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق کرده بودم که مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور کارها .
آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي که خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ کداممان نمي دانستيم چه کار بايد کنيم . براي زندگي اي که خريد کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يک ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي کند ياد او بيفتد . يک بار همين جور که ويترين مغازه ها را نگاه مي کرديم ، جلوي يک لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد " اين ها چيه . " فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت " روژ لبه بيست و چهارساعته است . " پرسيد " يعني چي ؟ " آقايي که هم راه آن خانم بود گفت " يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه . " خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يک بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .
لبنان که مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم که آن جا اسير شده بود . گفتم " او جايي که مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم . " اولين بار در سوريه بود که حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي کردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود که به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم .
بعد از اين که از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر که جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است که نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت کند شهيد صادقي را . از دوستان نزديک آقا مهدي بود . حرف هايي را که به هيچکس نمي زد به او مي گفت . آدم نکته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي کرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يک پاکت پول آورد دم خانه ي ما . گفت " آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . " خيلي تعجب کردم . هيچ موقع در زندگي مشترکمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد .حالا اين که آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نکردني بود . بعدها فهميدم که قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده .
بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بوديم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر که بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي کردم . مادرم مي گفت " آخر چرا گريه مي کني ؟ اين طوري به بچه ات شير نده . " ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يک سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با کي رفتي ؟ ما را هم دعا کردي ؟ " حرف هايش که تمام شد ، گفتم " خب ! خيلي حرف زدي که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله مي آيم . دوباره بهت زنگ مي زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . " اين جا بود که عصانيت ده روز را يک جا خالي کردم . گفتم " نه هيچ لزومي ندارد که بيايند . " اولين بار بود که با او اين طوري حرف مي زدم . از کسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم . بايد خودم را خالي مي کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فکر مي کني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقيه فرق مي کني . "
گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم "
گفت " نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مکتبي بزرگ شده ايم که پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ "
ليلا چهل روزه شده بود أه تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه کادويي . صدايش را از آن يکي اتاق مي شنيدم که داشت به پدرم مي گفت " حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فکر مي کردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل کرد . بغلش کرده بودو نگاهش مي کرد . از اين کارهايي هم که معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي کنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نکرد . فقط نگاهش مي کرد . من هم که قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا که ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود .
هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم " من با اين وضعيت که نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي که همه خانم هايشان را آورده اند . " احساس مي کردم تولد ليلا ما را به هم نزديک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم يک جا باشيم . فکر مي کردم ليلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم " تو خيلي کم حرفهايت را مي گويي . " خنديد و گفت " يک علت ابراز نکردن من اين است که نمي خواهم تو زياد به من وابسته شوي . " گفتم " چه تو بخواهي چه نخواهي ، اين وابستگي ايجاد مي شود . اين طبيعي است که دلم براي شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولي نمي خواهم قاطي اين بازي ها شوم . از اين گذشته مي خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل زندگي کني و تصميم بگيري . " گفتم " قبلاً فرق مي کرد اشکالي نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولي حالا با يک بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال يک خانه ي مستقل هستم . " گفتم " مهدي گاهي حس مي کنم نمي توانم درونت نفوذ کنم " گفت " اشتباه مي کني . به ظواهر فکر نکن . "
بعد از اين که او رفت . رفتم حرم و يک دل سير گريه کردم . خيال مي کردم تحويلم نگرفته است . خيال مي کردم اصلاً مرا نمي خواهد . فکر مي کردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلي ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد که حالا من بگويم ؟ " گفت " من براي کارم دليل دارم " داشتيم عادت مي کرديم که با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتي که با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که بايد يک فکري به حال اين وضعيت بکنم " احساساتي ترين جمله اي بود که تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . اين عادت هميشه اش بود . اين که يک کاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي کاري را که مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي کردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود .
بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود که دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي کوروش اهواز يک ساختمان براي سکونت بچه هاي لشکر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يک راه روي طولاني داشت که دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت که ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا کم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديک تر مي کرد . هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هرکداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يک خانه يک جفت کفش اضافه شده مي فهميديم که مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود . خيلي وقت مي شد که از مهدي خبر نداشتم . از يکي از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلي وقته که از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست " گفت شوهرم مي گويد " همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را که گرفته اند حفظ کنند . " هر شب به يک بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر کنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم " خيلي خسته اي انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم . " رفتم غذا گرم کنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز کردم . مي خواستم جوراب هايش را در بياورم که بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصابني شد . گفت " من از اين کار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد که تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد .
سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت " از زماني که خودم را شناختم به کسي اجازه ندادم که جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهاي خودش را مي شست . يک جوري هم مي شست که معلوم بود اين کاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت " نه اين مدل جبهه اي است . "
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت " جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم . " حميد باکري را گفت که شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست که منيري ، ليلايي وجود دارد ؟ " چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتي که مشغول کاري هستم ، نمي توانم بگويم که به فکر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . دوستانم را مي بينم که مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان کار کن . ولي من نمي توانم از اين کارها بکنم . " آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم که اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور که بايد اين را بگويند .
همان شب بود که گفت " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شايد خدا اصلاً نخواهد که تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . " گفت " نه . اين را زورکي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلک بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يک سال طول کشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر کرده بود .
خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را يادم هست . يک بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يک لباس عربي پهن شده پرسيدم " مهدي اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودي مگر؟ " گفت " همين طوري ، هوس کرده بودم لباس عربي بپوشم . " گفتم " رفته بودي دبي ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعريف مي کرد ، يک چيز خنده دار هم گفت . وقتي تا آن رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت کرده بود و داشته بر مي گشته که به يکي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يک باره مي فهمد که چه اشتباهي کرده .
ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يک موکت زدم به آن جايي که فکر مي کردم محل آمد و رفت موش هاست . يک شب که مهدي آمد گفت " خيلي تشنمه . آب خنکِ خنک مي خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، بايد بري واسم درست کني . " رفتم با ترس و لرز آب يخ درست کردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدي يک کاري بکن از شرّ اين راحت بشوم . " گفت " يک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت " شرطش اينه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کني . " آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم که زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم که از خيلي چيزها مي شود گذشت . جاي زخم هايش را من يک بار ديدم . تمام گوشت يک پايش سوخته بود .
هر بار که ليلا را بغل مي کرد ليلا تمام جيب هايش را مي کشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي کرد . مي گفتم " اين ها کثيفه . " مي گفت " اشکالي ندارد . "
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در کنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان بود . چيزي که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز کرد و هم سر خوش حالش را ديد که ت

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.