قافله ققنوس
يكي از آيات قرآن كريم كه در دوران هشت سالة دفاع، شهرت بسياري يافت و ورد زبانها بود، مضمون اين آية شريفه است كه: «كشتگان در راه خداوند را از مردگان به شمار نياوريد، بلكه آنان زندهاند و نزد خدايشان روزي ميخورند.»
معمولاً در تمامي مراسم ختم شهدا اين آيه تلاوت ميشود و كوچك و بزرگ آن را از حفظاند. افسوس كه آدميزاد خيلي زود به هر چيزي عادت ميكند و وقتي عادت كرد، ديگر دقت و توجه نميكند. «عادت» كري و كوري ميآورد. ما وقتي، مثلاً به ساعتي كه روي دست بستهايم، يا عينكي كه مقابل چشمانمان است، عادت كرديم، بود و نبود اينها برايمان يكسان ميشود. لابد گاهي شنيده و ديدهايد كه آدم به دنبال عينكي ميگردد كه بر صورت دارد و درست مقابل چشمهاي اوست! «عادت» بزرگترين دليل «غفلت» و اصليترين آفت معرفت و آگاهيست. اگر ما به زمين و آسمان، روز و شب، زندگي و مرگ و... عادت نكرده بوديم، هيچ وقت احساس دلتنگي، افسردگي، يكنواختي و بيحوصلگي و... شايد حتي «پوچي» نميكرديم. بيشتر ما همين آسمان بالاي سرمان را فراموش كردهايم؛ «آسمان» يك عظمت بيكران، يك بينهايت هميشه در دسترس ماست. هر روز كرة زمين، همين زميني كه بر روي آن نشستهايم و راه ميرويم، با ميلياردها خروار وزنش، با صدها كيلومتر سرعت در حال حركت و گردش است. همين زمين وسيع و بزرگ در برابر خورشيد، مثل يك توپ در برابر يك استاديوم ورزشي صد هزار نفريست. زمين و خورشيد و منظومة شمسي در برابر كهكشان تقريباً هيچ است. كهكشان در برابر آسمان...
ما همين الآن در «ابديت» در «بيكرانگي»، در بيكرانگي ابديت، در ابديت بيكرانگي غوطهوريم. دنياي ما خيلي از محيط خانه و اداره و صف اتوبوس و پيشخوان دكان قصابي و... بزرگتر است. حالا از ارواح نياكان، اجنه، فرشتگان، شياطين، عالم بزرخ، بهشت و دوزخ و... چيزي نميگوييم. ما اگر يادمان نميرفت كه در چه دنيايي زندگي ميكنيم، اگر به اين عظمت اسرارآميز درون و بيرون و گرداگردمان، عادت نكرده بوديم، هيچ وقت از مستي حيرت و خلسة شگفتي بههوش نميآمديم؛ چنان خود را فراموش ميكرديم كه به كل فرصت نگراني و رنج كشيدن و بنزين كوپني و افزايش تورم و... را نداشتيم. اصلاً شايد متوجه بود و نبود خود نميشديم و خلاص! كدام بادهاي بالاتر از اين؟!
كدام مستي و سُكري بيشتر از اين! ... اين يعني تمام عالم شراب است و... بگذريم. (حيف كه عادت كردهايم به اين حرفهاي شاعرانه و...)
آري! ميفرمايد: شهدا نمردهاند؛ زندهاند. و نزد خدا روزي ميخورند. اين حرف قرآن كريم است. آيا ـ نعوذ بالله ـ اين حرف تعارف است؟ آيا مبالغة ادبي است؟ آيا شعر است؟ آيا شهدايي كه آتش كينه دشمنان دين و با پيشرفتهترين سلاحهاي تكهتكه شدند و حتي هيچ اثري از بعضيشان نيست و مفقودالاثر شدند، زندهاند؟ پس «مرگ» يعني چه و «زندگي» كدام است؟ آيا اين زندگي، همين زندگي و اين مرگ، همين مرگي است كه ما ميشناسيم و ميفهميم؟ در اين صورت، علومي چون فيزيولوژي، آناتومي، ارتوپدي و... چه ميگويند؟
حيف كه فرصت نيست بيشتر مقدمهچيني كنيم! نميدانم چرا فرصت نيست. نميدانم چه كار ميخواهيم بكنيم و كجا ميخواهيم برويم، كه هيچ وقت فرصت نداريم. چرا هميشه عجله داريم؟ همة حرفها و معنيها را نيمهكاره ول ميكنيم و ميرويم سراغ حرفهاي جديد. كاش به جاي اينها، حداقل معناي يك حرف، يك بار هم كه شده، در زندگي ميفهميديم! نه اينكه خيال كنيد بندة حقير استثنا هستم و استثناءاً ميخواهم يك حرف كامل بزنم. نه! اين حرفها اگر اثر داشت... چه بگوييم؟ چيزيست كه بنده مينويسم و شما ميخوانيد و ميرويم سراغ كارمان. همان كار هميشگي. بلاتكليفي و سردرگمي؛ نگراني؛ نگراني قسط بعدي بانك يا اجاره خانة ماه آينده، يا آيندة زن و بچه، آيندة شغلي و... چه ميدانم؟ «نگراني براي همه چيز» اما آيندة ما مرگ است. آيندة زن و بچه هم همينطور. نميدانم با وجود نگراني از مرگ (مرگي كه حتمي است) باقي نگرانيها چه معنايي دارد و چرا؟ تا آدم ترس از مرگ را نفهمد «تقوا» را نميفهمد. هر چه بگويد و بشنود «غفلت» است. عادت است. غفلتِ عادت است و عادتِ غفلت.
ميگويند در زمانهاي قديم جواني به تشييع جنازه رفت. يكي مرده بود و رفته بودند دفنش كنند و برگردند. اما اين جوان برنگشت و برنميگشت. از آن به بعد مقيم قبرستان شد! هر چه ميگفتند، بيا به شهر برگرديم و زندگي همين است و بالاخره همه ميميرند و آدم بايد مرگ را قبول كند و عادت كند! و... قبول نميكرد. تا مردم به اين نتيجه رسيدند كه جوانك ديوانه شده و جوانك ميگفت، نخير! شما ديوانهايد... ميگفت شما ديوانهايد. شما كجا ميرويد؟ هر جا برويد، آخرش بايد برگرديد اينجا. پس چرا راهتان را دور ميكنيد؟ ميرويد كه چه كار كنيد؟ مثلاً اين همه روز و ماه و سال چه كار كرديد؟
ميدانيم مرگ يعني چه، اما خودمان را به ندانستن ميزنيم. ترس از مرگ و ميل به جاودانگي و جستجوي آب حيات و... از قديم نقل زندگي نوع بشر بود. صنعت، تكنولوژي، پزشكي، شعر، قاليبافي، سبزيكاري و همه و همه براي فرار از مرگ است؛ صبح تا شب جان ميكنيم كه مرگ را عقب بيندازيم. ساختن آپارتمان ضد زلزله و كشف پنيسيلين و... براي نمردن است؛ براي آفرينش يك اثر هنري و خلق شاهكارهايي، خود را به آب و آتش ميزنيم تا جاودان بمانيم. بله؛ ما مرگ را ميشناسيم، ولي خود را به ندانستن ميزنيم.
اتفاقاً از آنجا كه «جوينده، يابنده است» بعضيها راههايي براي نمردن بلدند. در اكثر مكاتب عرفاني و جادويي و... عدة معدودي به چيزهايي از جنس آب حيات دست پيدا كردند و گفته ميشود فعلاً كه زندهاند.
فرصت نيست. نميدانم چرا فرصت نيست! بايد هر چه زودتر چيزي بگوييم و به جايي برسيم... كه مبادا فرصت تمام شود و نگفته باشيم و نرسيده باشيم. «قولوا لا اله الا الله تفلحوا». بگو فقط «اوست» و راحت شو. آن وقت از ازل تا ابد فرصت هست. تا هميشه در بهشت، يا تا هميشه در دوزخ... چرا به شنيدن نام بهشت و دوزخ عادت كردهايم؟ نكند فرصت تمام شود! اين همه سال فرصت بود و نتوانستيم از شهداي جنگ چيزي بگوييم. مدام تعارف، مدام حاشيه، فقط پريشاني و پريشانگويي! يخچال فريزر، فرش پانصد شانه، كت و شلوار سرمهاي و...
چقدر پخش و پلا شدهايم! ما داريم هزار تكه ميشويم! ما مفقودالاثر شدهايم!
شهدا زندهاند؛ آنها زندهاند و خيلي از ماها مردهايم. عادت ما را كر و كور و لال كرده است. به قول شهيد آويني «آنها ماندهاند و زمان ما را با خود برده است.» همچون مردگان، نه چيزي را ميتوانيم ببينيم و نه چيزي ميشنويم. انقلاب اسلامي، تنها نظام در بين شرق و غرب عالم بود كه ميتوانست حرفهايي براي ارزش «مردن» داشته باشد. كبير بودن انقلاب به همين دليل بود. به اين دليل كه ميتوانست هم براي زندگي برنامه داشته باشد، هم براي مرگ؛ بمب اتم واقعي انقلاب، همين است؛ يارانش را نه ميتوان كشت و نه ميتوان زنده گذاشت.
نعمتالله سعيدي
ثبت دیدگاه