چشم ها و دست هایم را بستند و سوار مینی بوسی کردند که اسمش را
آخر از کجا شنیده اید، یا خوانده اید که پیامبر اسلام همراه با
در زندان وزارت دفاع، یکی از افسران چتر باز عراقی هم زندانی بود
اسرای تبعیدی پس از سه ساعت به بغداد رسیدند و سوار قطار شدند.
گذشت و عقیده به راه مبارزهای که در پیش گرفته بودیم، عامل
زندگی در اردوگاه به شکل شهر بود که شهردار و مسئول فرهنگی،
در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را
بچه ها غذای ظهر را درنایلون می ریختند و زیر پیراهنشان پنهان می
مرا صدا زدند: "اَینَ اَسیر جدید؟... تَعال... تَعال..." بچه