زیباترین خاطرۀ عمر
تا شهدا؛ مصطفی در حال و هوای پنجم ابتدایی است، خیال نوشتن نامه به رهبری به سرش زده است. تو از مفاد آن نامه به خنده میآیی و او چنان مصمم مینویسد و پاکنویس میکند و دوباره برای تو از رو میخواند که دیگر نمیخواهی و نمیتوانی مانع کارش شوی. نامه را خودش باید در صندوق پست جلوی مدرسه بیندازد و هر روز که صدای زنگ خانه را بشنود فریاد بزند: «گمونم پستچی باشه!» و پابرهنه و سراسیمه خودش را به در زنگزده حیاط میرساند و بعدها با لبخندی آمیخته به شرم بر میگردد و انگار که بخواهد تو را از دستکم گرفتنش پشیمان کند، شقورق میایستد و میگوید: «مطمئنم حضرت آقا سجاده رو خواهد فرستاد!»
مینشیند پای مشقهایش و تا زنگ بعدی گوشبهزنگ میماند.
- مصطفی جون، چند بار بهت بگم آقا بیکار نشسته هر نامهای رو بخونه و خواستهٔ همه رو اجابت کنه. ببین مدیره مدرسه چقدر سرش شلوغه؛ خوب اون رهبر یه مملکت به این بزرگیه، عزیزم!
- چه خوشخیال! حالا میبینی چطور جواب نامه من رو میده، مامان! آره؛ میبینی.
دلت که نمیآید بیشتر از این تو ذوقش بزنی. خدا خدا میکنی که آقا واقعاً جواب نامه را بدهد و این آرزو به دل بچه نماند؛ مخصوصاً اینکه مدرسه و همکلاسیها و همه را خبر کرده که برای رهبری نامه نوشته و منتظر پاسخ است. حتم داری که بچهها هم کم سر به سرش نگذاشتهاند و رو همین حساب، از توی مادر، دیگر چنین انتظاری ندارد. عدل ظهر است و زنگ خانه به صدا در میآید. مصطفی که تازه از مدرسه برگشته و منتظر نهار است، فریاد میزند: «این بار، دیگه خودشه... به خدا، حتماً خودشه.» پابرهنه تا در حیاط میدود. اندکی بعد، چنان جیغی میکشد که صدایش تا چند خانه آنطرفتر هم شنیده میشود.
- مامان، نگفتم آقا سجاده رو برام میفرسته؟
همین سر سکو، بسته را باز میکند. در چشمانش برقی میدرخشد که نظیرش را کمتر به خاطر داری. هر دو، سجاده را میبوسید. همزمانی اشکهاتان، صحنه را تماشاییتر میکند. مصطفی، سجاده را زیر و رو میکند و میگوید و میبوسد. میگوید: «چقدر بوی خوشی داره، مامان!» دوباره زیرورو میکند و بغضآلود ادامه میدهد: «همیشه باهاش نماز نمیخونم که خراب و نخ نخی بشه... این رو تا زندهام، برای خودم نگه میدارم و حتی با خودم میبرمش خونهٔ قیامت...»
بچهٔ یازده ساله، مثل آدمبزرگها حرف میزند؛ طوری که دلت میریزد. انگار حکیمی عارف، این سخن را گفته است و این میشود خاطرهٔ خوشی برای مصطفی تا بعدها بگوید که زیباترین خاطرهٔ عمرش بود.
بریدهای از کتاب «سه نیمه سیب»؛ بر اساس خاطرات «خدیجه شاد» ؛ مادر شهیدان مدافع حرم «مصطفی» و «مجتبی بختی» (صفحۀ 68 تا 71 - تلخیص)
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
ناشر: خط مقدم
/حریم حرم
ثبت دیدگاه