روشنی سرفههای صادق
تا شهدا؛ با آنکه میدانم اغلب اوقات روزه است چای تعارفش میکنم. وقتی میگوید میل ندارم، مطمئن میشوم که روزه است. اندام نحیف و سرفههای پیدرپی و خسخس صدایش انسان را به تردید میاندازد که چطور این انسان همان کسی است که به گفته همرزمانش کوه به او تکیه میکند!
حاج صادق روشنی از آن انسانهایی است که بیتعارف انسان را یاد شهادت میاندازد، یاد شخصیتهای نمایشنامههای سعید تشکری، یاد حاج کاظم آژانس شیشه ای، یاد شهید برونسی. انگار انسانها از یکجایی به بعد عین هم میشوند، انگار انسان کامل یکجور بیشتر نیست.
به مناسبت سالروز پوشیدن لباس عزت و جانبازی با جانباز 65 درصد، حاج صادق روشنی گفتگویی مفصل کردیم که مختصری از آن را در ادامه میخوانیم.
سلام
علیک السلام
لطفاً خودتان را بیشتر معرفی کنید؟
حقیر محمدصادق روشنی هستم از روستای یساقی و فرزند دوم یک خانواده پنجنفری. دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه روستا و دوره دبیرستان را در دبیرستان بازرگانی گرگان سپری کردم. در دوره ابتدایی توسط معلم عزیزم بهعنوان امام جماعت انتخاب شدم و این امر تأثیر مهمی در حیات معنوی من ایفا کرد. آنقدر مهم که در معرفی خودم از این مسئله یاد میکنم.
چه شد که به جبهه رفتید؟
انسان در زندگی تکالیف متعددی دارد، تکلیف عبادت، تکلیف محبت به والدین و بسیاری تکالیف دیگر. در آن زمان احساس تکلیف جهاد درراه خدا من را برآن داشت تا برای اولین بار به جبهه بروم. اما دفعات بعدی دلایلی بیشتری
درد و دل من در فیلم "از کرخه تا راین" نشان داده شد. سرفهها در آنجا سرفههای عشق هست، سرفه لبیک بهحق هست. انسان وقتی به حج مشرف میشود میگوید اللهم لبیک، این هم همان لبیک هست و باید از آن مراقبت کرد. باید پاسدار آن بود
داشت.
آیا دیدگاه امروز شما بعد از 36 سال تغییر کرده است؟ فضای داخلی جنگ را چطور دیدید؟
من بهصراحت بگویم خیر کمی پختهتر شده ولی تغییر نکرده. به خاطر دارم در شورای سپاه زاهدان ما را با شعار یکدست سلاح و یکدست دعا آشنا کردند که این مسئله اساس تفکر جهادی ما را تشکیل میداد. کسانی که راهبلد بودند و قطعاً بدون این انسانهای شریف شاید پیمودن این راه برای ما آسان نمیبود.
بعد از مدتها تحمل مجروحیت شیمیایی خسته نشدید؟
قطعاً نه... برای من این سرفهها، سرفههای عشق هستند و روزی نیست که از خداوند نخواهم که این عنایت را از این بنده ناچیز دریغ نکند.
چه زمانی وارد جبهه شدید و چه مسئولیتهایی داشتید؟
عید نوروز سال 1360 تاریخ اولین اعزام من به جبهههای دفاع مقدس بود. ابتدا بهعنوان مسئول دبیرخانه در تیپ 41 ثارا...که بعد تبدیل به لشکر ثارا... میشود، انجاموظیفه میکردم و بعداً بهعنوان نیروی داوطلب و تخریب در واحد اطلاعات و عملیات مشغول خدمت شدم.
از همرزمان شهیدتان بفرمایید؟
شهیدان بزرگوار حاج حسین میرحسینی - رضا مرادی - حسین یوسف فدایی و بسیاری دیگر از خوبان.
امروز من تکلیف و وظیفه خودم میدانم که با شرکت در برنامهها و مراسم خاطره گویی دفاع مقدس پیام آن عزیزان را به نسل جوان منتقل کنم. لذا باوجود مشکلات جسمی، در برنامههایی که حتی در نقاط دور از محل سکونتم «مثل مریوان» برگزار میشود شرکت کردهام.
ازآنجاکه خودتان در تلهفیلم تکلیف نقش اصلی را به عهده داشتید، نظر شما در خصوص فیلمهایی که درباره جنگ ساختهشده است چیست. فیلمهایی مثل آژانس شیشهای، از کرخه تا راین و...؟
قطعاً فیلم آژانس شیشهای فیلم بسیار خوبی بود اما من از کرخه تا راین را صدای خودم میدانم.
علت آن را بفرمایید؟
درد و دل من در فیلم "از کرخه تا راین" نشان داده شد. سرفهها در آنجا سرفههای عشق هست، سرفه لبیک بهحق هست. انسان وقتی به حج مشرف میشود میگوید اللهم لبیک، این هم همان لبیک هست و باید از آن مراقبت کرد. باید پاسدار آن بود، غیرازاینکه شخصاً معتقد هستم انسان برای نشانی که از خدا برای جانبازی و عشق گرفته، بهنوعی نشان لیاقت هست دنبال بهبود نمیرود و به قول حافظ: لاف عشق و گله از یار بسی لاف دروغ... جانباز دنبال اعزام نمیره... خود من هم بااینکه جزو اولین نفرات بودم که به خارج اعزام شدم، دنبالش نرفتم.
لطفاً در مورد کتابی که نوشتید توضیح بفرمایید و اینکه آیا اسمی هم برایش انتخاب کردهاید؟
حقیر تکلیف خودم میدانم، چیزهایی
چند روزی بود سرفه نداشتم. شدیداً دلواپس شدم، ترسیدم که نکند خداوند میخواهد من را از خودش دور کند.
را که دیدهام و درک کردهام به نسلهای بعد انتقال بدهم. نسلهایی که جنگ را ندیده و درک نکردهاند. به همین دلیل عرض میکنم که قصدم نگارش کتاب یا چاپ کتاب نبوده است. دل نوشتههای مرتبط با جسم من و شهودی که در اثر عارض شدن این نعمات الهی، سرفههای عشق و دیگر نعمتهایی که خداوند از طریق جبهه به من عنایت کرده است را در این کتاب به نگارش درآوردهام و اسمش را " اجابت دعا " گذاشتهام.
این اسم دلیل خاصی هم دارد؟
چند روزی بود سرفه نداشتم. شدیداً دلواپس شدم، ترسیدم که نکند خداوند میخواهد من را از خودش دور کند. شکر خدا در نیمههای همان شب سرفه همراه با دلپیچه و مشکلات گوارش شروع شد و در بیمارستان بستری شدم. خدا را شکر کردم که دعایم اجابت شد.
صحبت آخر
صحبت آخر من در مورد ولایت هست. از من سؤال میکنند که ولایت را دوست داری یا با ولایت آشنایی؟ در پاسخ میگم ولایت رکنی از زندگی است. هرکس ولایت را بشناسد و برگردد به قرآن، متوجه میشود که بدون ولایت، شناخت خدا و حرکت بهسوی خداوند ناممکن میشود.
سرفههایش بیشتر میشود و فرصت همنشینی بیشتر از من گرفته میشود، اما لبیکش به دعوت حق را حالا دیگر میشنوم و میبینم که این پرستو عاشقانه عزم هجرت دارد.
ثبت دیدگاه