
اضطراب لحظه های آخر
تا شهدا؛ صدایی در محوطه اردوگاه به گوش رسید. بلندگوها اخبار رادیو و تلویزیون عراق را همزمان پخش میکردند. گوینده میگفت:
تا لحظات دیگر پیام مهمی از طرف سیدالرئیس صدام پخش خواهد شد. فکر و ذهنم درگیر این پرسش شد که چه پیام مهمی میتوانست باشد. افکار آزاردهنده به مغزم هجوم میآورد و نگرانم میکرد.
نکند دوباره حملهای شده و قرارداد صلح نقض شده باشد! نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر میکند!
نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند!
نکند... خلاصه گوینده همه را جان به لب کرد تا سرانجام بعد از کلی مقدمه چینی شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و چیزی نمیدیدم جز کلمات صدای گوینده.
در این نامه صدام ضمن پذیرفتن قرارداد الجزایر و بازگشتن به مرزهای بینالمللی اعلام کرده بود که برای نشان دادن حسننیت خود از تاریخ 26 مرداد 1369 بهطور یکجانبه، هزار نفر از اسرای ایران را آزاد خواهد کرد.
به آقای رنجبر گفتم: «به وطن برمیگردیم؛ دیگر لازم نیست برای هفته دفاع مقدس برنامهریزی کنیم.»
ندایی در دلم فریاد میکشید، برمیگردیم، برمیگردیم، به خانهمان برمیگردیم.
به رنجبر گفتم بسرعت برو مسئول سرود را پیدا کن. باید چند سرود تمرین کنیم و آماده داشته باشیم.
اوضاع اردوگاه ناگهان به هم ریخت. صدای شادی بچهها، صدای شکرگزاریها، صدای درآغوش کشیدنها و گریه کردنها، صدای گفتوگوهای شاد، نشانی دادنها، نشانی گرفتنها، صداها... صداها... صداهای خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات.
زیدالله نوری را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترینها را تمرین کنید، تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم. نوری با شور و حرارت گروهش را جمعوجور کرد و به طرف حمام رفتند تا تمرین را شروع کنند.
تمام لحظههای آن روز خاطرهای به یادماندنی در ذهن همه ما برجا گذاشت. سوت پایان آمارگیری زده شد. برای آخرین بار داخل آسایشگاههایمان شدیم. فرصت استراحت نبود، این آخرین لحظههای با هم بودن و در بندبودنِ گرامی بود. آن شب تا صبح بیشتر بچهها بیدار ماندند. همه مشغول گفتوگو بودند. البته گاهی این ظن به قلبمان نیش میزد که نکند همه اینها نمایشی از جانب عراقیها است. نکند خورشید طلوع کند و ما متوجه شویم همه چیز خدعهای برای شکستن ما بوده است. چنین اتفاقاتی سابقه داشت، بعضیها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کمکم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتنهایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت؛ شاید با مروری بر خاطرات سالها رنج اسارت.
ساعت 8 صبح درها باز شد. همه با شور و شوق، لباس پوشیده و حاضر برای آمارگیری رفتیم. بعد از تقسیم صبحانه، حدود ساعت 9/30، بلندگوهای اردوگاه روشن شد و اعلام کردند هیأت صلیب سرخ وارد اردوگاه شده است تا مقدمات اعزام هزار نفر از اسرا به ایران را آماده کنند. ضمناً مترجمهای زبان عربی و انگلیسی را هم احضار کردند. نام و شماره این هزار نفر خوانده شد تا بروند و فرم رضایتنامه بازگشت به ایران را امضا کنند. از همه درخواست کردند برای بهتر پیش رفتن کارها با مسئولان همکاری کنند. بعد از پخش این خبر، رسیدن لحظه آزادی حقیقتی جدی و انکارناپذیر به نظرمان رسید. آن واقعهای که سالها در انتظار رسیدنش حسرت کشیده بودیم، رؤیا ساخته بودیم و ناامید شده بودیم، اکنون بهصورت واقعیتی دست یافتنی در برابرمان خودنمایی میکرد. برخلاف دفعه قبل که با شنیدن خبر رفتن، فریاد شور و شوق فضای اردوگاه را پر کرد، این بار ناگهان ناله و گریه اسرا از جدایی یکدیگر در فضای اردوگاه طنین انداخت. هیچ حواسمان نبود که رسیدن به آزادی یعنی جدا شدن از یکدیگر و این بار ناگهان با این حقیقت تلخ روبهرو شدیم؛ دیگر همدیگر را نداشتیم؛ باید از یکدیگر جدا میشدیم؛ باید با دوستانی که از برادر به هم نزدیکتر و مهربان تر بودیم خداحافظی میکردیم. با دوستانی که سالها کنار هم رنج کشیده بودیم، بر زخمهای حاصل از شلاق و شکنجه یکدیگر مرهم گذاشته بودیم، با هم و برای هم گریه کرده بودیم. کنار هم خندیده بودیم، نقشهها کشیده بودیم، یاد گرفته بودیم و زیر سقف کوتاه اسارت، شبها و روزهای زیادی نفس کشیده بودیم. بچهها همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه سردادند. روز عجیبی بود!
صد افسوس که دوربین نداشتیم تا آن لحظههای ناب را ثبت و ضبط کنیم؛ آن هنگامه اشک و آه واقعاً ثبت کردنی بود.
از بلندگوها اعلام کردند که افراد به نوبت و به ترتیب شماره بروند و فرم مربوط به آزادی خود را امضا کنند. از هر اسیر میپرسیدند آیا حاضر است به ایران برگردد؟
چه پرسش تلخ و احمقانهای! انگار از کسی بپرسند میخواهی زنده بمانی؟! و البته بچهها با لبخند پاسخ مثبت میدادند.
به ما دستور دادند اصلاح کنیم و بعد وسایل مان را جمع کنیم، لباس نو بپوشیم و آماده باشیم. از جمله «وسایل تان را جمع کنید» خندهام گرفته بود! کدام وسایل؟! آلبوم عکسی که جلد آن از مقوای پودر لباسشویی و برگههای نایلونیاش از پلاستیکهای کهنه درست شده بود، چند نامهای که از ایران برایم رسیده بود، یک مهر کربلا یادگاری اولین سفر کربلا، یک جانماز دوخته شده از پارچه دامن دشداشه، یک جلد نهجالبلاغه تمام وسایلی بود که با خود برداشتم. چند تا دفتر هم داشتم که برای جمعآوری اطلاعات شان زحمت زیادی کشیده بودم. متأسفانه آنها را با خودم نیاوردم و سالهاست بر این خطای خود تأسف میخورم. بهطرف در خروجی رفتیم. عراقیها به صف ایستاده بودند. تا روز آخر هم دست از وحشیگری و آزار دادن بچهها برنداشته بودند. در همان روز آخر چند نفر را کتک زدند. آنها برای بدرقه ما جمع شده بودند. بعضیهایشان میخندیدند و دست تکان میدادند. شاید از اینکه از چنان وظیفهای خلاص میشدند خوشحال بودند.این بار بدون چشمبند و دستبند، سوار اتوبوس شدیم و بدون آنکه ناچار شویم سرمان را پایین نگه داریم، خیابانها و مناظر بیرون را نگاه کردیم.
قطار موصل به بغداد از نوع قطارهای اتوبوسی بود. یاد روزهایی افتادم که ما را با آن قطارهای ملقب به حیوان تور جابهجا میکردند. واگنهایی پر از بوی نامطبوع، سرد و تاریک. این قطارها نسبتاً تمیز بودند. پنجرههایش هم باز بود و ما هم آزادانه و بدون چشمبند میتوانستیم در راهرو قطار قدم بزنیم و با هم گفتوگو کنیم. قطار بدون توقف به طرف بغداد رفت. نماز مغرب و عشاء را در حال حرکت در قطار خواندیم. برای شام ساندویچ نان و چیزی شبیه کتلت دادند و گفتند لباسهای زرد اسارت را که علامت PW روی آن بود، تحویل بدهیم و بههرکدام یک دست لباس و کفش نو تحویل دادند. لباسهای زرد را تحویل دادیم. ارزانی خودشان! روز اول که مجبور به پوشیدن این لباسهای چندشآور شدیم انگار روی تنمان سنگینی میکرد. حالا که فکر میکنم میبینم بد نبود اگر آن لباسهای زردرنگ را بهعنوان یادگاری از آن روزها نگه میداشتیم. سپیده سحر به بغداد رسیدیم و نماز صبح را همان جا با تیمم خواندیم. سوار اتوبوسهایی که از قبل آماده ایستاده بودند شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. هیچ کدام از بغداد خاطره خوشی نداشتیم. بازجوییهای مأموران بیرحم استخبارات، سالنهای پیچ در پیچ وزارت دفاع و کتکها، عبور خفتبار از میان شهر و تحقیر شدن توسط مردمی نادان.
تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود میدیدیم ولی ناامیدیها و فریبهای پیدرپی عراقیها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند. چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن. این خاک از جنس خاکهای دیگر کره زمین نبود، عطری داشت بیمانند. مهری در دلش بود بینظیر.