گفتگو با آزاده دکتر وحیدرضا اکرامی فرد / از اسارت تا طبابت
آزاده سرافراز، دکتر وحیدرضا اکرامیفرد متخصص جراحی عمومی است، او از تأثیر آموزههای انقلاب در دلسپردن جوانان برای جنگیدن با دشمن بعثی میگوید و از دوران جنگ و اسارت.
تا شهدا: آلبومِ عکس دستساز دکتر وحیدرضا اکرامیفرد که یادگار دوران اسارت هفتسالهاش در اردوگاههای عراق است، بهخوبی بازگوکننده کلمات «اسارت» و «آزاده» است. این آلبوم را یکی از اسرا در اردوگاه، با نخ و سوزن و به ظرافت تمام برای او درست میکند. پشت و روی آلبوم شامل تختهای است که با کاغذی سرمهایرنگ جلد شده است. عکس پشت جلد درخت نخلی سر به پایین خمکرده، با همان کاغذ طلاییرنگ که با سوزاندن کاغذ سیگار به این رنگ درآمده، در میان ستارگان طلایی و هلال ماه قرار گرفته است. گوزنی نیز در پایین صفحه خودنمایی میکند.آزاده سرافراز، دکتر وحیدرضا اکرامیفرد متخصص جراحی عمومی است، او از تأثیر آموزههای انقلاب در دلسپردن جوانان برای جنگیدن با دشمن بعثی میگوید و از دوران جنگ و اسارت. گندم درو میکردیم، خانه میساختیم و…
با شروع انقلاب اسلامی، تحصیلات دبیرستان وحیدرضا نیز به پایان میرسد، در حالی که انقلاب فرهنگی شروع و دانشگاهها تعطیل میشود و این شاگرد درسخوان از رفتن به دانشگاه بازمیماند: «با اوج گرفتن انقلاب، حرکتهای انقلابی در شهرستان اسفراین هم شروع شد. پدرم روحانی بود و من به تبع خانواده در راهپیماییها شرکت میکردم. بهجرئت میگویم بیشترین افرادی که در اسفراین نقش تحریککننده در انقلاب داشتند، از دوستان و اطرافیان ما بودند.» پس از پیروزی انقلاب، به صورت افتخاری وارد جهادسازندگی میشود و به گفته خودش، بهترین دوران زندگیاش رقم میخورد: «٣ماه در روستاهای اسفراین، به همراه دیگر جهادگران، گندم درو میکردیم، خانه میساختیم و برای مردم روستا فیلمهای انقلابی پخش میکردیم. آنقدر که هفتهها میگذشت و به خانواده خبر نمیدادم که کجا هستم و چه میکنم.» پسر جان مواظب باش!
با شروع جنگ تحمیلی در سال١٣۵٩، با دوستان جهادگرش از طرف بسیج رهسپار جبهههای جنوب میشود: «حیثیت و ناموس کشور در خطر بود و احساس مسئولیت میکردیم. یادم نمیرود پدرم پیش از رفتن من به جبهه، بارهاوبارها میگفت پسرجان! مواظب باش. تو را به خدا سپردم. حرفی که مایه دلگرمی من بود.» پس از دوسال حضور در جبهه اهواز، برای خدمترسانی بیشتر به سپاه پاسداران شهر سبزوار میپیوندد و در سال١٣۶١، در عملیات فتحالمبین درحالیکه خدمه کالیبر٧۵ است، در سنگر با اصابت ترکش گلوله خمپاره، از ناحیه شکم و پا مجروح میشود اما جراحت، او را از رفتن دوباره به جبهه بازنمیدارد و در سال١٣۶٢، عازم جبهههای هورالهویزه و عملیات خیبر میشود؛ رفتنی که اینبار با ٧سال اسارت همراه میشود. ١٨٠٠نفر اسیرِ هور
می گوید:«ما خطشکن بودیم. در عملیات خیبر باید برای رسیدن به خاک عراق، ٣٠ تا ٣۵کیلومتر را از میان نی زارهای هورالهویزه و آب میگذشتیم. این منطقه آبی در جنوب ایران از غرب بستان تا خرمشهر کشیده شده است. ١۵کیلومتر آن در خاک ایران و ١۵کیلومتر در خاک عراق است. بعثیها فکرش را هم نمیکردند که ایران قصد حمله از میان آب و این نیزارها را داشته باشد و آمادگی نداشتند. با چندین لشکر و تیپ وارد عمل شدیم. خوب هم عمل کرده و آنها را غافلگیر کردیم اما با پاتک دشمن، خیلی از بچههایی که به آنطرف هور در مرز عراق رسیده بودند، اسیر و شهید شدند… ۵/٣سال را در اردوگاه موصل و ۵/٣سال را در اردوگاه تکریت گذراندم.» از لذتهای اردوگاه
او بیشتر از اینکه از مشقتهای اسارت بگوید، از درسهای زندگی در این دوران میگوید: «اردوگاه موصل با ١٢٠نفر، یکدست از بچههای عملیات خیبر بود. بچههایی مقید و مذهبی که روحانی، بسیجی، سپاهی، فرمانده، رزمنده پیرمرد و بچهسال هم در میان خود داشتند. پشتوانه روحی یکدیگر بودیم. زندگی میکردیم؛ گرچه چندماه نخست اسارت، سختگیری و بازجویی بود و عراقیها فکر میکردند قصد یورش و اعتصاب داریم اما بعد از دوماه آنها هم به ما اعتماد کرده بودند. میگفتند شما چه آدمهایی هستید؛ ما میزنیم و شما میخندید. بعد از دوماه به ما ١٠قرآن دادند. ما هم با برنامهریزی، وقت قرآن خواندن را تقسیم میکردیم اما خواندن مفاتیح ممنوع بود. برای همین به صورت شفاهی هرکس هر بخشی از دعاهای معروف مثل توسل، کمیل و ندبه و زیارت عاشورا را که میدانست، میخواند و بقیه آن را حفظ میکردند تا درنهایت آن دعا خوانده میشد. بعضیها هم روی کاغذهای سیگار دعاها را مینوشتند تا فراموش نشود. بعد کاغذ دستبهدست میگشت.درس هم میخواندیم. اسرایی بودند که تا ابتدایی خوانده بودند اما در اردوگاه تا دبیرستان هم خواندند. به جرئت میگویم کمترکسی بود که بگوید این درسی که الان در اردوگاه میخوانم، برای این است که در آینده در کشورم از آن استفاده کنم، بلکه برای همان لحظه و همان روزها درس میخواندیم. از طرفی هرکس در هر صنف و کاری ابتکار به خرج میداد. یکی با هستههای خرما و سنگ و چوب، تسبیح میساخت و یکی کلاه و گیوه درست میکرد. درمجموع با وجود محدودیتهای دوران اسارت، آرامش داشتیم، به طوری که لذت آنجا را الان اینجا نداریم. خودمان بودیم و خودمان. اسارت برای ما مرحله جدیدی از جهاد بود. ما برای تکلیف به جبهه رفته بودیم. اسارت هم تکلیف دیگری بود که با توکل بر خدا آن را گذراندیم.» از رنجهای اردوگاه
«آسایشگاه ما ١۵٠متر بود و ١٢٠نفر در آن دوران، روزهای زندگی خود را پشت سر گذاشتند. جای خواب هرنفر فقط یک در ٢متر مساحت داشت. فقط ٢وعده غذا داشتیم. صبحها آش بود، دقیقا ١٠ تا ١٢قاشق. ظهر هم ١٠قاشق برنج بود با گوشتی بیکیفیت. شام هم نمیدادند. از طرفی از ساعت ۴بعدازظهر تا ٨صبح فردا اجازه دستشویی بزرگ نداشتیم. برای استحمام نیز در هفته، نفری ۴پارچ آب گرم به هرکسی میرسید و بچهها ترجیح میدادند با آب سرد استحمام کنند. علاوه بر اینها در طول روز سه تا چهاربار آمارمان را میگرفتند که باید در هر موقعیتی خودمان را میرساندیم و اگر کسی دیر میآمد، کتک میخورد. تصورش را بکنید؛ ٣٠ تا ۴۵دقیقه باید سرمان را پایین نگه میداشتیم تا اسممان را صدا بزنند.» تماشای آسمان غروب پس از ٧سال
در سال١٣۶٩ با صدور قطعنامه۵٩٨، سرانجام نخستین گروه اسیران ایرانی در اوایل مرداد به خاک وطن برمیگردند: «نخستین گروه، اسیران اردوگاه موصل بودند. تقریبا روزی ١٠٠اسیر مبادله میشد. هرروز کارمان شده بود حساب کردن. اینکه بالاخره کی نوبت ما هم میرسد؛ گرچه با کارشکنیهای صدام، تقریبا امیدمان را از دست داده بودیم. تا اینکه در روز ۴شهریور سال١٣۶٩، به وطن رسیدیم» آثار جنگ بدجوری در بدن آنها رخنه کرده است
اکرامیفرد پس از بازگشت از جبهه، ازدواج میکند. همسری همراه که دلیل موفقیتهای او در ادامه تحصیل و زندگی پس از اسارتش میشود: «١٠سال از درس دور شده بودم اما دوباره در کلاسهای تقویتی شرکت کردم و توانستم با رتبه خوب در رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد قبول شوم. بدین ترتیب برای زندگی و تحصیل به این شهر آمدیم. در سال١٣٨٢ نیز تخصصم را گرفتم و با توجه به حضورم در سپاه، پزشک سپاه شدم و بعد هم بازنشسته.»اکرامیفرد اکنون صبحها در بیمارستان امامرضا(ع) بیمار میپذیرد و عصرها در مطبش. علاوه بر این، بیمارهای بنیاد شهید، جانبازان و آزادهها هم نزد او میآیند. در این باره میگوید: «پیش از اینکه پزشک باشم، همدم و همرزم دوستانم هستم و درمان آنها را وظیفه خودم میدانم. »
با شروع انقلاب اسلامی، تحصیلات دبیرستان وحیدرضا نیز به پایان میرسد، در حالی که انقلاب فرهنگی شروع و دانشگاهها تعطیل میشود و این شاگرد درسخوان از رفتن به دانشگاه بازمیماند: «با اوج گرفتن انقلاب، حرکتهای انقلابی در شهرستان اسفراین هم شروع شد. پدرم روحانی بود و من به تبع خانواده در راهپیماییها شرکت میکردم. بهجرئت میگویم بیشترین افرادی که در اسفراین نقش تحریککننده در انقلاب داشتند، از دوستان و اطرافیان ما بودند.» پس از پیروزی انقلاب، به صورت افتخاری وارد جهادسازندگی میشود و به گفته خودش، بهترین دوران زندگیاش رقم میخورد: «٣ماه در روستاهای اسفراین، به همراه دیگر جهادگران، گندم درو میکردیم، خانه میساختیم و برای مردم روستا فیلمهای انقلابی پخش میکردیم. آنقدر که هفتهها میگذشت و به خانواده خبر نمیدادم که کجا هستم و چه میکنم.» پسر جان مواظب باش!
با شروع جنگ تحمیلی در سال١٣۵٩، با دوستان جهادگرش از طرف بسیج رهسپار جبهههای جنوب میشود: «حیثیت و ناموس کشور در خطر بود و احساس مسئولیت میکردیم. یادم نمیرود پدرم پیش از رفتن من به جبهه، بارهاوبارها میگفت پسرجان! مواظب باش. تو را به خدا سپردم. حرفی که مایه دلگرمی من بود.» پس از دوسال حضور در جبهه اهواز، برای خدمترسانی بیشتر به سپاه پاسداران شهر سبزوار میپیوندد و در سال١٣۶١، در عملیات فتحالمبین درحالیکه خدمه کالیبر٧۵ است، در سنگر با اصابت ترکش گلوله خمپاره، از ناحیه شکم و پا مجروح میشود اما جراحت، او را از رفتن دوباره به جبهه بازنمیدارد و در سال١٣۶٢، عازم جبهههای هورالهویزه و عملیات خیبر میشود؛ رفتنی که اینبار با ٧سال اسارت همراه میشود. ١٨٠٠نفر اسیرِ هور
می گوید:«ما خطشکن بودیم. در عملیات خیبر باید برای رسیدن به خاک عراق، ٣٠ تا ٣۵کیلومتر را از میان نی زارهای هورالهویزه و آب میگذشتیم. این منطقه آبی در جنوب ایران از غرب بستان تا خرمشهر کشیده شده است. ١۵کیلومتر آن در خاک ایران و ١۵کیلومتر در خاک عراق است. بعثیها فکرش را هم نمیکردند که ایران قصد حمله از میان آب و این نیزارها را داشته باشد و آمادگی نداشتند. با چندین لشکر و تیپ وارد عمل شدیم. خوب هم عمل کرده و آنها را غافلگیر کردیم اما با پاتک دشمن، خیلی از بچههایی که به آنطرف هور در مرز عراق رسیده بودند، اسیر و شهید شدند… ۵/٣سال را در اردوگاه موصل و ۵/٣سال را در اردوگاه تکریت گذراندم.» از لذتهای اردوگاه
او بیشتر از اینکه از مشقتهای اسارت بگوید، از درسهای زندگی در این دوران میگوید: «اردوگاه موصل با ١٢٠نفر، یکدست از بچههای عملیات خیبر بود. بچههایی مقید و مذهبی که روحانی، بسیجی، سپاهی، فرمانده، رزمنده پیرمرد و بچهسال هم در میان خود داشتند. پشتوانه روحی یکدیگر بودیم. زندگی میکردیم؛ گرچه چندماه نخست اسارت، سختگیری و بازجویی بود و عراقیها فکر میکردند قصد یورش و اعتصاب داریم اما بعد از دوماه آنها هم به ما اعتماد کرده بودند. میگفتند شما چه آدمهایی هستید؛ ما میزنیم و شما میخندید. بعد از دوماه به ما ١٠قرآن دادند. ما هم با برنامهریزی، وقت قرآن خواندن را تقسیم میکردیم اما خواندن مفاتیح ممنوع بود. برای همین به صورت شفاهی هرکس هر بخشی از دعاهای معروف مثل توسل، کمیل و ندبه و زیارت عاشورا را که میدانست، میخواند و بقیه آن را حفظ میکردند تا درنهایت آن دعا خوانده میشد. بعضیها هم روی کاغذهای سیگار دعاها را مینوشتند تا فراموش نشود. بعد کاغذ دستبهدست میگشت.درس هم میخواندیم. اسرایی بودند که تا ابتدایی خوانده بودند اما در اردوگاه تا دبیرستان هم خواندند. به جرئت میگویم کمترکسی بود که بگوید این درسی که الان در اردوگاه میخوانم، برای این است که در آینده در کشورم از آن استفاده کنم، بلکه برای همان لحظه و همان روزها درس میخواندیم. از طرفی هرکس در هر صنف و کاری ابتکار به خرج میداد. یکی با هستههای خرما و سنگ و چوب، تسبیح میساخت و یکی کلاه و گیوه درست میکرد. درمجموع با وجود محدودیتهای دوران اسارت، آرامش داشتیم، به طوری که لذت آنجا را الان اینجا نداریم. خودمان بودیم و خودمان. اسارت برای ما مرحله جدیدی از جهاد بود. ما برای تکلیف به جبهه رفته بودیم. اسارت هم تکلیف دیگری بود که با توکل بر خدا آن را گذراندیم.» از رنجهای اردوگاه
«آسایشگاه ما ١۵٠متر بود و ١٢٠نفر در آن دوران، روزهای زندگی خود را پشت سر گذاشتند. جای خواب هرنفر فقط یک در ٢متر مساحت داشت. فقط ٢وعده غذا داشتیم. صبحها آش بود، دقیقا ١٠ تا ١٢قاشق. ظهر هم ١٠قاشق برنج بود با گوشتی بیکیفیت. شام هم نمیدادند. از طرفی از ساعت ۴بعدازظهر تا ٨صبح فردا اجازه دستشویی بزرگ نداشتیم. برای استحمام نیز در هفته، نفری ۴پارچ آب گرم به هرکسی میرسید و بچهها ترجیح میدادند با آب سرد استحمام کنند. علاوه بر اینها در طول روز سه تا چهاربار آمارمان را میگرفتند که باید در هر موقعیتی خودمان را میرساندیم و اگر کسی دیر میآمد، کتک میخورد. تصورش را بکنید؛ ٣٠ تا ۴۵دقیقه باید سرمان را پایین نگه میداشتیم تا اسممان را صدا بزنند.» تماشای آسمان غروب پس از ٧سال
در سال١٣۶٩ با صدور قطعنامه۵٩٨، سرانجام نخستین گروه اسیران ایرانی در اوایل مرداد به خاک وطن برمیگردند: «نخستین گروه، اسیران اردوگاه موصل بودند. تقریبا روزی ١٠٠اسیر مبادله میشد. هرروز کارمان شده بود حساب کردن. اینکه بالاخره کی نوبت ما هم میرسد؛ گرچه با کارشکنیهای صدام، تقریبا امیدمان را از دست داده بودیم. تا اینکه در روز ۴شهریور سال١٣۶٩، به وطن رسیدیم» آثار جنگ بدجوری در بدن آنها رخنه کرده است
اکرامیفرد پس از بازگشت از جبهه، ازدواج میکند. همسری همراه که دلیل موفقیتهای او در ادامه تحصیل و زندگی پس از اسارتش میشود: «١٠سال از درس دور شده بودم اما دوباره در کلاسهای تقویتی شرکت کردم و توانستم با رتبه خوب در رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد قبول شوم. بدین ترتیب برای زندگی و تحصیل به این شهر آمدیم. در سال١٣٨٢ نیز تخصصم را گرفتم و با توجه به حضورم در سپاه، پزشک سپاه شدم و بعد هم بازنشسته.»اکرامیفرد اکنون صبحها در بیمارستان امامرضا(ع) بیمار میپذیرد و عصرها در مطبش. علاوه بر این، بیمارهای بنیاد شهید، جانبازان و آزادهها هم نزد او میآیند. در این باره میگوید: «پیش از اینکه پزشک باشم، همدم و همرزم دوستانم هستم و درمان آنها را وظیفه خودم میدانم. »
ثبت دیدگاه