خاطرات اسارت نامه رسان لشکر۵ نصر
یکبار وقتی داشتند ما را در استخبارات شلاق میزدند، یک خبرنگار از بخش فارسی رادیوعراق آمد و به ماموران گفت: دست نگه دارید. این صداها ضبط میشود و جلو آمد و از من خواست که خودم را معرفی کنم و بگویم که سالمم.
تا شهدا: در ۱۶سالگی به عنوان نامهرسان لشکر۵ نصر رهسپار جبههها شدم و در ۱۷سالگی در عملیات بدر به دست دشمن به اسارت درآمدم.
بعثیها در الرشید شکنجههای وحشتناکی داشتند. اسیری به نام علی مددی بود که صورتی نورانی داشت و محاسنش کمی بلند شده بود. بعثیها او را گرفتند و ریشش را سوزاندند و میگفتند تو پاسداری.
یکی از رزمندگان قزوینی هم بود که به خاطر تیپ و قیافهاش آنقدر شلاق خورده بود که کبود شده بود و هرچه میگفت من شغلم یخچالساز بوده که به جبهه آمدم، من پاسدار نبودم اما بعثیها آنقدر او را زدند که بیهوش شد.
یکی دیگر از سختیهای ما در اردوگاه الرشید این بود که در ظرفی که برای ادرار استفاده میشد، برای ما غذا آوردند و تنها آن را آب زده بودند.
یکبار وقتی داشتند ما را در استخبارات شلاق میزدند، یک خبرنگار از بخش فارسی رادیوعراق آمد و به ماموران گفت: دست نگه دارید. این صداها ضبط میشود و جلو آمد و از من خواست که خودم را معرفی کنم و بگویم که سالمم.
من هم گفتم اینجانب غلامحسین کمیل، فرزند محمدعلی به دست نیروهای عراق در شرق دجله اسیر شدم. از کسانی که صدای مرا میشنوند، میخواهم به مشهد، تلفن ۲۲۹۰۷ خبر سلامتیام را برسانند. جالب اینجاست که اگر عراقیها متوجه میشدند این تلفن مربوط به مدرسه امام صادق(ع) است، حتما مرا مفقود میکردند. بعد از این موضوع مرا به اردوگاه۳ در استان «الانبار» بردند.
راوی: آزاده جانباز غلامحسین کمیلی
بعثیها در الرشید شکنجههای وحشتناکی داشتند. اسیری به نام علی مددی بود که صورتی نورانی داشت و محاسنش کمی بلند شده بود. بعثیها او را گرفتند و ریشش را سوزاندند و میگفتند تو پاسداری.
یکی از رزمندگان قزوینی هم بود که به خاطر تیپ و قیافهاش آنقدر شلاق خورده بود که کبود شده بود و هرچه میگفت من شغلم یخچالساز بوده که به جبهه آمدم، من پاسدار نبودم اما بعثیها آنقدر او را زدند که بیهوش شد.
یکی دیگر از سختیهای ما در اردوگاه الرشید این بود که در ظرفی که برای ادرار استفاده میشد، برای ما غذا آوردند و تنها آن را آب زده بودند.
یکبار وقتی داشتند ما را در استخبارات شلاق میزدند، یک خبرنگار از بخش فارسی رادیوعراق آمد و به ماموران گفت: دست نگه دارید. این صداها ضبط میشود و جلو آمد و از من خواست که خودم را معرفی کنم و بگویم که سالمم.
من هم گفتم اینجانب غلامحسین کمیل، فرزند محمدعلی به دست نیروهای عراق در شرق دجله اسیر شدم. از کسانی که صدای مرا میشنوند، میخواهم به مشهد، تلفن ۲۲۹۰۷ خبر سلامتیام را برسانند. جالب اینجاست که اگر عراقیها متوجه میشدند این تلفن مربوط به مدرسه امام صادق(ع) است، حتما مرا مفقود میکردند. بعد از این موضوع مرا به اردوگاه۳ در استان «الانبار» بردند.
راوی: آزاده جانباز غلامحسین کمیلی
ثبت دیدگاه