دعایی که بعثی ها را فراری داد
تحمل این همه شکنجه را داشتیم اما موقعی که خبر آتش بس را شنیدیم خیلی ناراحت شدیم و گمان می کردیم که ایران شکست خورده و گریه کردیم. دو نفر از بچه ها که همراه ما در وزارت دفاع عراق و مجروح بودند پس از ۱۵ روز متأسفانه بدن آن ها بدجوری چرک کرده و کرم زده بود که در نهایت شهید شدند.
تا شهدا: سال ۶۳- شب عاشورا، ۲ سال از مدت اسارت می گذشت. یکی از بسیجیانی که ما به عنوان فرمانده ی اردوگاه انتخاب کرده بودیم و درخواست های ما را عملی می کرد، تقاضا کردیم که به ما اجازه عزاداری دهند ولی فرمانده ی عراقی قبول نکرد و هیچ نوع شرطی را نپذیرفت.
فرمانده ی ما که نامش مهدی بود(اهل تهران) سر را از پنجره بیرون برد و تکبیر گفت. ما با توکل بر خدا آن شب شروع به عزاداری کردیم و تا ساعت ۶ صبح طول کشید. بعد آقا مهدی، دستور شعار((مرگ بر صدام)) را داد.
ما شروع به خواندن دعای وحدت کردیم ولی چیز عجیبی که اتفاق افتاد این بود که بعد از خواندن دعای وحدت، نگهبانان عراقی فرار کردند.
فرمانده ی عراقی بنام محمودی پشت میکروفن به ما گفت: اجازه دارم تک تک شما را شکنجه کنم. بعد از حرف های فرمانده عراقی ما را ده نفری بیرون برده و محکم به فلک بست، می آمد بالای سرمان و می گفت: شما فارس و آتش پرستید ولی امام حسین(ع) از ما و عرب بود، دلیل سینه زدن شما چیست؟
او می گفت امام حسین(ع) مثل شما از دستور سرپیچی کرد و ما او را کشتیم. شیشه ی شراب در دستش بود و می خورد. ما را حسابی کتک می زد و می خندید و می گفت: محمودی شما را شکنجه می دهد و کتک می زدند، پس به مهدیتان بگویید که اگر می تواند جلوی ما را بگیرد. بعد از کتک زدن ده نفر اولی ده نفر دیگر می آمدند و ما را سوار بر پشت همدیگر می کردند و می بردند.
تحمل این همه شکنجه را داشتیم اما موقعی که خبر آتش بس را شنیدیم خیلی ناراحت شدیم و گمان می کردیم که ایران شکست خورده و گریه کردیم. دو نفر از بچه ها که همراه ما در وزارت دفاع عراق و مجروح بودند پس از ۱۵ روز متأسفانه بدن آن ها بدجوری چرک کرده و کرم زده بود که در نهایت شهید شدند. راوی: آزاده جوهر عسگریتاریخ و محل اسارت:۶۱ شلمچهتاریخ آزادی از اسارت:۹/۷/۶۷
فرمانده ی ما که نامش مهدی بود(اهل تهران) سر را از پنجره بیرون برد و تکبیر گفت. ما با توکل بر خدا آن شب شروع به عزاداری کردیم و تا ساعت ۶ صبح طول کشید. بعد آقا مهدی، دستور شعار((مرگ بر صدام)) را داد.
ما شروع به خواندن دعای وحدت کردیم ولی چیز عجیبی که اتفاق افتاد این بود که بعد از خواندن دعای وحدت، نگهبانان عراقی فرار کردند.
فرمانده ی عراقی بنام محمودی پشت میکروفن به ما گفت: اجازه دارم تک تک شما را شکنجه کنم. بعد از حرف های فرمانده عراقی ما را ده نفری بیرون برده و محکم به فلک بست، می آمد بالای سرمان و می گفت: شما فارس و آتش پرستید ولی امام حسین(ع) از ما و عرب بود، دلیل سینه زدن شما چیست؟
او می گفت امام حسین(ع) مثل شما از دستور سرپیچی کرد و ما او را کشتیم. شیشه ی شراب در دستش بود و می خورد. ما را حسابی کتک می زد و می خندید و می گفت: محمودی شما را شکنجه می دهد و کتک می زدند، پس به مهدیتان بگویید که اگر می تواند جلوی ما را بگیرد. بعد از کتک زدن ده نفر اولی ده نفر دیگر می آمدند و ما را سوار بر پشت همدیگر می کردند و می بردند.
تحمل این همه شکنجه را داشتیم اما موقعی که خبر آتش بس را شنیدیم خیلی ناراحت شدیم و گمان می کردیم که ایران شکست خورده و گریه کردیم. دو نفر از بچه ها که همراه ما در وزارت دفاع عراق و مجروح بودند پس از ۱۵ روز متأسفانه بدن آن ها بدجوری چرک کرده و کرم زده بود که در نهایت شهید شدند. راوی: آزاده جوهر عسگریتاریخ و محل اسارت:۶۱ شلمچهتاریخ آزادی از اسارت:۹/۷/۶۷
ثبت دیدگاه