شهادت غریبانه در اسارت

آن روز فضای بخش اسرا فضای دردناک و غمگینی بود. هر کس گوشه ای سر جای خود نشسته بود و روی گونه هایش قطرات اشک جاری بود. شاید سرنوشت خیلی از ما که آن جا بودیم, این گونه رقم می خورد.
تا شهدا: صبح زود برای نماز بیدار شدم . نماز را که خواندم،  متوجه رفت و آمد علی کُرده به یکی از اتاق ها شدم. دائم به داخل آن اتاق می رفت و بر می گشت. گویا خبری شده بود. از جایم بلند شدم. جلوی در اتاق ایستادم. از او پرسیدم:«چی شده؟» سری تکان داد. گفت:«یکی از بچه ها شهید شده.» البته این خبر برای من عادی بود. چون بارها شده بود که به این بخش آمده و این گونه رفت و آمد ها را از علی کرده دیده بودم.
به اتاقی که آن اسیر شهید شده بود رفتم. یکی از بچه های اردوگاه خودمان بود، در بند آسایشگاه سه. از شدت بیماری اسهال خونی، شهید شده بود. خیلی زجر کشیده بود. وقتی بالای سرش رسیدم، ضعیف و لاغر و رنجور شده بود که به راحتی استخوان های بدنش را از روی پوست می شد دید. ملحفه ی زیر او پر از خون بود. وقتی به چهره ی غریبانه ی او نگاه کردم، انگار به خواب راحتی فرو رفته بود که دوست نداشت کسی او را بیدار کند.
خوب می دانستم که بعد از این، عراقی ها او را لای ملحفه ی سفید خونی خودش می پیچند و به جای نامعلومی می برند و به خاک می سپارند. بارها بود که چنین وضعیتی را از شهدای اسیر دیده بودم. صحنه دردناکی بود.
یادم رفته بود برای چه آن جا هستم و یکی، دو ساعت آینده چه سرنوشتی خواهم داشت. علی کرده با مسئول بخش به اتاق آمدند. دکتری هم که لباسی نظامی به تن داشت و ماسک به صورت خود زده بود, با پرونده ای همراه آن ها بود.
نگاهی به شهید عزیز انداخت و برگه ی به قول خودشان «گزارش» را تکمیل کرد و دستور داد او را به سردخانه ببرند. همین طور که به دیوار تکیه زده و ناظر این ماجرا بودم, علی کرده ملحفه او را به بدنش پیچاند. سپس برانکاردی آورد و او را به سردخانه برد.
آن روز فضای بخش اسرا فضای دردناک و غمگینی بود. هر کس گوشه ای سر جای خود نشسته بود و روی گونه هایش قطرات اشک جاری بود. شاید سرنوشت خیلی از ما که آن جا بودیم, این گونه رقم می خورد.
شاید این شهید عزیز تا دو روز پیش, فکر می کرد به زودی خوب شده و به بچه های اردوگاه ملحق خواهد شد و به این امید, روزی آزاد شود و با بقیه ی بچه ها روزگار را سپری کند. در گوشه و کناری از سرزمین ایران روزگار را به سختی می گذراند و چشم به در دوخته است؛ بی آنکه بداند جگر گوشه اش, فرزند عزیزش, چه غریبانه در خاک عراق شهید شده و همچون سرورش سید و سالار شهیدان, آقا ابا عبدالله, مظلومانه به خاک سپرده شده است… .
با خودم فکر می کردم آیا سرنوشت ما هم همینطور خواهد بود؟ یا روزی آزاد می شیم و نزد خانواده هایمان برمی گردیم؟!
پیکر شهید را بردند. صدایی که گفت:«برای شادی روح شهدا صلوات و فاتحه ای بفرستید.» فضایی بخش را از سکوت خارج کرد. صدای صلوات بچه های مجروح و بیمار بود. یک آن فکر کردم و در جبهه های نبرد قرار دارم؛ خدایا شکرت, خدایا شکرت بر لبانم جاری شد.
خدایا! شکرت که در کنار فرزندان غیور آب و خاک اجدادیم قرار دارم که ذکر صلوات در سخت ترین شرایط, لحظه ای از یادشان نمی رود. خدایا! تو را سپاس می گویم. راوی: آزاده بیژن کریمی

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.