کتک به خاطر سایه

فردای همان روز که آمدیم بیرون، آفتاب آنقدر داغ بود که اصلاً هیچ جا نمی توانستیم بایستیم. دیدیم جلوی دستشویی سایه است و آب دستشویی نیز قطع، در نتیجه هیچ کس هم دستشویی نمی رود. رفتیم آنجا ایستادیم بی خبر از اینکه در آسایشگاه روبرو سیداحمد ما را دیده است.
تا شهدا: موقعی که در آسایشگاه را باز می کردند دیگر اجازه نمی دادند کسی داخل بماند همه باید می رفتیم در محوطه زیر آفتاب بنشینیم.اگر زیر سایبانی هم می ایستادیم این عراقی های خدانشناس آنقدر از فاصله ۱۵۰متری تو رد می شدند و تو هر بار مجبور بودی برایشان بلند شوی که خودت خسته می شدی و باز می رفتی زیر آفتاب؛ مثلاً اگر ۵۰بار هم رد می شدند مجبور بودیم که برایشان بلند شویم.یک روز من و دوستم زیر سایه نشسته بودیم. یک عراقی غول بیابانی از کنارمان رد شد و ما متوجه نشدیم که بلند شویم، گفت: «اینجا چه می کنید؟» ما هم ناچاراً گفتیم: «خطاطی.»چیز دیگری نمی توانستیم بگوییم. ناگهان یک چک جانانه در صورت دوستم خواباند خدا رحم کرد که کاری به کار من نداشت و من آن روز جان سالم به در بردم.فردای همان روز که آمدیم بیرون، آفتاب آنقدر داغ بود که اصلاً هیچ جا نمی توانستیم بایستیم. دیدیم جلوی دستشویی سایه است و آب دستشویی نیز قطع، در نتیجه هیچ کس هم دستشویی نمی رود. رفتیم آنجا ایستادیم بی خبر از اینکه در آسایشگاه روبرو سیداحمد ما را دیده است.آمد سر وقت مان! به اولی رسید پرسید: «چرا اینجا ایستادی؟» گفت: «سیدی! چون سایه بود.» سه تا سیلی به او زد. از نفر دوم پرسید او هم گفت: «ما دیگر سایه پیدا نکردیم.» سه تا هم به او زد. رسید به من گفت: «هان تو؟» دیدم چیزی ندارم بگویم ناچاراً خندیدم. دو تا سیلی به من زد تا یک هفته به خاطر آن موضوع حالم گرفته بود. راوی: آزاده اردشیر کاظمی

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.