اسرا/نا گفتههاي اسارت از زبان فاطمه ناهيدي
تنها زن آزاده ايراني که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است
به گزارش تا شهدا؛ اوايل پاييز سال 1359 چهار دختر ايراني در خرمشهر به اسارت نيروهاي عراق در آمدند. اما از بين اين چهار نفر دکتر فاطمه ناهيدي تنها زني بود که نيروهاي عراقي او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر ديگر نيز در داخل خاک ايران و در شهر خرمشهر اسير شدند. آنچه در پي ميآيد گفتگو با خانم ناهيدي است .
- خانم دکتر ناهيدي ضمن تشکر از اينکه وقت خود را به ما داديد به عنوان اولين سؤال بفرماييد چه شد که از مناطق جنگي سردرآورديد و وقتي ميخواستيد به جبهه برويد ، خانواده چه برخوردي داشتند ؟
من دختري بودم که خانواده کاملا نسبت به فعاليتهاي من شناخت داشت . در آن زمان کمتر زني تحصيلات دانشگاهي داشت . شايد به يک درصد هم نميرسيد . و زن تحصيلکرده مانند يک زن دانشمند مورد توجه بود . از همان ابتدا که پدر و مادرم ايدههاي مرا ديدند ، و درس خواندن و مطالعه مرا ميديدند ، متوجه شدند که از خيلي از مسائل نگران کننده دور هستم . بنابراين مرا آزاد گذاشتند . البته اين آزادي را به راحتي به دست نياوردم . شايد بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم . تا آنکه آنها متوجه شدند ، من ميتوانم از خودم حفاظت کنم .
همچنين دوران دانشگاه من در جريان انقلاب بود ، درنتيجه فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي هم داشتم . من قبل از جنگ به مناطق محروم ميرفتم مثل استان ايلام ، کرمان ، هرمزگان و در روستاهاي دور افتاده کار ميکردم . حتي يک بار پدرم به من گفت : ببين اين خط مرزي ايلام و عراق است . اينها کمين مي کنند و احتمال کشته شدنت هست . گفتم : نگران نباشيد . تنها دعاي خيرتان دنبال من باشد .
زماني که جنگ شد ، به تهران آمدم و به پدرم گفتم که ميخواهم به مناطق جنگي بروم . سعي کردم توجيهشان کنم . گفتم که پسرتان به کردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند . در همان جلسه داييام به من گفت : تو چه کار داري به مناطق جنگي ؟ در بيمارستانها خيلي مشکلات بيشتر هست . تو يک ماما هستي و با زنان باردار سروکار داري . گفتم : من هيچ کاري نتوانم بکنم ، حد اقل ميتوانم يک ترکش را پانسمان کنم و بخيه بزنم . و کمترين کاري که ميتوانم بکنم تي کشيدن است . بعد از اينکه خيلي با آنها صحبت کردم ، در نهايت پدرم گفت : من تنها به خدا ميسپارمت . اين کلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت ، در گوش من بود . و هرجا که اتفاقي ميخواست بيافتد بلافاصله اين پشتوانه دعاي پدر را داشتم .
درواقع پدرم مرا بعنوان يک دختر نگاه نميکرد . و هميشه ميگفت : طرز فکر و فعاليتهايت مثل پسرهاست . به دليل آنکه کاملا مستقل عمل ميکردم .
ـ تحصيلات پدرتان چه بود ؟
ليسانس علوم تربيتي
ـ خانم ناهيدي در چه سالي و در کدام منطقه به اسارت نيروهاي بعث عراق در آمديد؟
بيستم مهر 59در يکي از خطوط مقدم خرمشهر نزديک شلمچه در حين انتقال مجروحين وشهدا به همراه يک تيم پزشکي به دست نيروهاي بعث اسير شدم وحدود چهار سال در عراق بودم.
ـ غير از شما آيا زنان ديگري به اسارت نيروهاي عراقي در آمده بودند؟
اولين زن ايراني که در خطوط مقدم جبهه اسير شد من بودم. که يک هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامي اسير شدند و آنها براي انتقال کودکان شيرخوارگاه آبادان به شيراز رفته بودند که در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله يکهفته بعد از آنها خانم آزموده که براي ديدن خانواده اش به شيراز رفته بود و محل کارش در زايشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد.
بعد از اسارت من واين سه خواهر، خانم ميرشکار نيز که همراه همسرشان بودند ، گويا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسير شدند. که البته همسرشان در آنجا مجروح و به فيض شهادت نائل مي شوند وخانم ميرشکار هم حدود 13ماه در اردوگاه موصل عراق اسير بودند.
در واقع کل زنان ايراني که به اين صورت در عراق اسير بودند همين تعداد ميشدند. ولي زنان کرد و عرب هم بودند که در کنار خانوادههايشان در اردوگاه هاي مرزي نگهداري مي شدند.
ـ غير از شما که تحصيلات دانشگاهي داشتيد ، آيا ديگر زنان اسير هم تحصيلات عاليه داشتند ؟
من از همه آنها بزرگتر بودم و ليسانس مامايي داشتم . خانم آزموده فوق ديپلم مامايي داشت و خانم آباد سال سوم دبيرستان بود و خانم بهرامي هم ديپلمش را تازه گرفته بود .
ـ از دوران اسارت بگوييد؟
ابتدا که اسير شدم مرا به اردوگاهي نزديک شهر بصره و تنومه بردند. يک اردوگاه نظامي بود که دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اينکه خواهران ديگر را هم آوردند، همه را پس از بازجويي منتقل کردند . وضعيت من به دليل اينکه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از ديگران بود. در واقع من به عنوان يک نيروي تهاجمي و يک نيروي نظامي محسوب مي شدم. من و خانم آباده به دليل اينکه کاملا محجبه بوديم و رنگ مانتوهايمان هم طوسي بود - با اينکه فرم ومدلش فرق داشت - يکي از منافقين به عراقيها گفته بود : به اينها خواهران مجاهد ميگويند يعني زناني که با سپاه همکاري مي کردند. به هرحال ماهيت ما براي آنها روشن نبود. تقريبا تا زمان آزادي هم من را يا فرمانده سپاه يا افسر ارتش تلقي مي کردند و هر چه مي گفتم که من يک دختر فارغ التحصيل مامايي هستم و بنا بر ضرورتي که کشورم داشت براي امداد رساني به مناطق جنگي آمده ام قبول نمي کردند.
حتي يادم است قبل از اينکه اسير بشوم بچهها به من يک نارنجک و کلت دادند . به آنها گفتم : من به طرف جلو ميروم و اگر آنها اين را ببينند براي ما بدتر ميشود . يکي از برادرها گفت : خب اين را داشته باش که اگر بخواهي خودت را بکشي بتواني . من به او گفتم : من لزومي نميبينم که خودم را بکشم . من آمدهام اينجا کار کنم . حتي از يکي از هم سلوليهايم يک خنجر و يک قيچي گرفته بودند ، بعنوان سلاح ثبت شد و کلي روي اين دو وسيله مانور ميدادند .
از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جويي بودم . در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هرکسي مشخص مي شد. اگر اعدامي بود، همانجا اعدامش مي کردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل مي شد. ابتدا براي من حکم اعدام زدند ولي يکي از پزشکان آنها که اتفاقي مرا ديد با من صحبت کرد و به آنها گفت: او دکتر است. به زعم خودش مرا دکتر معرفي کرد.
من از يک طرف در واقع کسي بودم که به قلب دشمن زده بودم - هر چند که آن منطقه براي ايران بود، اما در واقع به دست عراقي ها افتاده بود وما نمي دانستيم- از طرفي با آمبولانس بودم و اين يک پوئن مثبت بود. از طرف ديگر هيچ کارت شناسايي نداشتم و معمولا کسي که در مناطق جنگي کارت شناسايي نداشته باشد جاسوس محسوب ميشود و حکم اين افراد اعدام است.
وقتي مرا به عقب منتقل کردند شايد روزي 7-8 بار توسط افراد مختلف بازجويي مي شدم. چون براي آنها خيلي مهم بود که يک زن در خط مقدم باشد. روزهاي اول بازجويي زيادي شدم که بعد از آن مرا تحويل سازمان امنيت عراق دادند که همانجا درستي يا نادرستي حرفهايم مشخص مي شد.
من خاطرات زندانيان سياسي و مبارزين ايراني در ساواک را خوانده بودم و مي دانستم که هر حرفي بزنم نبايد يک واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعي کردم مطالبي بگويم که اطلاعاتي به آنها منتقل نشود. روزسيزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنيت عراق بردند و همراه ديگر خواهران حکم زندان الرشيد را برايمان زدند.
زندان الرشيد زندان امنيتي آنها بود و ما را زندانيان سياسي تلقي مي کردند ومي گفتند شما آمده ايد با رژيم ما بجنگيد. پس اسير جنگي نيستيد. اين زندان 5 طبقه زير زمين داشت و هر طبقه که پايين تر بود، شکنجه هايش دردناکتر مي شد. سه طبقه هم بالاي زمين داشت که طبقه دوم سلولهاي تنگ و سرخ رنگي داشت و طبقه بعد سلولها کمي بزرگتر وبه رنگ کرم بود. ما را ابتدا به سلولهاي سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلولهاي طبقه بالا که روشن تر بود منتقل کردند و دوباره بعد از مدتي به سلولهاي سرخ رنگ برگشتيم و تا دو سال در آنجا نگهداري مي شديم.
ـ خانم ناهيدي شما به عنوان يک زن اسير شده بوديد و آيا از جنايات نيروهاي بعثي نسبت به زنان هراسي نداشتيد؟
من زماني که اسير شدم حدود 23 سال داشتم. ما چهار دختر اسير نگراني بسياري داشتيم. نگراني ما تنها مرگ و شهادت - که نگراني يک اسير مرد هست - نبود. زماني که مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله اي انداختند که تنها جاي نشستن يک نفر بود و مي خواستند با ايجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگيرند. در همان گودال تنها صداي توپ وخمپاره را مي شنيدم و نمي دانستم به کجا مي خورد .من هم براي اينکه خودم را از دست آنها نجات بدهم سرم را بالا مي گرفتم تا ترکشي به سرم بخورد و در دست بعثي ها زنده نمانم. چون مي دانستم اسارت در دست آنها مسائلي را به همراه خواهد داشت.
در همان گودال که آفتاب داغي هم بر سرم مي تابيد مروري بر گذشته ام مي کردم تا ببينم به کسي مديون هستم يا نذري ، عهدي دارم که همانجا يادم آمد يک نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همانجا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز کردم که عراقي ها هم متوجه نشدند. اين نماز آنچنان سکينه اي در قلب من ايجاد کرد و آنچنان نيرويي به من داد که احساس کردم به پاي خودم به اينجا نيامده ام و تنها براي خدا آمدهام . خدا نيز ناظر بر اعمال من هست . خدا مرا اينجا آورده و خودش نيز نگهدار من خواهد بود . همين باعث آرامش من شد.
در ابتدا حس مي کردم آنقدر زبون شده ام که نميتوانم حتي جواب آنها را بدهم يا مقاومت کنم. با اينکه من دختر بسيار فعالي بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف کشور فعاليت مي کردم و از هيچ چيز نمي ترسيدم. نه از مرگ و نه از چيز ديگري. اما در ابتداي اسارت اين مسئله به صورتي بود که مرا از حرکت بازداشت و تنها اين نماز سکينه اي بر قلبم شد . حس کردم مانند آدم خميده بودهام که اکنون راست قامت شدم . از آن حالت تکيده بيرون آمدم و جرأت پيدا کردم. حتي در صحبت خودم آن جرأت را ديدم وبدون اينکه از چيزي بترسم جواب آنها را محکم مي دادم . مرگ برايم اهميتي نداشت وشهادت را افتخار ميدانستم.
تنها نگراني من از حرمت شکني آنها بود که با آن حالت توسل وتوکل ونماز اين مسئله نيز حل شد و اين عدم ترس و مقاومت اطميناني در قلبم ايجاد کرد که در تمام مدت اسارت عراقي ها نتوانستند يک نقطه ضعفي پيدا کنند. چون برادران آزاده را تهديد به مرگ يا شکنجه مي کردند ومي گفتند اگر صدايتان در بيايد اعدامتان مي کنيم و يا شکنجه ميشويد . اما هر موقع که به ما اين حرف را مي زدند ما مي گفتيم خب هيچ اشکالي ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و ديگر آنها لال ميشدند .
از طرف ديگر بايد بگويم که اسارت ما درست مصادف شده بود با يکسري از اعمال وحشيانهاي که نيروهاي عراقي در يکي از شهرهاي جنگي با زنان وکودکان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهيد رجايي به دليل اين اتفاقات سر وصداي زيادي در سازمان ملل به راه انداخته و رژيم بعث را بعنوان يک رژيم وحشي عنوان کرده بود . لذا براي اينکه آنها نشان دهند اين حرف ها دروغ است ، ما را کاملا محفوظ نگه ميداشتند . يعني زماني که ما در زندان الرشيد بوديم ، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز کند . حتي يک بار يکي از مسئولين زندان که آمده بود به او گفتيم که سربازتان ما را اذيت ميکند . بلافاصله پزشک فرستادند و پرس و جو ميکردند که سرباز ما چه برخوردي با شما کرده و اين مسئله براي آنها خيلي مهم بود .
ما ميدانستيم که بعثيها فوق العاده کينهاي و وحشي هستند . حتي يکي از زنان اسير ميگفت : من هميشه سرنگي در جيبم ميگذاشتم که اگر دست اينها بيافتم فوري سرنگ هوا را به خودم بزنم . چون از پدر و مادربزرگم شنيده بودم که به دست آنها افتادن مساوي با چيست . يا ايرانيهايي که از عراق رانده شده بودند ، اخبار آنها به ما رسيده بود که سربازان بعثي چه بر سر زن و فرزند اينها آورده بوند . و براي ما خيلي سؤال بود که چطور شده است سرباز اينها حق اينکه نزديک سلول بيايد را ندارد . بعدها که آزاد شدم فهميدم که چه اتفاقي افتاده است . در واقع آنها براي اينکه ما را بعنوان يک نمونه نگهداري کنند ، و نشان دهند که اين چند نفر در سلامت کامل هستند ، اين برخورد را با ما ميکردند . از طرف ديگر آوازه غيرت ايرانيها نيز به گوش آنها رسيده بود . و نکته ديگري که موجب حفظ و حراست ما ميشد همين مسئله بود . آنها از برخورد ساير اسراي مرد ايراني هراس داشتند . ميترسيدند که آنها شورش کنند.
ـ آيا صليب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟
صليب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندانهاي عراق اطلاعي نداشت و از طريق بچههايي که از زندان منتقل ميشدند ، يا به طرق ديگر ما اعلام موجوديت کرده بوديم . و صليب سرخ متوجه شده بود که چهار دختر مفقود الاثر ايراني در زندانهاي عراق هستند . ما براي همين مسئله که مفقود الاثر هستيم ، نوزده روز اعتصاب غذا کرديم و اينها ديدند که حال ما خيلي بد است .
اطلاعات غير مستقيمي به ايران رسيد بود ، اما دقيق نميدانستند که ما اسير هستيم . در واقع ما نمونهاي براي سرپوش گذاشتن بر خيلي از جنايات آنان بوديم . با حالي که در دوران اعتصاب غذا داشتيم ، ما را تهديد ميکردند . تنها خواسته ما اين بود که نامهاي براي خانوادههايمان بنويسيم و ميخواستيم که ما بعنوان اسير جنگي باشيم نه زنداني سياسي . شکنجههايشان هم اين بود که هوا را سرد يا داغ ميکردند ، يا هوا را قطع ميکردند تا اکسيژن نرسد . يا آب را قطع ميکردند . البته هيچکدام از اينها تأثيري بر عزم ما نداشت . نهايتا چون خيلي حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحويل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعيتش فرق ميکرد . و از اين به بعد ما بعنوان اسير جنگي تلقي ميشديم و در اردوگاهها نگهداري ميشديم. به دليل ضعف شديد درنتيجه اعتصاب غذا ، ما را مدت يک ماه در بيمارستان بستري کردند . و آنجا صليب سرخ با ما ديدار کرد و اولين ارتباطمان با خانوادههايمان ايجاد شد .
ـ سعي نميکردند که شما را از هم جدا کنند ؟
فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا کردند . خب البته نگهداري ما هم خيلي آسان نبود . آنها فکر ميکردند که اگر از هم جدا باشيم ، نگهداري ما ساده تر خواهد بود . وقتي که ما را از هم جدا کردند ، به سلولهاي زنان مبارز عراقي فرستادند که ما اطلاعات زيادي از آنها به دست آورديم. و اين مسئله براي آنها سنگين تمام شد . از طرف ديگر درست در آن زمان تعدادي از مردم عراق ، بر عليه آنها شوريده بودند و تعدادي از زندانيان و اسرا کساني بودند که بايد مفقود الاثر باقي ميماندند . پس نگهداري ما آسان نبود . و تقريبا اکثر سلولها پر بود . مثلا همان سلولهاي سرخ که ما چهار دختر را در آنها نگهداري ميکردند با آنکه هرچهار نفرمان لاغر اندام بوديم ، وقتي کنار هم ميخوابيديم تمام فضاي سلول را ميگرفتيم و از طرف ديگر بيست تا سي سانتيمتر با ديوار فاصله داشتيم . يک سلول کاملا کوچک .
حتي وقتي اسراي مرد را در آنجا نگه ميداشتند ، گاهي آنقدر آن را پر ميکردند که بچهها ميگفتند تنها جاي ايستادن است نه حتي نشستن . به همين دليل آنها يک سري محدوديتهايي هم براي مبارزين عراقي وهم براي اسراي ايراني داشتند و اگر ميتوانستند حتما ما را از هم جدا ميکردند. خصوصا ما چهار دختر که بچههاي ساکت و آرامي هم نبوديم . بلکه حضور ما در جاي جاي زندان آشوب و حرکتي ايجاد ميکرد . به همين خاطر سعي ميکردند ما چهار نفر را ايزوله در گوشهاي نگهداري کنند که ارتباطي با کسي نداشته باشيم .
ـ يعني هيچ ارتباطي با ديگر اسرا نداشتيد؟
تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشيد که بوديم ، بوسيله علائم مورس با سلولهاي بغلي ارتباط داشتيم .
ـ براي هواخوري شما را از سلولهايتان خارج نميکردند؟
تنها يکي دو بار در اين دو سال . آنهم در محوطهاي در طبقه سوم که کاملا سطحش با آهن نرده کشي شده بود . نردههايي با منافذ پنج در پنج سانتيمتر، بطوري که اگر يک کبوتر رد ميشد ، شما به سختي ميتوانستي آن را ببيني .
ـ امکاناتي هم در اختيارتان بود ؟
امکانات زيادي در اختيارمان نميگذاشتند . هرچند که بين آنها افرادي بودند که رأفت داشتند . يک پزشکياري در آنجا بود که ما او را بابا صدا ميزديم . هر موقع ميآمد سراغمان ، سر سرباز را گرم ميکرد و يک چيزي به ما ميداد . من حس ميکردم که او خانواده محجبهاي دارد . و سعي ميکرد نيازهاي ما را تا آنجا که ممکن است برآورده کند .
حمام و دستشويي اوايل مشترک بود و چون متوجه شدند که ما ميتوانيم بوسيله نوشته با ديگر اسرا ارتباط برقرار کنيم ديگر جدا کردند . ساعت هوا خوري ما يک ساعت بعد از هوا خوري آنان بود .
ـ مشکل يا بيماري خاصي هم در دوران اسارت برايتان ايجاد شد ؟
بيماري خاصي که نه . ولي بيماريهاي دستگاه گوارشي ، کم کم عوارض خود را نشان ميدهد . سيستمهاي مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذيه تحت تأثير قرار گرفت . مدت چهار سال که ما تغذيه مناسبي نداشتيم . به طور مثال يک مقدار برنج را در آب ميريختند و اين آش ما بود . يا ناني که ميدادند ، کاملا خمير بود . بطوري که فقط ميتوانستيم روي آن را بخوريم . و خميرش را با دستهايمان بصورت گلوله در ميآورديم و با آن دستهايمان را ورزش ميداديم . به ندرت يک تخم مرغ آب پز ميآوردند . گاهي غذاي ما مقداري برنج و باقالي بود که در آب خيس کرده بود . يا گوجه را داخل آب ميپختند واين سوپ شب ما بود . گاهي غذا کم بود و گاهي خودمان به مقدار کمي در حد رفع گرسنگي ميخورديم .
ـ صليب سرخ براي شما چه امکاناتي ميآورد ؟
صليب سرخ تنها قرآن برايمان آورد . البته اين بزرگترين هديهاي بود که گرفتيم و به نوبت آن را ميخوانديم . خواندن قرآن باعث شد که مسائل زيادي براي ما حل شود . بعد شرايطي ايجاد شد که در بيمارستان خانمي هم يک مفاتيح برايمان آورد . اين مطلب و مطالب ديگر را بخاطر وضعيت رژيم بعث نميتوانستيم بگوييم . چون نگران بوديم که به طريقي بعثيها متوجه شوند و او را اذيت کنند . اين مفاتيح را داخل بستهاي در بيمارستان ارتش - که کاملا زير نظر بود - به ما داد و گفت : ميدانم شما چقدر اين را دوست داريد . وقتي آن بسته را باز کرديم ، متوجه شديم که مفاتيح است .
اين کتاب در دوران اسارت به ما و ديگر اسرا خيلي کمک کرد . ادعيههاي مختلفي را روي کاغذهاي سيگار مينوشتيم و به اشکال گوناگون به ديگر اسرا ميرسانديم . اين باعث تغيير جو اردوگاه شده بود . حتي يک دفعه درست زماني که اين مفاتيح را به برادران داده بوديم ، عراقيها براي تفتيش داخل آسايشگاه رفته بودند . آنها نتوانسته بودند مفاتيح را جا سازي کنند و همينطور روي قرآن گذاشته بودند. بعدها براي من تعريف کرند که آن موقع يکي از افراد قسي القلب بعثي براي تفتيش آمده بود . و ما بدنمان ميلرزيد که اگر او متوجه اين کتاب شود چه اتفاقي در اردوگاه ميافتد . ولي به لطف خدا آنها مفاتيح را باز کردند اما متوجه نشدند که اين قرآن نيست .
- : چگونه اين دعاها را رد و بدل ميکرديد ؟
خيلي کار سختي بود . زماني که در اردوگاه موصل بوديم ، راحتتر ميتوانستيم اين چيزها را رد و بدل کنيم . مثلا روزهاي اول ميگفتيم خودمان ميخواهيم برويم غذا بگيريم و در حين غذا گرفتن به بچهها اين ادعيه را ميداديم . اما بعدها اين امکان وجود نداشت . چون يک نفر را براي آوردن غذا گذاشتند و کاملا ما را از ساير اسراي ايراني جدا کردند .
حضور ما در اردوگاه يک تحرکي را ايجاد کرده بود . بچهها ميگفتند : ما روحيه عجيبي گرفته بوديم . با اينکه وقتي ميديدند ما چهار دختر اينجا هستيم ، براي آنها خيلي سخت بود . حتي چند تن از افسران ارتش خودمان که آنجا جزو اسرا بودند به هم ردههاي عراقي خود ميگفتند : بودن ما در اينجا اشکالي ندارد اما اين چهار نفر نبايد اينجا باشند . حتي يکي از اسراي ارتشي بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبکي بود که اطمينان را در ما ايجاد ميکرد . ما در اينهمه سختي صدايمان در ميآمد اما صداي شما در نميآمد .
در اردوگاه موصل به عراقيها گفته بوديم که يک نگهبان زن براي ما بگذارند يا اينکه سرباز عراقي حق ندارد نزديک سلول ما شود . ما با اينکه کاملا پوشيده بوديم ، يکي از سربازها اوايل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگي وارد اتاق شد . ما هم بلافاصله بيرون آمديم و گفتيم تا فرمانده اردوگاه نيايد و بگويد که چرا سرباز بدون هماهنگي وارد اتاق شده است ، تحت هيچ شرايطي داخل نميشويم . به آنها گفتيم درست است که ما اسيريم ، اما يک انسان هستيم و نبايد به حريم ما تجاوز شود . درواقع اين برخوردها را براي جلوگيري از حرکات و مسائل بزرگتر انجام ميداديم . تا هفت بعد از ظهر که قرار بود وارد آسايشگاه شويم ، داخل نشديم و بعنوان اعتراض مانديم .
چون شب تعطيلات بود ، کشيک آسايشگاه آمد و با ما صحبت کرد . حتي ارشد ايراني اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد کند . نهايتا متوسل به حاج آقا ابوترابي شدند . چون عراقيها ميدانستند که حاج آقا ابوترابي پايگاه محکمي بين اسرا دارد. مرحوم ابوترابي خيلي با ما صحبت کرد . ما او را نميشناختيم و فکر ميکرديم او نيز يکي از منافقين است . چون امکان نداشت سپاهيها زنده بمانند . همه بچهها پشت ميلهها ايستاده بودند . درواقع عراقيها از ما نميترسيدند ، بلکه از شورش و حمايت اسرا هراس داشتند و ما هم براي اينکه بچهها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شديم .
فرمانده عراقي برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستيد شما مادر ما هستيد . ما گفتيم : ما نه خواهرتان هستيم و نه مادرتان . ما يک اسيريم و بايد طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همين لحظه من ديدم حاج آقا سرش را بالا کرد و يک نگاهي به ما انداخت و لبخندي زد و دوباره سرش را پائين انداخت . من وقتي لبخند حاج آقا را ديدم ناراحت شدم . خب همانطور که گفتم ايشان را نميشناختم و بعدها متوجه شدم که ايشان نماينده امام هستند و چه پايگاه خاصي در بين اسرا دارند . حاج آقا ابوترابي بعدها به ما گفتند که : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتي که شما مقابل فرمانده عراقي ايستاده بوديد را بگويم . آن لحظه من مانده بودم آنها با اين زبان نرم با شما صحبت ميکنند ولي شما آنگونه جوابشان را ميدهيد . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور کردم که يک ايراني هستم و يک زن اسير ايراني اينگونه مقابل دشمن ايستاده و با اين ابهت جواب ميدهد .
حتي يک بار که در زندان الرشيد بوديم ، اتفاقي آنجا افتاد و بعدها يکي از اسراي افسر ارتش در ديداري که با من داشت گفت : خواهر فقط دلم ميخواهد از احساسي که نسبت به يک زن ايراني در آن زمان پيدا کردم برايتان بگويم .
ماجرا از اين قرار بود که وقتي در زندان اعتصاب کرده بوديم و ميخواستيم به خانوادههايمان نامه بفرستيم ، عراقيها داخل سلول ريختند و شروع کردند به کتک زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت کوچکم که خون ميآمد ، روي دريچه سلول نوشتم الله اکبر و اين براي آنها کوبنده بود . يکي از خواهرها که هميشه ناخنهايش را بلند نگه ميداشت تا به گفته خودش اگر عراقيها حمله کنند ، چشمانشان را در بياورد ، در همين لحظات به صورت يکي ازاين سربازها چنگ انداخت و دو نفر ديگر از بچهها توانستند کابل را از دست سرباز عراقي بگيرند . خلاصه با کابل به جانشان افتاديم و آنها را زديم . وقتي شروع کرديم به زدن، اينها برايشان خيلي سخت بود که يک زن آن هم اسير کتکشان بزند . ضمنا آنها هم مثل ما تحمل کتک خوردن را نداشتند . بنابر اين به بيرون سلول فرار کردند . ما هم ابزار جرم را که در دستمان بود ، انداختيم بيرون .
تمام بدنمان درد ميکرد . اما شروع کرديم به صحبت کردن و خنديدن . در همين حين اسراي ديگر هم با سرو صدا به در سلولها ميکوبيدند. وقتي جو آرام شد ، يکي از افسران عراقي به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زنهاي ايراني اينطوري هستند ؟ از او پرسيده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زنهاي ايراني اينطوري هستند ، من دلم براي شما مردهاي ايراني ميسوزد . اين افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور کردم که يک زن ايراني آمده اينجا و سرباز عراقي را عاصي کرده است. عکس العمل اين افسر عراقي در آن لحظه ، شايد از آزادي برايم بالاتر بود . و ميخواستم روزي اين احساس غرورم را از حضور يک زن ايراني در آنجا بگويم . و بگويم ناموس ما با چه مقاومتي ايستاده است . اين آزاده ارتشي ميگفت : ما نظامي بوديم و خيلي از داستانهاي اسارت را ميدانستيم. و ميدانستيم که چه اتفاقاتي ممکن است براي زنان بيافتد .
و خلاصه اينها همه از لطف و عنايت خداوند بود . همانطور که در احاديث نيز آمده است اگر يک گام در راه خدا برداريم ، خداوند گامهاي متعددي براي ما برميدارد .
اگر توانستيم در مقابل بعثيهايي که قسيالقلب بودند مقاومت کنيم هيچ چيزي نميتواند دليلش باشد جز عنايت الهي . حتي برگي بدون اراده الهي از درخت نميافتد . خدا ميخواست ما سالم بمانيم. آنچه ما را حفظ کرد عنايت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنايت خداوند بود .
گاهي ميشنوم که ميگويند عراقيها خيلي آدمهاي خوبي بودند که شما سالم از دستشان درآمديد . ولي اعتقاد من براين بود که نه ، بعثيهايشان اصلاً آدمهاي خوبي نبودند و هر کاري که از دستشان برميآمد انجام ميدادند ولي نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فريادمان بلند بود، اگر مبارزه ميکرديم، تمام شرايطش را خداوند فراهم ميکرد و جز عنايت و لطف خدا هيچ نبود. چون هيچ چيز نداشتيم. حتي از لحاظ جثه من که قد بلندترين خواهرها بودم وقتي مقابل يک سرباز عراقي ميايستادم شايد پايينتر از شانههايش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما کسي را ساخت که فرمانده اردوگاه الانبار چندين بار بر گردد به ما بگويد : من اسيرم نه شما . جايي که خيلي راحت بچهها را اعدام ميکردند ، جايي که ما دست آنها اسير بوديم و گاهي صليب سرخ هم با آنها همراه بود ، علت موفقيت ما چيزي جز عنايت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ايماني بود که خداوند در قلبمان ايجاد کرد و آن سکينه قلبي همراه ما بود .
ـ از شما بعنوان تبليغات استفاده ميشد يا نه ؟
زماني که ما در بيمارستان بوديم ، از بخش صداي فارسي راديوي عراق به ما گفتند : بياييد با تلفن با خانوادههايتان صحبت کنيد . اين کاملا براي ما واضح بود که در شرايط جنگي امکان ندارد با کشورمان ارتباط تلفني برقرار کنيم . پس ميدانستيم کاسهاي زير نيم کاسه است . ابتدا من و خانم آباد رفتيم . يک ضبط صوت گذاشته بوند و فردي که ظاهرا گزارشگر بخش فارسي راديو عراق بود ، به ما گفت ميخواهيم لطفي در حق شما بکنيم تا بتوانيد با خانوادههايتان ارتباط برقرار کنيد . پرسيديم : چطوري ؟ گفت : صحبت کنيد . به او گفتيم : قرار بود که با تلفن صحبت کنيم . گفت : نه ما از اين طريق ميخواهيم صداي شما را بفرستيم .
آنها فکر ميکردند ما متوجه نشديم . ما هم به روي خودمان نياورديم و پرسيديم : آيا ما ميتوانيم هر صحبتي که با خانوادههايمان داريم ، بگوييم ؟ گفت : بله ميتوانيد . حالا چه ميخواهيد بگوييد؟ گفتيم : هيچي . ميخواهيم بگوييم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شکنجه کردند و چه بلاهايي بر سرمان آوردند . يک دفعه اين فرد از کوره در رفت و گفت : نه اين حرفها چيست که ميگوييد . خانوادههايتان ناراحت ميشوند . شما بگوييد وضع ما خوب است . از ما پذيرايي ميکنند . ما در هتل هستيم . گفتيم . کدام هتل ؟ ما الان در بيمارستانيم و قبل از آن هم در زندان بودهايم . ما دروغ نميگوييم . گفت : دروغ نيست . دارند به شما محبت ميکنند . به آنها گفتيم که اگر قبول کنيد هر آنچه که خودمان ميخواهيم بگوييم ، ما حرف ميزنيم . ما مسلمانيم و دروغ نميگوييم. از آن به بعد ديگر ما را شناخته بودند. و سعي ميکردند ما را از برنامههاي تبليغاتي خود دور نگه دارند .
- : سعي نميکردند از روشهاي دوستانه استفاده کنند ؟
اوايل چرا . زماني که در خط مقدمشان بودم . آنها چون ميدانستند ما به امام حسين عشق ميورزيم ، از من پرسيدند : ميخواهي تو را به حرم امام حسين بفرستيم ؟ گفتم : مسلماً دلم ميخواهد . گفتند : ما قبلا يک خانمي را به اسارت گرفته بوديم . با ما همکاري کرد و ما او را به حرم امام حسين فرستاديم . و بعد هم به ايران برگشت . من ميدانستم که چنين مطلبي دور از ذهن است و منظورشان چيست . به آنها گفتم : نه ! من وقتي به زيارت امام حسين (ع) ميروم که به اختيار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببريد . امام حسين چنين زواري نميخواهد .
ـ چه برنامههايي در اسارت داشتيد ؟
ما برنامههايي را در سلول داشتيم . براي اينکه روحيهمان را تقويت کنيم ، سعي ميکرديم با همديگر رفتار خوبي داشته باشيم . شما تصور کنيد که در طول دو سال تمام ، چهار نفر که هيچکدام از قبل همديگر را نميشناختند ، در کنار هم بوديم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سليقهاي سخت بود . بخصوص بچههاي جنوب که طبع خاصي دارند . يعني خيلي سريع جوشي ميشوند و خيلي زود هم آرام ميشوند . من در آنجا توجه داشتم که هر حرفي زده ميشود ، ارزش آن را ندارد که دربارهاش فکر کنم . درواقع حس عاطفي را درخودمان تقويت ميکرديم . طوري شده بود که دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب ميکردند و خانم آزمون که از همه کوچکتر بود ، مرا مامان .
سعي ميکرديم تنها خوبي همديگر را ببينيم و بدي ها را ناديده بگيريم . و چون من از تهران آمده بودم ، حرکات من تأثير ديگري روي آنها داشت. گاهي با هم سرودهاي انقلابي ميخوانديم و از خاطرات گذشته صحبت ميکرديم . يا براي اينکه اطلاعات علميام تحليل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور ميکردم . من به دليل اينکه کتابهاي مبارزين سياسي انقلاب را خوانده بودم ، ياد گرفته بودم که چطور با ضربات مورس ميتوان صحبت کرد . و با ترفندهايي به سلولهاي ديگر آموزش داديم . از اين طريق توانستيم اخبار خارج از سلول را دريافت کنيم . با اينکه هيچ کس را نميديديم . سلولهاي کناري ما يک سلول پزشکان بود و يک سلول مهندسين که بعد از اينکه آزاد شديم آنها را ديديم .
ـ خانم ناهيدي چطور آزاد شديد؟
به ما نميگفتند که آزاد ميشويد . بارها افسران ارتشي خودمان با صليب سرخ صحبت کردند که ما آزاد شويم و خود صليب سرخ ميگفت که ما با عراق صحبت کرديم اما عراقيها گفتند اينها بايد اينجا بمانند تا بپوسند و پير شوند چون خيلي ما را اذيت کردند .آزادي ما معجزهاي از طرف امام رضا(ع) بود . هفته قبل از آزاديام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر يکي از دوستان پدرم هم مشهد بودند . و اين دو نفر همديگر را نميشناختند و مادر دوست پدرم براي من تعريف کرد : من نميدانستم که تو اسيري و نه پدرت را ميشناختم و نه مادرت را .
يک روز که براي زيارت به حرم رفته بودم ، رفتم پشت پنجره فولاد و ديدم که زني بلند بلند آنجا گريه ميکند و حرف ميزند. من هم گوش ميدادم اين زن مي گفت : يا امام رضا اينها دخترند. اينها را برگردان. ديگر بس است. چقدر تحمل کنند ؟
در همين لحظه ظاهرا مادرم با خودش ميگويد : من چه چيزهايي ميخواهم! مگر ميشود کسي از دست عراقيها در بيايد؟ امکان ندارد . آن خانم تعريف ميکرد : مادرت آخر سر يک دفعه مثل بچهاي که يکباره بهانه ميگيرد گفت : اي امام رضا اگر کار نشدني را بکني ميگويند معجزه. من کاري ندارم تا هفته ديگر ميخواهم بچهام اينجا باشد و شروع کرد به گريه کردن به درگاه امام رضا(ع) . بعد هم بلند شد و رفت . درست يک هفته بعد – چهارشنبه - من در خانه بودم و اين مادر دوست پدرم گريه ميکرد و ميگفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهميدم که شما چه کسي هستيد من آمدم به تو بگويم که تو را فقط امام رضا نجات داد .
بعدها يکبار که رفته بودم حرم امام رضا خطاب به امام گفتم : آقا من معجزات شما را نديدهام ، يکبار معجزات خودت را به من هم نشان بده . يکدفعه انگار تلنگري به من خورد که تو معجزه کرده امام رضا هستي آنوقت ميگويي نديدهاي ؟ خلاصه خيلي خجالت کشيدم .
و واقعاً معجزه امام رضا بود . حتي صليب سرخ گفت : 150 نفر ميخواهند آزاد شوند که 50 نفر سهميه اين اردوگاه است. آزادي 50 نفر را صد در صد ميدانم اما براي آزادي شما يک درصد احتمال ميدهم. من ميدانستم کسي که فکر کند قرار است آزاد شود ديگر نميتواند در آن محيط دوام بياورد. به همين دليل به بچهها گفتم : تا زماني که يک ناهار يک شام يا صبحانه در ايران سر سفره خانواده نخوردهايد، باور نکنيد و اصلا به آزادي فکر نکنيد . واقعاً ديوانه کننده بود. چون خيليها بودند که به آنها ميگفتند آزاد ميشويد و بعد متوجه ميشدند که دروغ است و حتي پير مرداني بودند که سکته کردند و مردند.
بخاطر همين ما خيلي بيخيال بوديم . خودشان هم تعجب ميکردند . زماني که خواستيم آزاد شويم تمام وسايلمان را سوزانديم. چيز خاصي که نداشتيم. اما همانها را هم اگر ميديدند دردسر ميشد . وسايلمان را در يک بشکه آتش زديم و با همان لباس و کفش اسارت برگشتيم . در واقع آزادي از طرف عراق به دليل تبليغات بود . دهه فجر بود و ميخواستند همراه با اين تعداد اسير، منافقيني را براي بمب گزاري بفرستند و ما پوششي بر اهداف آنها بوديم . آنها آموزش ديده بودند که در کجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات را چطور بفرستند .
ـ از خانوادهتان نگفتيد . وقتي اسير شديد ، آنها چه کردند ؟
لحظات و سالهاي سنگيني بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتي فکر ميکردند که من از بين رفتهام. زماني که دنبال جنازه من آمده بودند ، يکي به آنها گفته بود : راکتي به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند . حتي ميخواستند مراسم ختم براي من بگيرند ، ولي امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر کنيد تا پايان جنگ . بخصوص چون دختر بودم براي مادرم سخت گذشت . وقتي فکر ميکنم که من خيلي در دوران اسارت سختي کشيدم ، ميبينم دهها برابر من مادرم سختي و رنج کشيد . چون آنها نميدانستند من کجا هستم . ولي من ميدانستم در کجا هستم و در خود سختي و رنج بودم . به ويژه آن موقع حرفهاي ضد و نقيضي ميزدند که دل آنها را بيشتر ميرنجاند .
مادرم ميگفت شبها وقتي همه ميخوابيدند من دعاي توسل ميخوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل ميشدم . تا اينکه بعد از سيزده ماه که اسير بودم يکي از اسرا نامهاي را براي هلال احمر ايران نوشت . که به خواهرم بگوييد ، خواهرزادهام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . يا يکي از برادرهاي ديگر اسمي از من در نامهاش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولين بار خودم نامه نوشتم .
ـ آيا بعد از اينکه آزاد شديد - با توجه به اينکه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگي رفتيد ؟
بله رفتم (با خنده). 6-5 ماه بعد از آزادي من ازدواج کردم . از طريق يکي از دوستان برادرم که در دفتر رياست جمهوري بودند اقدام کردم براي گرفتن وقت از حضرت امام که خطبه عقد را بخوانند . آقاي خامنهاي گفتند : حضرت امام در مقطعي هستند که فرصت نميکنند. من سعي ميکنم برايشان وقت بگيرم اگر نشد بيايند من خودم عقدشان ميکنم که خطبه عقد ما را آقا خواندند .
اواخر ديماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتيباني جهاد سازندگي کار ميکرد و من هم در بيمارستان شهيد بقايي فعاليت داشتم . البته همزمان با کار شروع به ادامه تحصيل کردم . خب اوايل جنگ هر کسي هر کاري که از دستش برميآمد انجام ميداد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئوليت هر کسي مشخص و ديگر اجازه نميدادند خانمها به خط جلو بروند . و تنها فعاليتهاي پشت جبهه داشتند .
ـ فکر ميکنيد دوران اسارت چه تأثيري در مسير آينده زندگي شما گذاشت ؟
دوران اسارت درسهاي بسيار متعددي براي من داشت . بحث ايثار و مقاومت را در آنجا به عينه لمس کردم . قبلا سعي ميکردم که انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرايط به گونهاي بود که من راحت توانستم تمرين کنم . و اين سرمايه بزرگي براي من بود . مطلب ديگر اينست که محيط طوري بود که من توانستم با تک تک سلولهاي بدنم وجود خدا را احساس کنم . و اين بزرگترين دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داريم . و در زمان نياز از او مدد ميخواهيم . اما اينکه انسان حضور خدا را لمس کند خيلي سخت است . عنوان ميشود که بسيجيان ره صد ساله را يک شبه رفتند . من که خود را لايق عنوان بسيجي نميدانم اما اسارت واقعا چنين حالتي داشت .
در آنجا ما هيچگونه امکانات مطالعه نداشتيم . اما يک بار بطور اتفاقي بروشور يک دارويي که اشتباها در بستهاش جا مانده بود را مدتها و بارها و بارها ميخوانديم تا کلمات را فراموش نکنيم . گاهي احساس ميکردم که خداوند وسيله آگاهي را فراهم ميکند . علماي عرفان قبول دارند که به انسانهاي خاص الهاماتي ميشود . من اين ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خيلي از سؤالات بزرگي که در ذهنم بود ، به من الهام ميشد . و شايد اگر اين دوران نبود ، خيلي از اين مسائل و يا راهي که بعدها در زندگي انتخاب کردم ، نميتوانستم داشته باشم . خيلي از دانستههايم مفهومي و تئوري بود . اما در اسارت بطور عملي آن را ديدم . و به نوعي ياد گرفتم که چگونه زندگي کنم ، چطور برخورد کنم و چگونه فکر کنم .
ـ يادآوري خاطرات تأثير منفي بر روحيه شما ندارد ؟
در زندگي انسان وقايع متعددي وجود دارد که گاهي به مزاق انسان شيرين و گاهي تلخ ميآيد . ولي في نفسه خودش شيرين و تلخ نيست . شيريني و تلخي نسبي است . و آنچه که باعث شيرين يا تلخي يک اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتي انسان يک هدفي در زندگي داشته باشد ، و آن حرکت براي رضاي خدا باشد ، تلخيهايش هم معمولا شيرين ميشود .
خب سختيهاي آنجا خيلي سنگين بود ، و اگر اين بعد ايمان و يقين به خدا را از اين قسمت اسارت بگيريد ، وحشتناکترين روزهاي زندگي آدم همانجاست . يعني مواقعي بود که ميخواستم اين ديوارها را باچنگ و دندان کنار بزنم و فرار کنم . احساس خفگي ميکردم. ولي درست در همان لحظه خداوند سکينهاي را در قلبم ميگذاشت که احساس ميکردم اين سلول تاريک ، گلستان است . و گلستانتر از اين مکان در کره زمين پيدا نميشود . از طرف ديگر اگر آن بعد يقين و اعتما به خدا را ازاين مسئله برداريم ، بله من بايد شبها کابوس ببينم . اما هر لحظه که احساس ميکنم آن سختيها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و کسي ناظر بر تک تک اعمال من بوده ، و آنکه لحظه لحظه مرا حمايت و هدايت ميکرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش مييابم . تک تک اين لحظات را که يادم ميآيد ، دلم براي آن معنويت آن دوران تنگ ميشود .
- :اگر دختران شما با همان روحيه شما بخواهند مثل شما باشند چنين چيزي را ميپذيريد ؟
اگر بچههايم روحيه مرا داشته باشند مشکلي با اين مسئله ندارم. چون معتقدم بچههاي من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطي که در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرايط را نداشتم کمکم به اين رشد رسيدم . اينها هم اگر بتوانند از خود مراقبت کنند و مثمر ثمر باشند اين جزئي از زندگي و حق آنهاست که بتوانند تجربه کنند .
هر انساني حق دارد در زندگي خيلي چيزها را تجربه کند . اگر فرد توان تجربه کردن داشته باشد حق دارد استفاده کند و ما نميتوانيم دست و پاي او را ببنديم . مثل انرژي اتمي و هر کشوري و هر فردي حق دارد که از علم و تجربياتش استفاده کند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به اين دارم که از من مهربانتر کسي هست که مراقب آنان هست و اگر ايمان واقعي به خدا داشته باشم نبايد سد راه فعاليت آنها شوم. ما پدر و مادرها نگران آسيبهايي هستيم که ممکن است در اثر کم تجربگي به فرزندمان وارد شود. اما اگر مطمئن باشيم که اين بچه در راهش ميتواند خود را از خيلي از آسيبها حفظ کند بايد آنها را آزاد بگذاريم . من مادر اگر نگذارم فرزندم توانايي خود را بسنجد خودخواه هستم .
ثبت دیدگاه