متن دلنوشته یاسر میرزایی ، فرزند شهید میرزایی خطاب به فرزندش

تا شهدا؛ به نام خدای مهربانی که شاکر لطف همیشگی اش بوده و خواهم بود
فرزند دلبندم ،سلام ؛
هم اکنون که من برایت می نویسم زمانی است که من به حال تو غبطه می خورم و دلم برای خودم می سوزد …
دو سال و نوزده روز از عمرم با تو می گذرد …
و چه دلنشین و زیبا هست این هدیه خدا به من ….
روزها و شب ها و ساعتهایم از زمان تولد تا به امروز را با تو همراه بودم و لحظه لحظه قد کشیدنت را احساس کردم …
لحظات خندیدن و گریه هایت را با چشمانم نظاره گر شدم و احساسات یک پدر را در کنار تو تجربه کردم …
با هر نفسم عطر وجودت را احساس کردم …
در تمامی این لحظات همراه با قلبم بودی و با هر نگاه به تو عشق به هستی را با خودم همراه کردم …
و اما فرزندم ؛
غبطه من به تو از برای آن است که از این پس تو …
و از آن پس من ، وجود مقدس پدر را در جایی احساس کردم که آخرین نگاه معصومانه ام را در یک قطعه عکس که بدلیل طفولیتم به یادم نمی آید تجربه کرده ام …
و چه درناک است این لحظه که من با توأم اما آن واژه من پرواز به سوی آسمان را ترجیح داد…
و من در آن لحظه که هم سن تو بودم آخرین نگاهم به آن واژه پدر با لباسی سفید و در میان انبوهی از جمعیت سیاه پوش و در میان خاک زمین همراه بود…
و نگاه معصومانه من به چشمان بسته و غریبانه واژه پدر برای آخرین بار در جایی همراه میشد که بعدها محفلی برای درد و دلهای کودکی ام میشد…
واژه ای که در زیر سنگی قرار داشت که تا به امروز پناهگاه دلهره ها و دغدغه های کودکی ام بود…
غبطه من برای این است که تو از این پس پناهگاهی در نزد خود تا زمانیکه یک مرد شوی خواهی داشت و من پناهم را در زیر یک سنگ … و قوت و هویتم را در همانجا جستجو می کردم …
فرزندم ؛
غبطه های من از بابت روزهایی هست که تو برایم زین پس خواهی گفت و من خواهم شنید و اما من برای گفته هایم سالهاست شب زنده داری میکنم …
غبطه من به تو از برای این است که من در تمام لحظات تا به امروز با تو همراهم اما آن واژه پدر اگر که هم بود با من همراه نبود …
غبطه من به تو از برای این است که لحظه لحظه شادیهایت را نظاره گر بودم اما آن واژه برای من با من همراه نبود …
من تو را در تمامی لحظات تا به امروز بوییدم اما آن واژه برای من مجالی برای بوییدن من نداشت …
فرزندم ؛
انگشتان کوچکت همیشه و تا به امروز برایم قابل لمس بود اما انگشتان کوچک من بر روی یک کاغذ سفید نقشینه میشد و برای واژه ««بابا»» رهسپار میدان جنگ می گردید تا ««بابا»» اندازه قد کشیدن انگشتان دستهایم را با چشمان خود بر روی یک نامه از سوی مادر احساس کند…
و این است سرنوشت من با واژه غریب بابا تا به امروز …
و فرزندم این غبطه ها برای من تا ابد باقیست تا نسل های بعد از من هیچ غبطه ای از نبود این واژه مبهم برای من را تجربه نکنند و مثل تو شاد باشند …
فرزندم من در کنارت هستم تا هرگز لحظه های تاریک این دنیا را به مانند من تجربه نکنی …
من در کنارت هستم مثل یک کوه تا تو هرگز نگاههای سنگین و از روی ترحم را احساس نکنی …
و من در کنارت هستم تا با آرامش ، شبهای سرد و تاریک من را دگرباره احساس نکنی …
فرزندم ؛
من های مانند من فراوانند در این سرزمین …
غبطه های ما فقط با ماست تا تو و فرزندان این خاک و سرزمین شادیهای همیشگی را با خود داشته باشند و لبهای خندان تو غبطه های مرا از میان خواهد برد …
فرزندم اگر غبطه های من و همانند من ها نبود شادی معنا پیدا نمیکرد و زندگی و آسمانی شدن این واژه ها از برای آن بود تا تو و فرزندان دیگر این سرزمین لبخند شادی بر لب داشته باشند…
فرزندم از تو میخواهم که زین پس با عشق همراه باشی و با مهربانی لحظه هایت را بگذرانی تا من نیز خشنود گردم …
و کلام آخر فرزندم ؛
همیشه بیاد بیاور که اگر آن واژه های آسمانی نبودند ما مهربانی را نمیدیدیم …
و همه مردمان این سرزمین و تو مدیون آنانیم ، پس این لحظات را قدر بدان و شاد باش و شاد باش …
پدرت یاسر/ ۱۷ دی ماه۱۳۹۵