http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/42224

شناسه خبر: 42224
۱۳۹۵-۲-۲۵ ۰۲:۴۸

قلب این جانباز و آزاده در سمت راست سینه اش می تپد!

<p style="text-align: justify;">عشق به حضوردر جبهه های جنگ انگار اپیدمی شده بود و به دل و جان همه جوانان و نوجوانان سرایت کرده بود تا جایی که شناسنامه ها را دستکاری می کردند یا روی پنجه می ایستادند تا قدشان بلندتر به نظر برسد و شاید مانند آزاده داود کاظمی&quot; و چند نفرازجوانان زیر پایشان حلب خالی روغن می گداشتند و مسئولان انتخاب نیروها متوجه نمی شدند که این 5 نفری که در وسط جمعیت قدشان تقریبا ازهمه بلندتراست ممکن است قدشان را با کلک بلندتر کرده باشند.</p>

به گزارش تا شهدا؛ داود کاظمی جانبازی است که بیش از ۴ سال اسارت ومجروحیت دست چپ و هر دو پا و تعداد زیادی ترکش از حضور در جبهه ها دارد.

 

سال ۶۰/ این گروه۳۴ نفره

بیشتر بچه های جبهه و جنگ گروه ۳۴ نفره اعزامی از جنوب شهر را می شناختند گروهی که همه از یک خیابان بودند و درمسجد محل پیمان بسته بودند که به مناطق جنگی بروند وتا زمانی که امام خمینی دستور نداده جبهه ها راخالی نگذارند.

 

بیشتر بچه های جبهه و جنگ می دانستند که این ۳۴ نفر باهم به دفترسپاه رفته بودند و درساختمان قرمزرنگی که نزدیک شرکت دخانیات بود ثبت نام کرده بودند.

 

اینجا پادگان ۲۱ حمزه در افسریه است و همه نیروها را به خط کرده اند. سکوتی سنگین فضای پادگان را پرکرده و دلهره ای غریب به جان بچه ها افتاده. صدای خش دارمرد کوتاه قد که لباس خاکی سربازی به تن کرده تا اخر دسته می رسد…

 

-خبر دار.

بچه ها بیشتر از صد نفر بودند و چشم دوخته بودند به دهان جانشین فرمانده پادگان ۲۱حمزه. چشمان “محمد بهرامی” همه جا را می پایید و کوچکترین حرکت ها را زیر نظر داشت. همه بچه هایی که در پادگان آموزش دیده بودند زرنگ بودن محمد را باورداشتند.

 

با آرنج آرام به پهلوی داود زد و گفت:« بدبخت شدیم داود .دارند کم سن و سال ها و کوتاه قدها را جدا می کنند و حتما ما را هم به خانه می فرستند.»

 

رنگ از روی داود وعلی پرید وچشمانشان پرازاشک شد.محمد آرام گفت نترسید بابا فقط هوای مرا داشته باشید وخمیده خمیده ازدسته جدا شد و بیرون رفت چند دقیقه بعد با سه حلب روغن برگشت و زیر پایمان گذاشت.

 

مرد کوتاه قد با لباس خاکی سربازی اسم ها را می خواند و بچه ها از صف بیرون می رفتند همه کم سن و سال بودند ما با دلهره سرمان را بالاتر می گرفتیم و دعا می کردیم که اسم مارا نخواند و در پادگان بمانیم.

 

تا تمام شدن نام ها دربرگه تا خورده مرد کوتاه قد دل توی دلمان نبود . اسم ما خوانده نشد و ما به لطف حلب های ۵ کیلیویی روغن نباتی و کمک های “محمد بهرامی” که بعدها شهید شد در پادگان ماندیم و به جبهه اعزام شدیم.

 

 

سال ۶۱ /مردی با قلبی در سمت راست

چه بسیارند کسانی که در اولین اعزام و حضورشان در جبهه و بدون آمدن به مرخصی شهید ، مجروح و یا اسیر شدند و داود یکی ازآنهاست.

 

پسر۱۵ ساله ای که تا اول راهنمایی درس خوانده بود وسر نترسی داشت ودرگروه تخریب جبهه های جنوب خودی نشان داده بود با بیان این مطلب می گوید:«فردای روزآزاد سازی خرمشهر درکنار در امامزاده ای که در حمیدیه قرار داشت نان وهندوانه می خوردیم که حس کردم دوستم محکم به سینه ام زد با عصبانیت نگاهش کردم و من هم اورا زدم دوستم فریاد زد سینه ات را نگاه کن دیدم خون از زیر لباسم بیرون می زند گلوله ای در سینه ام بود سعی کردم بیرون بیاورم اما دستم سوخت مرا به چادر درمانگاه صحرایی رساندند و پرستاران گلوله را درآوردندو به بیمارستان اهواز منتقل شدم پزشکان متعجب بودند که گلوله مستقیم به قلبم اصابت کرده و من زنده مانده ام که پس از عکسبرداری ها متوجه شدند که قلب من در سمت راست سینه ام قرار دارد.»

 

سال ۶۱ / بچه ها را دور زده بودند

آنروز هیچکس ندانست که چرا و به دستور چه کسی ۴ هزار نفر از نیروها راپس از آزاد سازی خرمشهر به طرف شلمچه هدایت کردند؟ نیروها در پشت خاکریز سوم در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها شهید ،مجروح و اسیر شدند. تانک های زرهی عراق پیش می آمد و همه منطقه را گلوله باران می کرد.

 

کاظمی با بیان این مطلب می گوید:« صحنه بسیار تلخی بود می گفتند بچه ها را دور زده اند همه محاصره شده بودیم عده ای خود را در کانال می انداختند اما گنجایش کانال کم بود و تعداد نیروها زیاد یک لحظه برگشتم و دیدم که دست راستم از بازو قطع شده و به یک پوست به کتفم وصل شده .ترسیده بودم . “رضا نوری” دستم را با چفیه بست و فریاد زد خودت را در کانال بینداز نمی توانستم خون زیادی رفته بود شروع به دویدن به صورت زیگزاک کردم اما با اصابت دو گلوله به دو پایم متوقف شدم و داستان اسارتم از همان جا شروع شد.

 

دو سال و سه ماه در بیمارستان بصره بستری بودم و با چند عمل جراحی توسط پزشکی عراقی که رییس بیمارستان هم بود دستم از قطع شدن نجات پیدا کرد.»

 

سال۶۲/ بیمارستان وزارت دفاع بغداد

ما ۵ نفر بودیم یعنی صد نفر بودیم اما ۵ نفری که در یک اتاق در بیمارستان بستری بودیم را می دیدیم ما فکر می کردیم که برای درمان بیماری مان بستری شده ایم و با اینکه می دیدیم که پرستاران و پزشکان با لباس مخصوص وماسک و کپسول اکسیژن به اتاق ما می آیند متوجه نمی شدیم که دارند روی ما آزمایشات شیمیایی انجام می دهند تا با بررسی علائم و نشانه هایش روی خاک ما بریزند و مردم را شیمیایی کنند .

 

داود با بیان این مطلب می گوید:« دیوار اتاقمان تا یک و نیم متر سنگ بود و بالایش حفاظ شیشه ای داشت.کف اتاق چند سوراخ وجود داشت که از آنها بخاری بیرون می آمد که بوی بادام تلخ می داد هر روزبه ما قرص های ریزی می دادند وامپول های تزریق می کردند و ما نمی دانستیم چه اتفاقی دارد می افتد؟»

 

سال ۶۲ / اردوگاه رومادیه ،موصل یک و دو و سه

۴ سال بستری شدن دربیمارستان ها و زندگی دراردوگاه های عراق از آزادگان شخصیت های متفاوتی ساخته است هر چند که اسارت از آنها افرادی مقاوم ساخته بود اما این روزها شکننده شده اند زود بیمارمی شوندزودعصبی می شوند واز کوره درمی روند.همسرانشان مانند همین “منصوره علی اکبر ” با آنکه می گویند زندگی در کنار یک آزاده که مجروحیت جسمی و شیمیایی هم دارد سخت نیست اما ته ته دلشان می دانند که زندگی در کنار آنها سخت است و آنها به حرمت ۸ سال دفاع مقدس و عهدی که سر سفره عقد بسته اند پایبند مانده اند.

 

سال ۹۵/ حال و روزمان خوش نیست

حال و روز آزاده جانباز داود کاظمی خوب نیست . او در دوران اسارت به بیماری ام اس هم دچار شده و گاهی که کم هم نیست تعادلش را از دست می دهد و مانند همین چند ماه پیش زمین می خورد و کارش به بیمارستان و بخیه خوردن سر وصورتش می انجامد.

 

اما با همه این ها می گوید :«من عاشق امام و انقلاب بوده و هستم و سخت ترین ایامم زمان رحلت امام بود و آن چند روز درمصلی و بهشت زهرا بودم.

 

کاش یادمان باشد مجروحان جنگ و اسرای جنگ که خاطرات زمان اسارتشان را مرور می کنند را از خاطر نبریم.