
سه برادر نامدار سنندجی
به گزارش تا شهدا؛ خانم صدیقه آجیلی ـ مادر شهیدان رحمت الله، شهریار و شهرام نمکی، روز اسارت و شهادت سه فرزند انقلابی اش را اینگونه روایت می کند:
سال 59 در محله جورآباد سنندج زندگی می کردیم. پشت خانه ما زمین متروکه ای بود که گروهک ها آنجا را بنکه(پایگاه و مقر نظامی) خودشان کرده بودند و برو و بیایی داشتند. یک روز که در منزل نشسته بودم، ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و پشت سرش داد و فریاد چند نفر رفت هوا. با عجله و هراسان از اتاق بیرون آمدم و دویدم به سمت حیاط. جلو دروازه که رسیدم، دیدم شوهرم و دخترم زخمی شده اند و جلو درب منزل افتاده اند. وضع اینها را که دیدم داد و فریادم بلند شد و رحمت الله را صدا زدم که به دادمان برسد.
رحمت الله آمد و پدر و خواهر زخمی اش را به خانه برد. من هم به طرف کوچه رفتم که ببینم چه خبر شده، چشمم افتاد به یک گروه آدم مسلح که تعدادشان از بیست نفر هم بیشتر بود و اسلحه به دست منزل ما را محاصره کرده بودند. سرشان داد زدم که ای از خدا بی خبرها! از جان ما چه می خواهید؟ چرا دست از سر ما برنمی دارید؟ یکی از جمعشان درآمد: با پسرانت کار داریم بگو بیایند! گفتم مگر پسرانم چه جرمی کرده اند که باید پیش شما بیایند؟ گفت چیز مهمی نیست، فقط چند لحظه با آنها کار داریم و بعد می رویم.
حرفشان را باور نکردم و سریع به داخل حیاط برگشتم و در را بستم. چند لحظه که گذشت همسایه ها ماشینی آوردند که شوهرم را به بیمارستا برسانند. من و رحمت الله هم داخل اتاق داشتیم پای دخترم را پانسمان می کردیم.
هنوز زخم پای دخترم را کامل نبسته بودیم که صدای تیراندازی دوباره بلند شد و همه چیز به هم ریخت. رحمت الله که وضع را اینگونه دید، بلند شد که ببیند آنها چه از جان ما می خواهند؟! حالا من هم هرچقدر التماس می کنم که به بیرون نرو، قبول نکرد و خودش را به زور از بین دستهایم رها کرد و گفت: بگذار ببینم اینها چه می خواهند؟
زمانی که ما داخل خانه بودیم آنها دو پسر دیگرم ـ شهرام و شهریار ـ را دستگیر کرده بودند و نزد خود نگاه داشته بودند. رحمت الله هم که پایش را بیرون گذاشت او را هم گرفتند. ما که جلودارشان نبودیم و زورمان به آنها نمی رسید. فقط داد می کشیدیم و کمک می خواستیم.
نامردها بچه هایم را از مقابل درب منزل تا مقرشان سینه خیز بردند و تا می توانستند کتکشان زدند. من که دستم از همه جا کوتاه بود و نمی توانستم کاری انجا دهم. اصلاً اوضاع سنندج به دست ضد انقلاب افتاده بود و هر کاری که دلشان می خواست انجام می دادند.
بعد از یک ماه آن از خدا بی خبرها جنازه پسرانم را تحویلمان دادند. بچه ها را پس از دستگیری شکنجه کرده بودند، که آنها دست از انقلاب و عقایدشان بردارند. ولی پسران من حلال زاده بودند و با این بادها نمی لرزیدند.
ضد انقلاب وقتی از پسرانم مأیوس می شود، آنها را به بالای تپه ای به نام «کچکه رش» ـ نزدیکی شهر ـ می برد و در آنجا به شهادت می رساند.