http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/41117

شناسه خبر: 41117
۱۳۹۴-۱۲-۱۸ ۱۰:۳۶

دل‌نوشته فرزند شهید زنده لرستانی زهرا موسوی برای پدرش سیدنورخدا

<div style="text-align: justify;"><span style="font-size: 12px; line-height: 1.5;">این روزها در آستانه هشت سال چشم انتظاری، دلم لک زده است برای لبخندت؛ برای آغوش گرمت، برای یک دل سیر پدر بودنت؛ بین خودمان بماند بعضی وقت‌ها آن‌قدر دلم ابری می‌شود و بغض گلویم را می‌گیرد که از قهرمان بودنت خسته می‌شوم و دوست دارم فریاد بزنم و بابایم را بخواهم.</span></div>
به گزارش تا شهدا؛ سیده زهرا موسوی، فرزند شهید زنده، سید نورخدا موسوی، در سالروز هشتمین سال جانبازی پدرش، خطاب به او و سرزمینی که در آن به درجه شهید زنده بودن رسیده است، دل‌نوشته‌ای دارد.
سیده زهرا در این دل‌نوشته آورده است؛قدم در سرزمینی می‌گذارم که برایم یادآور حماسه‌های عزیزترین مرد زندگی‌ام می‌باشد. سرزمینی که برایم بزرگ‌ترین هدیه را به ارمغان گذاشت و یا بهتر است بگویم ارمغان زندگی‌ام را از من گرفت.
امروز پای تمام قول‌های دل خسته‌ام آمده‌ام در این خاک سرخ، تا دلیل سال‌های تنهایی‌ام را بیابم؛ و آمده‌ام تا زیبایی نگاه پدر را از این سرزمین جست‌وجو نمایم، چراکه شاید بابا هفت سال است به این سو خیره مانده، آری امروز آمده‌ام در سرزمینی که همه چیزش برای من معنا می‌دهد، از خاک روی زمین گرفته تا نسیم هوای زمستانی.
اصلاً خاک این‌جا با همه جا فرق دارد، این خاک توتیای چشمان غمگینم شده و هر لحظه مردی را در مقابلم حس می‌کنم که روزی همینجا شد «نور خدا»؛ امروز آمده‌ام در این شهر که وجب به وجبش بوی پدرم را می‌دهد، بوی گلوله، بوی خون، بوی وطن، بوی تنهایی غربت؛ بوی شهادت.
امروز آمده‌ام تا تعبیر تمام خواب‌های بی‌نشانم را دریابم؛ اصلاً ای لار آمده‌ام با تو سخن بگویم؛ از نیاکانم یاد گرفته بودم جایی‌که خون ریخته شود نفرین شده است، پس من از خاک تو برای خود کربلایی ساخته‌ام؛ و هر شب با لالایی برایت بیداری‌ام می‌گیرد تا خواب نمانم.
آه ای لار بگو با نور خدایم چه کردی؛ ای لار چه کردی وقتی دستان پلید دشمن سر آیت الهی را نشانه گرفت، ای کاش با من سخن می‌گفتی؛ ای کاش می‌گفتی در آخرین لحظه‌ها بابای قشنگم چگونه بر زمین افتاد؛ ای کاش لبخندش را به تصویر می‌کشیدی؛ ای کاش می‌گفتی از دلتنگی پدر و تفنگش که تا ثانیه آخر هم از یکدیگر جدا نشدند.
می‌دانی خون سرخ پدر و هم‌رزمان شهیدش از جنس همان خونی است که سرزمین پُربلای کربلا را رنگین کرد!؟ خوشا به حالت ای لار؛ تو شاهد رشادت مردانی از جنس نورخدا بودی، امروز هم من زینب زمان شدم و قدم‌هایم را به کربلای پدر رساندم، همان جایی که آغوش گرمش را برای همیشه به خدا سپردم.
بابای مهربانم می‌خواهم در این دیار با تو نیز سخن بگویم، پدر دلاورم به یاد می‌آوری آخرین باری که عزم سفر کرده بودی من تنها دخترکی هفت ساله بودم و برادرم محمد؛ فقط پنج سال داشت.
آن سال من به شوق نوشتن نام تو کلاس اول را پشت سر گذاشتم؛ چه حس خوبی بود اولین باری که نوشتم «بابا»، دلم می‌خواست به اولین کسی که نشان دهم تو باشی اما تونبودی!
بابا جان؛ آن روز از عمق نگاهت می‌دانستم که سفرت این بار بوی رفتن دارد، نه می‌توانستم مانع از رفتنت شوم، و نه توان تحمل دوریت را داشتم، تو می‌رفتی و دل کوچکم را با خودت می‌بردی!
پدر مهربانم؛ آن روزها همه بوی عید را حس می‌کردند و در تکاپوی خرید شب عید بودند، ولی راستش را بگویم؛ من فقط منتظر تو بودم، انگار آن سال برای من نوروز نیامده بود.
بابا؛ آن روزها قلبم برخلاف همیشه بی‌تابی می‌کرد، انگار از قبل فهمیده بود خبرهایی در راه است، چشمانم را به در دوخته بودم تا زنگ خانه به صدا درآید، در باز شود که تو بیایی و من به سمت آغوشت پر بزنم.
سردار سرافرازم؛ یادم نمی‌رود آن انتظار سبز به پایان آمد، آن روز به شوق دیدارت به‌سمت در دویدم، اما بابا؛ با دیدنت به یک‌باره تنم لرزید؛ همان جا بود که سیلاب چشمانم روانه شد و آرزوهایم را شست.
تنگ بلورین ماهی عید من برای همیشه ترک برداشت؛ این بار تو آمده بودی ولی آغوش خدا را به آغوش دخترکت ترجیح داده بودی!
و اما این روزها در آستانه هشت سال چشم انتظاری، دلم لک زده است برای لبخندت؛ برای آغوش گرمت، برای یک دل سیر پدر بودنت؛ بین خودمان بماند بعضی وقت‌ها آن‌قدر دلم ابری می‌شود و بعض گلویم را می‌گیرد که از قهرمان بودنت خسته می‌شوم و دوست دارم فریاد بزنم و بابایم را بخواهم.
با این همه دلتنگی و حس دخترانه و حرف‌های نگفته، دیگر امروز آمده‌ام تا بگویم چه با سکوتت، چه بی لبخندت و چه بی آرامش آغوش گرمت دوستت دارم قهرمان و با تمام وجود بر خود می‌بالم که پدری دارم به وسعت آسمان و عهد و پیمان می‌بندم که همیشه گوش به ندای رهبرم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای باشم و دستاز انقلاب و آرمان‌های انقلاب برندارم و در مسیر تو گام بردارم.
و اگر قرار باشد دوباره جان بگیری و مرد میدان شوی؛ برای بدرقه‌ات آب و آینه در دست می‌گیرم؛ پس بمان و نفس بکش نور خدا که خانه بی تو نوری ندارد.