http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/36634
شناسه خبر: 36634
۱۳۹۴-۹-۱۸ ۱۶:۲۲
غروب دلتنگی
<div style="text-align: justify;"><span style="font-size: 12px; line-height: 1.5;">غروب دلتنگی است. دوباره با پرسش دشواری روبرو شده ام. راستش قبلاً هم بار ها از خود پرسیده بودم: اگر در طول 8 سال دفاع مقدس، با همین سن، حضور داشتم، چه می کردم. راستی چه می کردم؟ پرسش دشواری است.</span></div>
تا شهدا؛ غروب دلتنگی است. دوباره با پرسش دشواری روبرو شده ام. راستش قبلاً هم بار ها از خود پرسیده بودم: اگر در طول 8 سال دفاع مقدس، با همین سن، حضور داشتم، چه می کردم. راستی چه می کردم؟ پرسش دشواری است.
بی شک شبها در بستر، تا ساعت ها بیدار می ماندم و به خود می پیچیدم و باز هم نمی توانستم تصمیم بگیرم.
برایم آسان نبود که چکمه ها را بپوشم و راهی جبهه شوم. نمی توانستم بی خیال و بی تفاوت بمانم و درسم را نخوانم تا در آینده نامعلوم فردا به کشورم خدمت نمایم. نه، این بهانه برایم کافی نبود.
آدمی در هزار توی ذهن خود هزاران نقشه می کشد، هزاران بهانه می آورد و هزاران بار خود را فریب می دهد. این بهانه ها برای فریب من کافی نبود. انسان در فریب مضاعف در سر می برد لااقل من چنین نبودم. نمی توانستم چنین باشم اما آن همت و اراده را هم نداشتم که همراه با کوچ پرستو های مهاجر از شر نفس هجرت کنم. آدمی زاد چنان به زمین وزمان وابسته و دلبسته است که نمی تواند به آسانی از آن دل بکند. مسلماً من نیز تافته ی جدابافته ای نبودم.
بارها عبارت «ای کاش با شما بودم»را زمزمه کرده ام. حسین(ع)، تنهایی، غربت، باز هم پاییز و پاییز! پاییز دل، پاییز فکر، پاییز عقل، ریشه! ریشه در نفس، در پلیدی ها در دلبستگی ها. نه ، به آسانی نمی شود! چنان در کوه گرد و غبار فرو رفته ام که حرکت برایم میسر نیست. چرا دروغ بگویم؟ خدا را شکر می کنم که لااقل در کربلا نبودم! خدارا شکر می کنم که لااقل با حسین(ع) نبودم. آنگاه اگر مثل آنهایی بودم که عمر دو روزه ی دنیا را بر خشنودی خدا ترجیح می دادند، چه می کردم؟ نه، به راستی چه می کردم؟ من که حسین (ع) را یاری نکرده بودم. اگر تکه ای نان – نان نداشته ام- مرا به خود مشغول می کرد، چه می کردم؟
همیشه چنین است. تصمیم بدون اندیشه، بدون آگاهی بدون عزم و اراده، انسان را به سرمنزل مقصود نمی رساند. شاید من هم اگر می اندیشیدم، از کوچه های تردید به باغ یقین می رسیدم.
اکنون با قاطعیت تمام می توانم بگویم: اگر با همین سن و سال در هشت سال دفاع مقدس حضور می داشتم، لحظه ای درنگ بر خود روا نمی دانستم. نخل ها ی بی سر، عروس های بی همسر، تل های خاکستر، صفای سنگر همه و همه بدون شک مرا به جنگ و جبهه می کشانید. دندان طمع دشمن را می شکستم. در این امتحان، مسئله را با جوهر سرخ رگ هایم چنان حل می کردم که دشمن در حیرت بماند. دانشجو بودم و دانش حقیقی را می جستم. دانشی که در کتاب های خاکی یافت می شود و آدمی را مدرکی افلاکی می دهد. از رودخانه ی شیلر شراب عشق می نوشیدم و در کلاسهای شبانه ی والفجر یک تا هشت، کربلای پنج، خیبر، مرصاد و ... واحد های تخصص را پاس می کردم!
دشمن من که دشمن ایران و اسلام است، باید بداند که هرگز نمی تواند با سر سربداران بازی کند. اکنون نیز خود را پرستوی بال شکسته ای می دانم که در پرواز سینه سر خان آسمانی حضور داشته ام. پرواز در خاطرم مانده است، گرچه سالها دیر به دنیا آمده ام، نشانی خانه ی دوست را می دانم.
مرغان عاشقی که از کبوتر خانه ی دل پر گشودند، در آسمان آبی عشق، در پرواز گروهی خویش، قلبی ترسیم نموده اند که همیشه ی تاریخ در تپش خواهد بود و زمان که بگذرد، کبوتران عاشق را در افقی بی کرانه در همان مسیر رهنمون خواهد شد.
ومن لازمان و لامکان در سیال حادثه زای ذهن خویش چون ترنم نیمه شب یک رود جاری در بستر زمان، خواب لطیف کوهسار را برهم می زنم و ناگاه چون موجی غریب حضور آتشین و غضبناک خویش را در میان غریبه ها اعلام می دارم. پس عبور از میان صحنه های تاریخ چندان آسان هم نیست اما شقایق های صحرایی که باشند، رفتن نیز آسان می گردد و من نیز اگر می بودم، می رفتم. می رفتم تا گلی همیشه بهار، در گلدان شکسته ای نشان عشق باشد.
بی شک شبها در بستر، تا ساعت ها بیدار می ماندم و به خود می پیچیدم و باز هم نمی توانستم تصمیم بگیرم.
برایم آسان نبود که چکمه ها را بپوشم و راهی جبهه شوم. نمی توانستم بی خیال و بی تفاوت بمانم و درسم را نخوانم تا در آینده نامعلوم فردا به کشورم خدمت نمایم. نه، این بهانه برایم کافی نبود.
آدمی در هزار توی ذهن خود هزاران نقشه می کشد، هزاران بهانه می آورد و هزاران بار خود را فریب می دهد. این بهانه ها برای فریب من کافی نبود. انسان در فریب مضاعف در سر می برد لااقل من چنین نبودم. نمی توانستم چنین باشم اما آن همت و اراده را هم نداشتم که همراه با کوچ پرستو های مهاجر از شر نفس هجرت کنم. آدمی زاد چنان به زمین وزمان وابسته و دلبسته است که نمی تواند به آسانی از آن دل بکند. مسلماً من نیز تافته ی جدابافته ای نبودم.
بارها عبارت «ای کاش با شما بودم»را زمزمه کرده ام. حسین(ع)، تنهایی، غربت، باز هم پاییز و پاییز! پاییز دل، پاییز فکر، پاییز عقل، ریشه! ریشه در نفس، در پلیدی ها در دلبستگی ها. نه ، به آسانی نمی شود! چنان در کوه گرد و غبار فرو رفته ام که حرکت برایم میسر نیست. چرا دروغ بگویم؟ خدا را شکر می کنم که لااقل در کربلا نبودم! خدارا شکر می کنم که لااقل با حسین(ع) نبودم. آنگاه اگر مثل آنهایی بودم که عمر دو روزه ی دنیا را بر خشنودی خدا ترجیح می دادند، چه می کردم؟ نه، به راستی چه می کردم؟ من که حسین (ع) را یاری نکرده بودم. اگر تکه ای نان – نان نداشته ام- مرا به خود مشغول می کرد، چه می کردم؟
همیشه چنین است. تصمیم بدون اندیشه، بدون آگاهی بدون عزم و اراده، انسان را به سرمنزل مقصود نمی رساند. شاید من هم اگر می اندیشیدم، از کوچه های تردید به باغ یقین می رسیدم.
اکنون با قاطعیت تمام می توانم بگویم: اگر با همین سن و سال در هشت سال دفاع مقدس حضور می داشتم، لحظه ای درنگ بر خود روا نمی دانستم. نخل ها ی بی سر، عروس های بی همسر، تل های خاکستر، صفای سنگر همه و همه بدون شک مرا به جنگ و جبهه می کشانید. دندان طمع دشمن را می شکستم. در این امتحان، مسئله را با جوهر سرخ رگ هایم چنان حل می کردم که دشمن در حیرت بماند. دانشجو بودم و دانش حقیقی را می جستم. دانشی که در کتاب های خاکی یافت می شود و آدمی را مدرکی افلاکی می دهد. از رودخانه ی شیلر شراب عشق می نوشیدم و در کلاسهای شبانه ی والفجر یک تا هشت، کربلای پنج، خیبر، مرصاد و ... واحد های تخصص را پاس می کردم!
دشمن من که دشمن ایران و اسلام است، باید بداند که هرگز نمی تواند با سر سربداران بازی کند. اکنون نیز خود را پرستوی بال شکسته ای می دانم که در پرواز سینه سر خان آسمانی حضور داشته ام. پرواز در خاطرم مانده است، گرچه سالها دیر به دنیا آمده ام، نشانی خانه ی دوست را می دانم.
مرغان عاشقی که از کبوتر خانه ی دل پر گشودند، در آسمان آبی عشق، در پرواز گروهی خویش، قلبی ترسیم نموده اند که همیشه ی تاریخ در تپش خواهد بود و زمان که بگذرد، کبوتران عاشق را در افقی بی کرانه در همان مسیر رهنمون خواهد شد.
ومن لازمان و لامکان در سیال حادثه زای ذهن خویش چون ترنم نیمه شب یک رود جاری در بستر زمان، خواب لطیف کوهسار را برهم می زنم و ناگاه چون موجی غریب حضور آتشین و غضبناک خویش را در میان غریبه ها اعلام می دارم. پس عبور از میان صحنه های تاریخ چندان آسان هم نیست اما شقایق های صحرایی که باشند، رفتن نیز آسان می گردد و من نیز اگر می بودم، می رفتم. می رفتم تا گلی همیشه بهار، در گلدان شکسته ای نشان عشق باشد.