http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/35085
شناسه خبر: 35085
۱۳۹۴-۸-۱۷ ۱۵:۵۳
سلام آشنای دیروز / دل نوشته زهرا استاد حسن معمار
<div style="font-weight: normal; font-style: normal; font-size: 12px; font-family: tahoma; text-align: justify;">شما تنها کسانی بودید که از جان شیرین خویش گذشتید تا دشمن در این خاک، نفوذی پیدا نکند. شما تنها کسانی هستید که سازندگی و در معنای کلی زندگی را برای ما رقم زدید.</div><div><br></div>
تا شهدا: سلام آشنای دیروز؛ نوجوان آن سالها و مرد سرد و گرم چشیده ی امروز! روزگار را چگونه می گذرانی؟
با کوله باری از خاطره، تجربه، عشق، شور و صفا، خورشیدی را در خود پنهان کرده ای، اینک من سرما زده را دریاب.
اگر در آن روز های پر حماسه در کنار شما بودم، به پایتان می افتادم. التماس تان می کردم. سر راهتان فراوان اشک می ریختم تا مرا نیز در کنار خود پذیرا باشید. مرا نیز در جمع عاشقانه خود راه دهید.
اگر چنین فرصتی به من می دادید، می کوشیدم مانند شما شوم. از دریچه نگاه شما به جهان و پیرامونش بنگرم. امام را ببینم. به امید پیروزی در جهاد اکبر، جهاد اصغر را آغاز کنم.
چهره های تابناک شما را از نزدیک لمس کنم. خم شوم. بند پوتینتان را ببندم. سر بالا بیاورم و پیشانی بند یا حسین (ع) مظلوم تان را ببوسم. و شانه به شانه ی قامت هایی که فرشتگان، حسرت در آغوش کشیدن شان را دارند، بسایم.
در میان صف های فشرده تان راه بروم. در بیدار باش های شبانه تان، هم ناله نافله هایتان شوم. با شما به عمق سنگر پا بگذارم. اسلحه به دست بگیرم. شما هدف را نشان بدهید. من ماشه را بچکانم. سر پیش ببرم. ذکرتان را بشنوم. رمز عملیات را فریاد بزنم.
با نوای الله اکبر پا روی خود بگذارم و از خاکریز ها به پرواز در آیم. از میدان مین گذر کنم، نه بایستم، خم شوم، روی سیم خاردارها بخوابم، تا شما از روی من بگذرید. پل پیروزی بشوم و چون منوری در دل تاریک شب لحظه ای بدرخشم و ملائک را به وجد در آورم. زمین و زمان را در هم زنم...
اگر با شما بودم، هیچ وقت خسته نمی شدم، نا امید نمی شدم. نمی نشستم. زانوی غم به بغل نمی گرفتم. و اسیر نفس خویش نمی شدم. می توانستم فکر کنم و خوب بیندیشم و این اندیشیدن زیبا را مدیون شما بودم. اگر جنگ بود و من در آن حضور داشتم، آستین همت همراه شما بالا می زدم و کشورم را از نو و با زیبایی بهتری می ساختم.
اگر با شما بودم، زیبایی خاصی در زندگی ام طنین انداز می شد و همواره عشق را به معنای واقعی آن درک می کردم ولی افسوس که این لیاقت را پیدا نکردم که با شما همراه شوم و بخشی از زندگی در جبهه را درک می کردم نه، آنجا تمام زندگی بود؛ وقتی خداحافظی جوانان را از مادران که بهترین سرمایه ها هستند ندیده بودم.
اگر اشک پدران که مانند مروارید های خفته از چشمانشان می افتاد، نمی دیدم. اگر چشمان سراسر اشک آلود خواهر را در ترک برادرش که تمام امیدش بود نمی دیدم؛ نمی توانستم با این زبان و قلم خشک وصفتان کنم. شما قابل وصف نیستید، چون عشق و زندگی را کسی نتوانسته توصیف کند تا من بتوانم با این قلم ناچیز وصف کننده ی شما باشم.
شما تنها کسانی بودید که از جان شیرین خویش گذشتید تا دشمن در این خاک، نفوذی پیدا نکند. شما تنها کسانی هستید که سازندگی و در معنای کلی زندگی را برای ما رقم زدید.
اگر شما نبودید، زندگی هم نبود. زیبایی و عشق به هستی و خداوند هم وجود نداشت. شما آنها را به ما یاد دادید؛ پس شما سازنده ترین سازنده ها هستید! شما مردان همه فن حریف اید!
با کوله باری از خاطره، تجربه، عشق، شور و صفا، خورشیدی را در خود پنهان کرده ای، اینک من سرما زده را دریاب.
اگر در آن روز های پر حماسه در کنار شما بودم، به پایتان می افتادم. التماس تان می کردم. سر راهتان فراوان اشک می ریختم تا مرا نیز در کنار خود پذیرا باشید. مرا نیز در جمع عاشقانه خود راه دهید.
اگر چنین فرصتی به من می دادید، می کوشیدم مانند شما شوم. از دریچه نگاه شما به جهان و پیرامونش بنگرم. امام را ببینم. به امید پیروزی در جهاد اکبر، جهاد اصغر را آغاز کنم.
چهره های تابناک شما را از نزدیک لمس کنم. خم شوم. بند پوتینتان را ببندم. سر بالا بیاورم و پیشانی بند یا حسین (ع) مظلوم تان را ببوسم. و شانه به شانه ی قامت هایی که فرشتگان، حسرت در آغوش کشیدن شان را دارند، بسایم.
در میان صف های فشرده تان راه بروم. در بیدار باش های شبانه تان، هم ناله نافله هایتان شوم. با شما به عمق سنگر پا بگذارم. اسلحه به دست بگیرم. شما هدف را نشان بدهید. من ماشه را بچکانم. سر پیش ببرم. ذکرتان را بشنوم. رمز عملیات را فریاد بزنم.
با نوای الله اکبر پا روی خود بگذارم و از خاکریز ها به پرواز در آیم. از میدان مین گذر کنم، نه بایستم، خم شوم، روی سیم خاردارها بخوابم، تا شما از روی من بگذرید. پل پیروزی بشوم و چون منوری در دل تاریک شب لحظه ای بدرخشم و ملائک را به وجد در آورم. زمین و زمان را در هم زنم...
اگر با شما بودم، هیچ وقت خسته نمی شدم، نا امید نمی شدم. نمی نشستم. زانوی غم به بغل نمی گرفتم. و اسیر نفس خویش نمی شدم. می توانستم فکر کنم و خوب بیندیشم و این اندیشیدن زیبا را مدیون شما بودم. اگر جنگ بود و من در آن حضور داشتم، آستین همت همراه شما بالا می زدم و کشورم را از نو و با زیبایی بهتری می ساختم.
اگر با شما بودم، زیبایی خاصی در زندگی ام طنین انداز می شد و همواره عشق را به معنای واقعی آن درک می کردم ولی افسوس که این لیاقت را پیدا نکردم که با شما همراه شوم و بخشی از زندگی در جبهه را درک می کردم نه، آنجا تمام زندگی بود؛ وقتی خداحافظی جوانان را از مادران که بهترین سرمایه ها هستند ندیده بودم.
اگر اشک پدران که مانند مروارید های خفته از چشمانشان می افتاد، نمی دیدم. اگر چشمان سراسر اشک آلود خواهر را در ترک برادرش که تمام امیدش بود نمی دیدم؛ نمی توانستم با این زبان و قلم خشک وصفتان کنم. شما قابل وصف نیستید، چون عشق و زندگی را کسی نتوانسته توصیف کند تا من بتوانم با این قلم ناچیز وصف کننده ی شما باشم.
شما تنها کسانی بودید که از جان شیرین خویش گذشتید تا دشمن در این خاک، نفوذی پیدا نکند. شما تنها کسانی هستید که سازندگی و در معنای کلی زندگی را برای ما رقم زدید.
اگر شما نبودید، زندگی هم نبود. زیبایی و عشق به هستی و خداوند هم وجود نداشت. شما آنها را به ما یاد دادید؛ پس شما سازنده ترین سازنده ها هستید! شما مردان همه فن حریف اید!