http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/34827
شناسه خبر: 34827
۱۳۹۴-۸-۱۲ ۱۵:۲۲
همسایه های مهربان خدا/ دل نوشته ی معصومه قنبری
<div style="font-weight: normal; font-style: normal; font-size: 12px; font-family: tahoma; text-align: justify;">آی همسایه های مهربان خدا، با شما هستم که روزی آمدید به گردنتان «فادخلی فی عبادی» آویختند و کوله بار آخرتتان را هر چه از عشق و صفا و نیکی بود پر کردید و آرام از صف بی انتهای انتظار گذشتید.</div><div><br></div>
تا شهدا: گفتی که برای باغ دل پیچک باش... بر یاسمن نگاه تو پیچیدم...
آی همسایه های مهربان خدا، با شما هستم که روزی آمدید به گردنتان «فادخلی فی عبادی» آویختند و کوله بار آخرتتان را هر چه از عشق و صفا و نیکی بود پر کردید و آرام از صف بی انتهای انتظار گذشتید.
اگر آن وقتها من با شما بودم، می دانستم که نور فجر قرآن از خورشید، پر نور تر است. اگر با شما بودم، می یافتم که سین یاس کوچه های مدینه از سین سیب های جنت، سرخ تر است.
اگر با شما بودم، یاد می گرفتم با چشم هایی بگردم که آبی می بینند؛ پس هیچ گاه از حقارت چشمان خویش خسته نمی شدم. اگر با شما بودم، آسمان سیاه سکوتم هیچ وقت بی ستاره نمی ماند.
اگر با شما بودم، حتما به من می گفتید که آن وقت ها در بازی های کودکانه ی فرزندان آدم، همیشه نخ بادبادک هابیل بلند تر از بقیه بود.
اگر با شما بودم، یاد می گرفتم که در باغچه عشق و محبت به جای گل باید دل کاشت. اگر با شما بودم، نگاه شقایق وجودم به سراب زندگی خشک نمی شد. اگر با شما بودم، پیچک صداقت بر دیواره ی قلبم رشد می کرد و تمام راه های تردید را می بست.
اما حیف من با شما نبودم و شما از ما نبودید، حجم این کره ی خاکی، سینه هایتان را تنگ کرده بود.
آری، با شما نبودم اما برای کودکان بی قرار دل و چشم انتظار، قصه ی پدرانی را خواهم گفت که با تمام خستگی، ریشه های اصیل بودن درخت ایمان را در خاک محکم کردند و با چشمان ابریشان بر وسعت بی کران استقامت باریدند.
با شما نبودیم اما راه های رفته تان را برمی گردیم تا رد پایتان را برف در هجوم سرمای فراموشی نپوشاند.
ای غیوران سپاه مهدی (عج) روح بارانی تان را می ستایم.
آی همسایه های مهربان خدا، با شما هستم که روزی آمدید به گردنتان «فادخلی فی عبادی» آویختند و کوله بار آخرتتان را هر چه از عشق و صفا و نیکی بود پر کردید و آرام از صف بی انتهای انتظار گذشتید.
اگر آن وقتها من با شما بودم، می دانستم که نور فجر قرآن از خورشید، پر نور تر است. اگر با شما بودم، می یافتم که سین یاس کوچه های مدینه از سین سیب های جنت، سرخ تر است.
اگر با شما بودم، یاد می گرفتم با چشم هایی بگردم که آبی می بینند؛ پس هیچ گاه از حقارت چشمان خویش خسته نمی شدم. اگر با شما بودم، آسمان سیاه سکوتم هیچ وقت بی ستاره نمی ماند.
اگر با شما بودم، حتما به من می گفتید که آن وقت ها در بازی های کودکانه ی فرزندان آدم، همیشه نخ بادبادک هابیل بلند تر از بقیه بود.
اگر با شما بودم، یاد می گرفتم که در باغچه عشق و محبت به جای گل باید دل کاشت. اگر با شما بودم، نگاه شقایق وجودم به سراب زندگی خشک نمی شد. اگر با شما بودم، پیچک صداقت بر دیواره ی قلبم رشد می کرد و تمام راه های تردید را می بست.
اما حیف من با شما نبودم و شما از ما نبودید، حجم این کره ی خاکی، سینه هایتان را تنگ کرده بود.
آری، با شما نبودم اما برای کودکان بی قرار دل و چشم انتظار، قصه ی پدرانی را خواهم گفت که با تمام خستگی، ریشه های اصیل بودن درخت ایمان را در خاک محکم کردند و با چشمان ابریشان بر وسعت بی کران استقامت باریدند.
با شما نبودیم اما راه های رفته تان را برمی گردیم تا رد پایتان را برف در هجوم سرمای فراموشی نپوشاند.
ای غیوران سپاه مهدی (عج) روح بارانی تان را می ستایم.