http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/34615
شناسه خبر: 34615
۱۳۹۴-۸-۶ ۱۵:۴۲
اشک حسرت /دل نوشته سمیه قندالی
<span style="font-family: tahoma; font-size: 12px; font-style: normal; font-weight: normal; text-align: justify;"> اگر با شما بودم، حتما از وجودتان نور می گرفتم؛ چرا که تاریکی هم می تواند روشن شود، حتی اگر این روشنایی به اندازه ی نور یک شمع باشد و خدایتان به حرمت عشق پاکتان این گناهکار را به جمعتان می پذیرفت</span>
تا شهدا: آری من در رویای خود و در اعماق وجودم، دلم برای روزهای حماسه، روزهای جنون و دیوانگی، روزهای عشق و عاشقی تنگ می شود.نمی دانم، آیا در محفل عاشقانه تان جایی برای یک گنه کار می بود، من در حسرت آروزها می سوزم. آن روزها من در قهقه ی کودکانه ام و بازی های کودکانه شاد بودم و از جبهه و مجنون هایش بی خبر...اما اکنون فقط اشک حسرت دارم!
چه روزهایی که دلتنگ چمران، باکری و همت ها می شوم. دلم برای آن سجده های بارانی، برای زیارت عاشورا در حسینیه و زمزمه های یا حسین، دلم برای آن حنابندان های عشاق برای آن روزهایی که غرور شکسته شد و خود خواهی به گذشت تبدیل شده بود؛ تنگ می شود. به راستی آن روزهایی که لبان تشنه و کویری رزمندگان همراه با خستگی های جنگ و آن چشمان خسته از غبارها که بر تابلوی «لبخند بزن بسیجی» متوقف می شد، بی اراده بر آن لبان مقدس لبخند نقش می بست.
از کدامین فرهاد بگویم که به عشق لیلی سرش را و قطره های خونش و تکه های بدنش و گمنامی را در عشق خود گرو می گذاشت.کدامین فرهاد در تاریخ چنین کرده؟ در کجای دنیا مست از عشق آن حنجره ی بریده ندای یا حسین (ع) را زمزمه می کردند. در کدامین سرزمین دیده اید که بدن های مجروح و خون آلود، در آخرین لحظات حیاط در حال عروجشان، علی وار لبخند بزنند.
ای محبوب من! در کجا این چنین عشق تفسیر شد و در کدامین جبهه این گونه عشق را درک کردند؟ عشق از آن زمان تا کنون به خود می بالد که این چنین گرانبها شده است.
ای همه هستی من! اکنون در عروج پروانه من نشسته ام و به یاد پرستوهای مهاجر قطره ای از روایت عشق انجام شده ی عاشقانت را که حدیث کتابهای شهدا شده می خوانم.
حال که به اینجا رسیدم، وقتی با خود می اندیشم، فقط می توانم بگویم که من تنها راوی می شدم که روایت های یاران حسینی را برای وارثان نقل می کردم و یک بار دیگر یادی از شقایق های پرپرشده می کردم. اما چه کسی می داند، شاید مانند حر در آخرین لحظات به یاران حسین (ع) می پیوستم.اگر با شما در جبهه های نبرد بودم، حتما لیاقت شهادت را نداشتم؛ اما برای یاران حسین (ع) هنگامی که چون شیران دلیر در جبهه ها چون «ضریح حرم عشق» بود، دخیل می بستم و قدم هایشان را می بوسیدم.
اگر با چمران بودم، آن لحظه های تنهایی اش که هرگز بر صفحه کاغذ نیاورد را می نوشتم. اگر با علم الهدی بودم، از یک شهید دانشجو الگو می گرفتم و به خاطر فداکاری او و دوستانش بر عشقشان سجده می کردم. و در لحظه پروازشان از آنها شفاعت می گرفتم.
اگر با همت بودم، حتما شاگرد مکتبش می شدم. اگر با فهمیده بودم، آن دم که شهادت را در آغوش گرفت، از آن همه ایثار و عشق جان می سپردم. و اگر با تو ای شهید گمنام بودم، برغریبیتان، برغربت پروازها، زینب وار می گریستم.
و اگر با شما بودم، حتما از وجودتان نور می گرفتم؛ چرا که تاریکی هم می تواند روشن شود، حتی اگر این روشنایی به اندازه ی نور یک شمع باشد و خدایتان به حرمت عشق پاکتان این گناهکار را به جمعتان می پذیرفت.
شاید خار هم بتواند روزی شکوفه کند و شقایق شود، اگر رمز عشق را بفهمد؛ اگر به جای گرمای سوزان آفتاب، گرمای مهرش را در خود خیره کند؛ اگر از آب فقط پاکی اش را به غنیمت بگیرد؛ اگر از خاک سرخی اش را و از باغبان خود پیمان دوستی می گرفت، حتما شقایق می شد...
در این زمان انتظارم این است که هنوز در باغ شهادت باز است و کافی است ما همت کنیم تا لایق آن شویم و باید همه ی ما برای اینکه با شما باشیم و به جمعتان بپیوندیم، به سید مرتضی اقتدا کنیم. او که بعد از جنگ یاد شهید و شهادت را زنده کرد و نشان داد هنوز هم در باغ شهادت به روی عاشقانش باز است و شهادت همیشه منتظر عاشقانش است.
در آخر باز می گویم : اگر با شما بودم، جای قدم هایتان را می بوسیدم و بر جای پایتان قدم می گذاشتم تا شاید به انتهایی برسد که ابتدای عشق بود. همان جایی که شما به آن رسیدید و حالا که با شما نیستیم اما با یادتان زندگی می کنم و در هر توسلم از خدا می طلبم: «اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک» آمین.
چه روزهایی که دلتنگ چمران، باکری و همت ها می شوم. دلم برای آن سجده های بارانی، برای زیارت عاشورا در حسینیه و زمزمه های یا حسین، دلم برای آن حنابندان های عشاق برای آن روزهایی که غرور شکسته شد و خود خواهی به گذشت تبدیل شده بود؛ تنگ می شود. به راستی آن روزهایی که لبان تشنه و کویری رزمندگان همراه با خستگی های جنگ و آن چشمان خسته از غبارها که بر تابلوی «لبخند بزن بسیجی» متوقف می شد، بی اراده بر آن لبان مقدس لبخند نقش می بست.
از کدامین فرهاد بگویم که به عشق لیلی سرش را و قطره های خونش و تکه های بدنش و گمنامی را در عشق خود گرو می گذاشت.کدامین فرهاد در تاریخ چنین کرده؟ در کجای دنیا مست از عشق آن حنجره ی بریده ندای یا حسین (ع) را زمزمه می کردند. در کدامین سرزمین دیده اید که بدن های مجروح و خون آلود، در آخرین لحظات حیاط در حال عروجشان، علی وار لبخند بزنند.
ای محبوب من! در کجا این چنین عشق تفسیر شد و در کدامین جبهه این گونه عشق را درک کردند؟ عشق از آن زمان تا کنون به خود می بالد که این چنین گرانبها شده است.
ای همه هستی من! اکنون در عروج پروانه من نشسته ام و به یاد پرستوهای مهاجر قطره ای از روایت عشق انجام شده ی عاشقانت را که حدیث کتابهای شهدا شده می خوانم.
حال که به اینجا رسیدم، وقتی با خود می اندیشم، فقط می توانم بگویم که من تنها راوی می شدم که روایت های یاران حسینی را برای وارثان نقل می کردم و یک بار دیگر یادی از شقایق های پرپرشده می کردم. اما چه کسی می داند، شاید مانند حر در آخرین لحظات به یاران حسین (ع) می پیوستم.اگر با شما در جبهه های نبرد بودم، حتما لیاقت شهادت را نداشتم؛ اما برای یاران حسین (ع) هنگامی که چون شیران دلیر در جبهه ها چون «ضریح حرم عشق» بود، دخیل می بستم و قدم هایشان را می بوسیدم.
اگر با چمران بودم، آن لحظه های تنهایی اش که هرگز بر صفحه کاغذ نیاورد را می نوشتم. اگر با علم الهدی بودم، از یک شهید دانشجو الگو می گرفتم و به خاطر فداکاری او و دوستانش بر عشقشان سجده می کردم. و در لحظه پروازشان از آنها شفاعت می گرفتم.
اگر با همت بودم، حتما شاگرد مکتبش می شدم. اگر با فهمیده بودم، آن دم که شهادت را در آغوش گرفت، از آن همه ایثار و عشق جان می سپردم. و اگر با تو ای شهید گمنام بودم، برغریبیتان، برغربت پروازها، زینب وار می گریستم.
و اگر با شما بودم، حتما از وجودتان نور می گرفتم؛ چرا که تاریکی هم می تواند روشن شود، حتی اگر این روشنایی به اندازه ی نور یک شمع باشد و خدایتان به حرمت عشق پاکتان این گناهکار را به جمعتان می پذیرفت.
شاید خار هم بتواند روزی شکوفه کند و شقایق شود، اگر رمز عشق را بفهمد؛ اگر به جای گرمای سوزان آفتاب، گرمای مهرش را در خود خیره کند؛ اگر از آب فقط پاکی اش را به غنیمت بگیرد؛ اگر از خاک سرخی اش را و از باغبان خود پیمان دوستی می گرفت، حتما شقایق می شد...
در این زمان انتظارم این است که هنوز در باغ شهادت باز است و کافی است ما همت کنیم تا لایق آن شویم و باید همه ی ما برای اینکه با شما باشیم و به جمعتان بپیوندیم، به سید مرتضی اقتدا کنیم. او که بعد از جنگ یاد شهید و شهادت را زنده کرد و نشان داد هنوز هم در باغ شهادت به روی عاشقانش باز است و شهادت همیشه منتظر عاشقانش است.
در آخر باز می گویم : اگر با شما بودم، جای قدم هایتان را می بوسیدم و بر جای پایتان قدم می گذاشتم تا شاید به انتهایی برسد که ابتدای عشق بود. همان جایی که شما به آن رسیدید و حالا که با شما نیستیم اما با یادتان زندگی می کنم و در هر توسلم از خدا می طلبم: «اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک» آمین.