http://www.tashohada.ir/index.php/fa/news/34401

شناسه خبر: 34401
۱۳۹۴-۷-۳۰ ۱۱:۱۴

اگر من با شما بودم شاید پرستاری می شدم که زخم جانبازی را می شستم

<span style="font-family: tahoma; font-size: 12px; font-style: normal; font-weight: normal; text-align: justify;">اگر با شما بودم، شاید مأمنی پیدا می شد، تا دور از این دنیا، همین دنیایی که دو دستی به آن چسبیده ام، می نشستم و به خاطر غربت دلم،های های می گریستم و در آن هنگام همچون شما سبکبال می شدم</span>
تاشهدا: اگر من با شما بودم، شاید مادری می شدم که آب و قرآن به دست، پسرم را راهی دشت کربلا می کردم و با چشمانی مضطرب و امیدوار به قامت رشیدش خیره می شدم و در دل به آقایم می گفتم: «آقا جان! اسماعیلم را برایت فرستادم.» و آن گاه اشکی روانه ی گوشه ی چادر نمازم می شد.
شاید همسر رزمنده ای می شدم که ساک به دست کنار در ایستاده ام و رشید مردِ خانه ام چه دلسوزانه با فرزندمان وداع می کند. می گوید: «بابا! از جبهه برایم نارنجک می آوری؟» و من چه بی صبرانه اشکم را در نهان خانه ی دل مخفی کرده و با لبخندی یک بغل مهر به صورتش می پاشم.
شاید پرستاری می شدم که زخم جانبازی را می شستم و بر دلم مرهمی از درد و ناله می گذاشتم. خوش سعادت انسانی بودم که شاید پر کشیدن یک روح عاشق است. تیمار دهنده ی سپیدپوشی بودم که برای کبوتران شکسته بال لالایی ماندن و جنگیدن سر می داد.
و چقدر دوست داشتم که رزمنده ای بودم تا همان لحظه شب عملیات درک کنم، با تمام عمقش، وقتی سربند یا زهرا (س) را به سرم می بندند و مقصد جزیره فاو است و عملیات والفجر8؛ اگر من آن زمان با شما بودم، آری! با شما دریا دلان شاید قادر به کشف خود حقیقی خویشتن می شدم.
اگر با شما بودم، شاید مأمنی پیدا می شد، تا دور از این دنیا، همین دنیایی که دو دستی به آن چسبیده ام، می نشستم و به خاطر غربت دلم های های می گریستم و در آن هنگام همچون شما سبکبال می شدم. شاید شهید می شدم؛ اگر شهید می شدم... من عاشق یک رکعت نماز شهیدم... اگر شهید می شدم، هنگام عروج به آسمان با خطی درشت به رنگ سرخ شهادت، طوری که پس از سال ها و قرن ها بماند و پاک نشود، می نوشتم: «نگهبان آرمانهایم باشید تا ابد تا به قیامت!» تا شاهدم ابرها باشند.
آن وقت هر دل گرفته فراموش کاری، اگر روزی به آسمان نگاه کرد، ابر ها پیامم را به او برسانند. آنها سخاوتمندند. شاید بوی خاک خونین شلمچه به این طرف ها نرسد؛ شاید نجوای غریبانه ی یک بسیجی نوجوان در گوش طنین نیفکند، اما آسمان و نسیم جبهه، ابرها که حامل نجوا ها هستند و ستارگان همه جا پیامم را خواهند رسانید.
اگر با شما بودم، سرخی خونم، سیاهی چادرم، سبزی سربندم پر رنگ تر می شد، در آن هنگام می دانستم و می فهمیدم حال عشاق سر گردان را؛ شاید آن موقع به اندازه حالا آنقدر گیج و مبهوت این دنیا نمی شدم. این دنیایی که هر چقدر در آن فرو می روی، حس عطش و اشتیاق در تو بارور تر می شود.
هر چه باشم، هر چه بخواهم باشم، و هر چه بمانم، خواهر شهیدم و برادر جانبازم و تمام سبکبالان عاشق، دست مشت شده و خونینت را هنگام دفاع و شهادت، از یاد نخواهم برد و حتی اگر تنها نیز باشم، باز می گویم: تا نینوا هست، تا انتظار هست، آرمانت را پاس می دارم و مدافع آن خواهم بود.تو هم برایم دعا کن تا آه هایم در آن دم که صبح هنگام دعای عهد را زمزمه می کنم، ثمری بخشد تا راهت را به عنوان یکی از سپاهیان آقایمان ادامه دهم.    

*دل نوشته فاطمه حلاج صلاحی پور