زنده به گور کردن تیم تفحص، تنها راه خودنمایی شهدا
تا شهدا - سال های آغازین ورودم به تیم بود. بهار سال ۷۵ بود که رفتم فکه. بچه ها در منطقه عملیاتی والفجر۱ در حال جست و جو بودند. در طی یک هفتهای که آن منطقه را زیر و رو کرده، تنها به تکه استخوانی رسیده بودند که رنگش به زردی خاک می زد..
هرکس نظری داشت؛ یکی میگفت: شاید پای شهید یا مجروحی باشد که قطع شده و در لابه لای مین ها به یادگار جا مانده..
چندان بعید هم نبود. زیاد دیده بودیم دست و پاهای بدون پیکر..
گرمی هوا رو به اعتدال گذاشته بود و چهره درهم سید میرطاهری، خبر از حال خسته درونی اش داشت. حالی که با ناله از خود می پرسید چرا هیچ گمشده ای، پیدا نمی شود..
ناگهان توطئه آغاز شد. همان رسم دیرینه بچه های تفحص که هرگاه به پیسی می خوردند، انجامش می دادند. اگر چند روز شهید پیدا نشود، یکى از تازه میهمان ها را خاک مى کنند تا به شهدا التماس کند.
یک لحظه ترسیدم که نکند من باشم ولی هدف " سید وحید صمصامى " بود، از بچههای تبریز. بچه ها می گفتند چون سید است شهدا زودتر به حرفش گوش داده و خود را نشان می دهند.
تا آمد به خودش بجنبد، ریختیم دورش. دست و پایش را گرفتیم و خواباندیم روى زمین. کمى رحم کردیم و با بیل دستى رویش خاک ریختیم. فقط سرش بیرون بود که بتواند نفس بکشد. به او گفتیم: «باید تا غروب اینجا زیر خاک باشى و به شهدا التماس کنى تا خودشان را نشان دهند.»
اولین باری بود که با این رسم عجیب رو به رو می شدم. جالب بود که تنها زمانی دست به دامن این رسم می شدند که هیچ شهیدی یافت نمی شد و از آن جالب تر اینکه همیشه هم جواب می داد و بدون استثنا زمانی که یکی را دفن می کردند، پیکر یک شهید یافت می شد.
یک ربع بیشتر نگذشته بود که کنار سید میرطاهرى ایستاده بودم و جایى را که على محمودوند با بیل مکانیکى زیرورو مى کرد، می نگریستم. به ناگاه تخت سیاه رنگ پوتینی نمایان شد. بی اختیار فریاد زدم و همه جمع شدند. علی آقا ماشین را نگه داشت و همگی به سمت آنجا رفتیم. کمی خاک ها را کنار زدیم و پیکر یک شهید را یافتیم.
خوشحال، بلند بلند صلوات می فرستادیم. اینجا بازار صلوات داغ است، شهید پیدا شود صلوات میفرستند، پیدا هم نکنند باز هم نذر صلوات میکنند.
قبل از بیرون آوردن شهید، سید وحید را از زیر خاک بیرون آوردیم تا او هم شاهد در آوردن پیکر پیدا شده باشد. هرچه بود التماس او باعث نمایان شدن شهید شده بود.
شهید را در آوردیم ولی بدون هیچ پلاک یا کارت شناسایی.. او را در کیسه گذاشته و تحویل ستاد دادیم.
شاید خودش می خواست که گمنام باشد...