
ریشهیابی دفاع مقدس با کاوش در تاریخ صدساله ایران
تا شهدا؛ رمان ایران شهر نوشته محمدحسن شهسواری در سهجلد به تازگی از سوی انتشارات شهرستان ادب راهی بازار نشر شده است. در این رمان از مستندات تاریخی فراوان و خاطرات مکتوب و شفاهی افراد بسیاری استفاده شده است تا در کلیات از واقعیات تاریخی دور نیفتد اما تمام شخصیت های این رمان در خیال نویسنده شکل گرفته اند و وجود خارجی ندارند.
ماجراهای رمان از ۲۹ شهریور ۱۳۵۹ آغاز و تا آبان ماه ۵۹ ادامه دارد. یعنی از دو روز قبل از شروع جنگ تا سقوط خرمشهر. بیشتر اتفاقات در خرمشهر میگذرد و به فراخور، نیروهایی را که برای دفاع وارد خرمشهر میشوند شاهد خواهیم بود. به نظر می رسد شهسواری سعی کرده در حد بضاعت و توانش به همۀ گروهها و قشرها و طبقاتی که در این حماسه حضور داشتند بپردازد. گرچه به گفته وی به یقین این اتفاق به صورت کامل نیفتاده و بدیهی است کاستیهایش بر دوش او است.
موضوع رمان سقوط خرمشهر است و داستان با از دست رفتن خرمشهر تمام میشود. اما ماجرا اینجاست که ما حوادث آینده را از میان همین سطوری که به شکست میپردازد، میبینیم؛ و مژدۀ آن فتح بزرگ را از زبان شخصیتهایی که جانشان را برای محافظت از شهر فدا میکنند، میشنویم. از دل شکست روزنههای نور و چشماندازهای بزرگ و روشن آشکار میشود که ملتی که چنین با چنگ و دندان، و با فداکاری هر آنچه که دارد از شهر و ناموس خود دفاع میکند، بیشک این زخم را التیام خواهد بخشید و تحمل نخواهد کرد که پارۀ از وجودش کنده شود و از دست برود.
نویسنده در تمام طول داستان در قبال هر نامرادیای، یک فتح گنجانده و در برابر هر تیری که میخوریم، یک تیر اثرگذار شلیک کرده. امید به پیروزی و فتح نهایی، در لابلای سطرها و کلمههای این رمان چهره مینماید. و این بیشک محصول اقتدا به الگوی عاشورا است که خونهای بناحق ریخته شده مقدمۀ پیروزیهای بزرگ و ماندگارند.
رمان ازاینجا شروع می شود: سهراب ایرانه وقتی از طالقانی پیچید توی بهار شمالی درست همان لحظه که در ذهنش بی هیچ مکثی به جای تخت جمشید گفت طالقانی فکر کرد آیا ناخوشانیدی احساس خیانت به پدر و پدر بزرگش را از سر گذرانده؟
سال ۱۲۷۵، یعنی همان سالی که رضا سوادکوهی ۱۹ ساله قزاق فوج سوادکوه نگهبان سفارت آلمان در تهران بود غلامحسین پدربزرگ سهراب در روستای ایرانه ملایر به دنیا آمد. ایرانه زادگاه باباطاهر عریان به باغ های انگورش هم معروف بود.
صبح یکی از روزهای بهاری غلامحسین هفده ساله، که پرشورش ترین جوان آبادی بود، قلمه های جوان باغ پدری را که تازه ریشه زده بودند از مخزن در می آورد و در باغ می کاشت که خبردار شد بنا به قاعده بنیچه باید به فوج قزاق بپیوندد. بنیچه تعهد اهالی هر روستا برای آماده کردن عده ای سرباز حکومت بود. بر خلاف جوانان دیگر غلامحسین از شنیدن این خبر آسمان را سیر می کرد.
تصور آن یراق های براق و تفنگ ها و سرنیزه ها و سلاح های عجیب و غریبی مثل مسلسل ماکسیم و شصت تیر که فقط نام شان را شنیده بود شانه های پهنش را از شوق به لزره می انداخت.
تا پنج سال بعد که در آتریاد همدان مشغول بود، روزهای چندان پرهیجانی نداشت، تازه از قزاق ساده به درجه وکیلی یا همان گروهبانی امروز رسیده بود که خبر رسید رضاخان میرپنج معروف به رضا ماکسیم به فرماندهی آتریاد یا همان تیپ همدان منصوب شده...
خواندن ۲۵۰ عنوان کتاب برای نوشتن رمان
نویسندۀ کتاب گفته است: برای این رمان تاکنون بالای ۲۵۰ عنوان کتاب خوانده شده که این ۲۵۰ کتاب حاصل دههها زحمات دوستانِ بخشهای مختلف ارتش و سپاه و حوزهی هنری و بنیاد شهید و جاهای دیگر است. مردم کمتر میدانند دانشجویان دانشگاه افسری در خوزستان جنگیدند. کمتر جایی در این خصوص صحبت شده است. همچنین از تکاوران نیروی دریایی خیلی کم صحبت شده. از افسران و درجهداران و سربازان پادگان دژ، جمعی لشگر ۹۲ زرهی اهواز. و مهمتر از همه، مردم عادی. از عرب و فارس. به خصوص در این زمینه هموطنان عرب ما مظلوم واقع شدهاند.
در قسمتی از بخش پایانی جلد سوم این رمان می خوانیم: صورت آن همه زیبای شهره تیره بود از خاک، ابروهایش، گونه هایش و حتی لب هایش، دردی از صورت شهره می بارید که نمی فهمید از کجاست. روسری از سرش افتاده بود و موهای ناموس شهرش پریشان و بی پناه . اولین فریاد شهره بیشتر به تف کردن خاک از دهانش انجامید. اما تکرار که کرد، کریما فهمید چه می گوید: «بزن کریما. بزن . مهم نیست به مو بخوره بزن.» نفس تازه کرد و باز فریاد کشید: «بزن بهرته اینه که اسیر شم.
کریما اسلحه را بالا آورد و نشانه گرفت. مرد، که حالا اسیری سبک در دست داشت خیلی مسلط تر از قبل بود. شروع کرد به تکان خوردن و شهره را این ور و آو ور کشاندن. هم زمان به ژ-۳ هم نزدیک تر می شد...
/ایرنا