
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد
تا شهدا؛ چند ساعت بعد، اتوبوس ها در مکانی بیابانی توقف کردند. در فاصله ی صد متری مان، اتاقکی قرار داشت که تعدادی نیروی مسلح در اطراف آن دیده می شد. هنوزنمی دانستیم کجا هستیم و ما را کجا می بردند؟ اتوبوس ما جلوتر از سایر اتوبوس ها بود. ناگهان متوجه شدیم اتوبوس های پشت سرمان، یکی یکی در حال دور زدن هستند. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده و چرا اتوبوس ها در حال بازگشت هستند؟ دوباره چشمم به امتداد جاده وآن اتاقک افتاد. یکی- دو نفرازنظامیانی که آن طرف اتاقک ایستاده بودند، شبیه ایرانیها بودند ومحاسن داشتند. خوب که دقت کردم، دریافتم بچه های سپاهند.
تا فهمیدم نزدیک مرزیم، ازخوشحالی فریاد کشیدم:” بچه ها! اینجا مرزه، اینجا مرز ایرانه، آنها ایرانی ان!” به یکباره همه بچه ها هلهله و شادی کردند. اتوبوس ما هم مثل اتوبوس های دیگرشروع به دور زدن کرد، به راننده و نگهبان های داخل اتوبوس گفتم:” پس چرا داریم دورمی زنیم؟”
یکی از آنها مرا هل داد و گفت:” به تو مربوط نیست، برو سرجات بشین.”
گفتم:” بچه ها! دارن ما رو برمی گردونن. الله اکبر. الله اکبر”. صدای ” الله اکبر” بچه ها بلند شد. اسلحه ها را ازدست سربازهای عراقی درآوردیم. جلوی راننده را گرفتیم و نگذاشتیم اتوبوس را برگرداند. سپس در اتوبوس را بازکردیم و پایین پریدیم. داخل اتوبوس های دیگرهم درگیری شده بود. صدای فریادهای ما و درگیری مان با عراقی ها، باعث شد وضعیت مرزی به هم بخورد.
چند نفراز نیروهای ایرانی دوان دوان خود را به ما رساندند.
یکی از آنها گفت:” برادرا! تبادل قطع شده، زود فرار کنین و خودتون رو به اون طرف مرز برسونین.”
همه، دوان دوان از دست عراقی ها فرار کردیم و به طرف مرز دویدیم. جلوی خط مرزی، تعداد زیادی از نیروهای ایرانی تجمع کرده بودند و هرکدام از ما را که به مرزمی رسیدیم، به زور از چنگ سربازان عراقی که مانع فرارمان به سمت خاک ایران می شدند، رها می کردند.دست ما را می گرفتند و به طرف خودشان می کشیدند. آنگاه پیکر نحیف و نیمه جان مان را بغل کرده و از کنار مرز دورمان می کردند.
و به این ترتیب پس از سال های سال اسارت، سختی و رنج در۲۰ شهریورماه سال ۱۳۶۹ طعم شیرین آزادی را چشیدیم و به میهن عزیزمان بازگشتیم. زنده باد ایران زنده باد آزادی….