http://www.tashohada.ir/fa/news/45502

شناسه خبر: 45502
۱۳۹۵-۵-۱۷ ۲۲:۲۷

جان فشانی رزمندگان کردستانی را به صورت هفتگی در رادیو سنندج پخش می کردیم

<p style="text-align: justify;">تهیه گزارش های داغ از اعزام نیروهای بومی در قالب سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه های جنوب، غرب و شمال غرب و هم چنین ورود رزمندگان غیر بومی به استان کردستان از جمله سوژه های بسیار مهیج ما در برنامه هفتگی رادیو سنندج محسوب می شد.</p>

به گزارش تا شهدا؛ در قسمت قبل از سلسله خاطرات جانباز جنگ تحمیلی و آزاده سرافراز حاج صدیق خالدیان، داستان آزادی ایشان از چنگال گروهک کومله و استقبال اهالی روستای باغچله از آزادی ایشان را منتشر کردیم. در این قسمت ادامه خاطرات پیشمرگ مسلمان کرد حاج صدیق خالدیان را از زبان این رزمنده سپاه اسلام منتشر می کنیم.

 
اولین شب بعد از آزادی، توسط یکی از اهالی روستاهای همجوار از نیت شوم گروهک کومله که قصد قتل عام من و خانواده ام را داشتند مطلع شدم. به همین دلیل نیمه شب به همراه مادر، دو خواهر و برادر کوچکم وسائل مورد نیازمان را برداشتیم و راهی دیواندره شدیم.

 
بعد از اینکه به دیواندره رسیدیم، خانه ای کوچک اجازه کردم و به کمک سپاه دیواندره، وسایل اولیه زندگی را تهیه کردم و در کنار خانواده مشغول زندگی شدم و بعد از مدتی به پیشنهاد شهید حاج ابراهیم الله مرادی با دختری از بستگان این شهید گرانقدر ازدواج کردم و تشکیل زندگی دادم.

 
چهل روزی از زندگی مشترک من و همسرم می گذشت که یک شب نیروهای ضد انقلاب به خانه ام حمله ور شدند، ولی حضور به موقع رزمندگان سپاه اسلام مانع از رسیدن آسیب به من و خانواده ام شد.

 
آبان ماه سال 1362 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و در سازمان عقیدتی سیاسی و تبلیغات و انتشارات سپاه آن زمان در بخش سمعی بصری و با مدیریت برادر علیزاده، کار صدا برداری و گزارشگری برنامه های رادیو را به صورت هفتگی در رادیو سنندج دنبال می کردیم.

 

تهیه گزارش های داغ از اعزام نیروهای بومی در قالب سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه های جنوب، غرب و شمال غرب و هم چنین ورود رزمندگان غیر بومی به استان کردستان از جمله سوژه های بسیار مهیج ما در برنامه هفتگی رادیو سنندج محسوب می شد. اما نکته قابل تأمل ارتباط مادر، دو خواهر، برادر و همسرم با جبهه و جنگ بود که لحظه ای از اتفاقات جنگ تحمیلی غافل نبودند.

 
مادر، همسر و خواهرانم به صورت داوطلبانه در خانه ای که سپاه در محل لشکر 28 به ما داده بودند، به صورت شبانه روزی با چراغ نفتی به پخت نان محلی برای رزمندگان مشغول بودند. حتی هزینه تهیه آرد نیز بر عهده مادرم بود و زمانی که به مادرم می گفتم: اگر اجازه دهی من می توانم از سپاه آرد تهیه کنم تا فقط زحمت پخت نان بر عهده شما باشد، مادرم اجازه نمی داد می گفت: پیگیری هزینه نان پخته شده باعث می شود، ثواب کار ما کم شود و من نمی خواهم بابت کاری که انجام می دهم در این دنیا اجر و پاداش بگیریم؛ انشاءالله شهدا در روز قیامت ما را شفاعت می کنند. البته من این مطالب را سال ها بعد از وفات مادرم بیان می کنم.

 
سال 1363 و 1364 به عنوان گزارشگر رادیو سپاه و تبلیغات و انتشارات در جوار رزمندگان سپاه محمد رسول الله(ص) به جبهه های جنوی اعزام شدیم. ایثارگری، رشادت و از جان گذشتگی های رزمندگان کردستانی در مناطق علیماتی جنوب صحنه های به یادماندنی خلق می کرد.

 
امامان جمعه و جماعت سنندج نیز در این اعزام چند روزه رزمندگان کردستانی را همراهی می کردند. من هم که گزارشگر رادیو سپاه بودم به همراه امام جمعه وقت سنندج در یک دستگاه ماشین سواری به طرف جبهه های جنوب حرکت می کردیم. اخلاق خوب و مردم داری امامان جماعت سنندج موجی از وحدت را بین رزمندگان سپاه اسلام خلق کرده بود.

 
هنگام بازگشت، در یک قهوه خانه بین راهی توقف کردیم، حدود ده ساعتی می شد که غذا نخورده بودیم و به شدت گرسنه بودیم. به دلایلی من لباسم را با امام جمعه سنندج عوض کردم که جان ایشان نیز در امنیت کامل باشد. مدتی از نشستن ما نمی گذشت که یک نفر با لباس نظامی ژاندارمری وارد شد و به طرف من آمد. او به تصور اینکه من امام جمعه سنندج هستم، شروع کرد به گریه کردن و گفت: اشتباهی از من سر زده است و با 6 سر عائله مدتی است که به این مکان تبعید شده ام، در صورت امکان پا در میانی کنید تا من مجدداً به سنندج منتقل شوم.

 
من هاج و واج مانده بودم که ناگهان حاج آقا نگاهی به من انداخت که کارش را درست کنم. من هم گفتم: با مسئولین صحبت می کنم تا کارت را درست کنند. گفت: اگر امکان دارد، دست نوشته ای به من بدهید تا پیگیر کارهایم باشم. من هم سریع بر روی یک برگه کاغذ مطلبی را برای ریاست محترم عقیدتی سیاسی نوشتم که در مورد این بنده خدا مساعدت نمایند.

 
دو روز بعد از اینکه به سنندج رسیدم از دفتر امام جمعه با من تماس گرفتند تا به دفتر امام جمعه بروم. زمانی که به دفتر رسیدم حاج آقا به من گفتند: مأمور ژاندارمری به اینجا آمده و می گوید: شما آن روز شکل و قیافه دیگری داشتید و قیافه شما امروز عوض شده است. البته نیت من از پوشیدن لباس حاج آقا خیر بود، ولی ندانسته کاری کرده بودم که امام جمعه شهر را به زحمت انداخته بودم.