http://www.tashohada.ir/fa/news/18365

شناسه خبر: 18365
۱۳۹۳-۳-۹ ۲۱:۲۱

اولین مامور بعثی که از یک ایرانی کتک خورد

<p style="text-align: justify;">&nbsp;یک دقیقه بعد، ارشد اردوگاه علی حبیبی که اهل اراک بود خودش را روی من انداخت و گفت: &laquo;اگر پسرم را بزنید خودم را&zwnj; آتش می زنم.&raquo; وقتی این ایثار و شهامت را از او دیدم کلمه&zwnj;ی &laquo;پسرم&raquo; به من جان تازه ای بخشید.</p>

ک دقیقه بعد، ارشد اردوگاه علی حبیبی که اهل اراک بود خودش را روی من انداخت و گفت: «اگر پسرم را بزنید خودم را‌ آتش می زنم.» وقتی این ایثار و شهامت را از او دیدم کلمه‌ی «پسرم» به من جان تازه ای بخشید.

به گزارش تا شهدا: من دیگر ۲۱ ساله بودم و زندان های انفرادی و گرسنگی و تشنگی و شکنجه های مختلف را کشیده وچشیده بودم. زمستان سال ۶۵ بود و هر روز شلغم برایمان می‌آوردند.
اوایل شلغم را با آش صبحانه می‌ریختند و تقسیم می‌شد ولی چون بسیاری از اسرا نمی‌توانستند بخورند، شلغم‌ها را جداگانه می‌پختند و با سطل به قاطع می‌آوردند و بین آسایشگاه‌ها تقسیم می‌شد. از آنجا که در هر آسایشگاه حدود ۶۵ اسیر بود، برای آوردن غذای هر ۱۰-۱۱ نفر، یک نفر و برای آوردن چای آسایشگاه نیز یک نفر (جمعاْ هفت نفر) به آشپزخانه می‌رفتند، یعنی از هر قاطع که هشت آسایشگاه داشت جمعاْ ۵۶ نفر برای آوردن غذا و چای توسط معاون قاطع در ستون پنج نفره و منظم به طرف آشپزخانه می‌رفتند.
آن روز آسایشگاه ۱۴ مسئول نظافت قاطع بود. مسئول آسایشگاه گروهبان سیدنادر کریمی دستور داد بروم و شلغم قاطع را بیاورم. من و عبدالرحیم ملک پیشه که اهل دزفول بود رفتیم. گروهبان حمید به خاطر مسائلی که قبلاْ گفته شد از من کینه به دل گرفته بود صدایم زد و به عربی گفت: چرا دعوا کردی؟
گفتم: با کی؟ من با کسی دعوا نکردم.
گفت: پس چی می‌خوای اومدی اینجا؟
گفتم: اومدم شلغم ببرم.
بدون هیچ دلیلی کشیده‌ی محکمی مقابل دوستانم به صورتم زد. گیج شدم. ناخودآگاه یقه‌اش را گرفتم و او را هل دادم. وقتی به خودم آمدم با خودم گفتم: وای! یقه‌ی گروهبان حمید را گرفتم؟!
گفت: دستت را بیار پائین -آوردم- باسر ضربه‌ی محکمی به دماغم زد و مشت محکمی به چشم چپم وارد کرد. سختی‌ها و ظلمی که بر ایران و ایرانی می رفت جلوی چشمانم را گرفت... دستم را بلند کردم و چنان سیلی محکمی به گوشش زدم که کلاه قرمزش حدود ۲مترآن طرف‌تر پرتاب شد.
دیگران که در صف بودند این درگیری را که در مقابل در ورودی و خروجی اردوگاه اتفاق افتاد، دیدند. همه چیز را تمام شده می‌دانستم. سربازان با اسلحه‌ی کلاشینکف کنار در ورودی اردوگاه ایستاده بودند، حمید عراقی که غرور پوچش شکسته و دست بالای دست را لمس کرده بود موهای فر و بلند سرم را گرفت و مرا به انبار آشپزخانه کشاند.
هنوز از آن ضربه‌ی سر و مشت حمید عراقی گیج و منگ بودم که چهار سرباز به نام های طالب، حامد، نایف و یکی دیگر آمدند و با دسته‌ی تِی و مشت و لگد به جانم افتادند. دسته ی تِی روی کمرم شکست و برق از موی سر تا ناخن پایم پرید. مثل مار گزیده به خودم می‌پیچیدم. پنج نفری با هم می‌زدند. از حال رفتم، دهانم پر از کف و خون و چشمانم متورم شد. آن چهار سرباز از انباری بیرون رفتند و من مثل جنازه‌ای روی زمین افتاده بودم و خرناسه کشان نفس می‌کشیدم. گروهبان حمید آخرین عقده‌اش را خالی کرد، نیم چرخی زد و با پوتین زمختش لگد محکمی بر صورتم کوبید.
عراقی ها
مانند مرغی سر بریده بالا و پائین پریدم. یک دقیقه بعد، ارشد اردوگاه علی حبیبی که اهل اراک بود خودش را روی من انداخت و گفت: «اگر پسرم را بزنید خودم را‌ آتش می زنم.» وقتی این ایثار و شهامت را از او دیدم کلمه‌ی «پسرم» به من جان تازه ای بخشید.
گروهبان سید نادر کریمی و ظاهراْ گروهبان کاک مصطفی بابایی هم آمدند. گروهبان کریمی مرا کول کرد و به آسایشگاه ۱۱ برد تا کمی استراحت کنم.
وضع و حالم به گونه‌ای بود که دو نفر از اسرای بسیجی به نام «ترکان» اهل اصفهان و محمد توکلی بسیجی اهل اهواز بالای سرم فاتحه خواندند. حالم که کمی بهتر شد و به خودم آمدم درخواست کردم آینه‌‌ای برایم بیاورند. اما آینه به دستم نداد. دستم را به صورتم کشیدم. خودم با لمس صورتم ترسیدم. خیلی صورتم متورم بود، گونه‌ی چپم مانع دیدم می‌شد، گونه‌ی راستم نیز بر اثر ضربه‌ی لگد چنان متورم شده بود که گویا فکم آویزان شده بود!
با همه‌ی این اوضاع از کرده‌ی خود راضی بودم، چون بعثی‌ها باید حساب کار خودشان را می‌کردند. این اولین مأمور بعثی بود که از یک جوان ایرانی سیلی خورده بود ولی آخری نبود.

راوی: آزاده حمید اسلامی